۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

نمیدونم چرا امشب همش این تصنیف هایده توی ذهنم می پیچه: روزای روشن خداحافظ... سرزمین من خداحافظ خدا حافظ.....گفتم شاید بنویسمش، اجراش توی ذهنم متوقف بشه. البته نه اینکه دوستش نداشته باشم. اما از بس شعرش عمیقه و زیباست.... ناراحتم می کنه

روزای روشن
سرزمین مــــن

۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

 چند روز پیش  توی مدرسه فسقلی خانم ما، یه بچه ای گریه میکرده، فسقلی ما میره جلو، به موهاش دست میکشه و میگه آر یو اکی؟ یول بی فاین دن وُری! این جملات از قرار خانم معلمش رو اونقدر تحت تاثیر قرار میده که نه تنها ماجرا رو به من گفت، بلکه به پدر و مادرهای دیگه ای که اومده بودن بچه هاشون رو بردارن، توضیح میداد که چقدر فسقلی ما با ملاحظه و مهربانه. این برخورد رو از بچه ای به این سن اصلا انتظار نداشته و به ما احترامش بیشتر شده که حتما ما اینطوریم که این بچه یاد گرفته و .... خلاصه از این حرفا

این برخورد دقیق و مهربان این خانم معلم منو یاد معلم کلاس چهارم دبستانم انداخت. البته من بیشتر معلم هام رو خیلی دوست داشتم و دارم. خیلی هاشون توی شرایط اون موقع جنگ و ... خیلی به سختی کار میکردن. اما اشتباهاتی هم که میکردن قابل فراموش کردن نیست. بهشون حق میدم چون به هر صورت آموزشی ندیده بودن که مسائل بسیار ریز براشون باز بشه. اما در هر صورت چیزی که اشتباهه خب اشتباهه دیگه

ماجرا از این قرار بود، یه برنامه ای عصرهای جمعه بعد از فیلم سینمایی پخش میشد به نام "گزارش هفته" که پدر من تلاش میکردن حتما این برنامه رو ببینن. من هم بدون اینکه بهش توجه خاصی بکنم، میشنیدمش. یه عبارتی توی این برنامه خیلی تکرار میشد: "کشورهای جهان سوم"، انگار که به ذهنم رسید باید معنی اینو بدونم. برای همین از پدرم پرسیدم این یعنی چی. پدرم یه توضیح مختصری دادن که در حد فهم یه بچه 10 ساله باشه. با مثال گفتن که یعنی مثلا ایران و اونوقت من پرسیدم پس انگلیس جهان سوم نمیشه؟ گفتن نه اون میشه کشور پیشرفته. من خیلی متوجه نشدم اما درست مثل هر بچه مدرسه ابتدایی دوست داشتم شاگرد اول باشیم، چرا ما جهان سوم شدیم آخه؟ 

چند روز بعدش توی کلاسمون یه حرفی پیش اومد و معلممون گفتن که کشورهای استعمارگر مثل "انگلیس" فلان کار بد رو به ایران کردن و .... یهویی ذهن من رفت به ماجرای جمعه. پرسیدم یعنی انگلیس ما رو جهان سوم کرده؟ معلممون -انگار که ناراحت شد من اینو گفتم-. گفت بعــــله که استعمارانگلیس این کار رو کرده. و به کمی هم ادامه داد. بعدش من گفتم خانم انگلیس استعماره یا پیشرفته؟
 ازم پرسید تو که اینهمه بلبل زبونی میدونی استعمار به ما چه کرده که حالا شده کشور پیشرفته؟ گفتم نه خانوم نمیدونیم! گفت تو این چیزا رو از کجا یادگرفتی؟ گفتم از پدرمون خانم. با خنده گفت خب پس به پدرت بگو بقیه چیزهاشم یادت بده که اینهمه وقت کلاس رو نگیری!... دیگه اون روز میشه تصور کردن که من 10 ساله چه حالی داشتم جلوی بقیه هم کلاسی هام.

الان گاهی فکر میکنم شاید طفلکی معلم ها زیر فشارهای عجیب و غریبی بودن توی اون دوران. اما باز هم بهش حق نمیدم که با یه بچه 10 ساله که یه چیزهایی شنیده بود و فکر میکرد یاد گرفته اونطوری برخورد کنه. برخوردی که بعد از اینهمه سال بطور ناخودآگاه توی ذهن من مونده. مطمئن هستم اینطور افکار و برخورد این روزها دیگه خیلی کمه اما فکر میکنم هنوز هم وجود داره. حتی وجود یک آدم یا این طرز تفکر و رفتار توی سیستم آموزشی یه کشور برای بچه ها اثرات خوبی نداره. کاش کلا تعصب از روی زمین ریشه کن بشه و مردم بتونن همه چیز رو راحت تر ببینن.