۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

در ابتدای دهه نود خورشیدی...

امروز مشغول کارهام که بودم یه کمی کلافه شدم که چرا کارم اونطور که دلم میخواد دقیق و درست پیش نمیره. چرا دقیقا همونی نمیشه که در تئوری وجود داره.... فکر کردم یعنی من در عمل بی دقتی کردم؟ عوامل محیطی تاثیر گذاشته؟ یا ... چرا من علتش رو نمیدونم؟ چرا...؟ چرا....؟ ....؟ ...... ناخودآگاه کارم رو کنار گذاشتم و برای چند لحظه مثل همه آدمهای دیگه تصور کردم "بقیه چی میگن؟" ... همون جمله معروفی که گاهی حسابی آدم رو کلافه میکنه، این بار برای من بسیار کار گشا و زیبا اومد :) فکر کردم واقعا کسی اهمیتی به این جزئیات ریز که فقط خودم ازشون مطلع هستم؛ نخواهد داد. حتی اگر هم ازشون مطلع باشه!
بنابراین با خودم فکر کردم و تصمیم گرفتم! یه تصمیم به نظرم خودم بـــزرگ! بخصوص حالا که نزدیک به سال نوی خورشیدی میشیم و بهتره هر کسی سعی کنه خلقیات بدش رو از خودش دور کنه. من از امروز تصمیم دارم در مورد همه چیز ایده آل گرا نباشم! منظورم اینه که صد در صد اتفاقات زندگی ما اونقدر چیزهای مهمی نیستند که بخواهیم واقعا و دقیقا و کاملا همونی باشه که باید.... گاهی با یه کمی تخفیف دادن به خودمون و دیگران... شاید حتی زندگی رو زیباتر کنیم. امیدوارم :)

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

برای 8 مارچ، روز جهانی زن

راستش نمیدونم این ماجرا چقدر واقعی هستش، اما من بارها جاهای مختلف راجع بهش شنیدم و خوندم:

"مردی ژاپنی که در اوایل انقلاب در تهران با همسر خود به رستوران رفته بود و در آنجا از همسرش خواسته بودند که روسری به سر کند و به او یک روسری هم داده بودند. مرد ژاپنی هم ار آنها یک روسری اضافه تقاضا کرده بود و خودش سر کرده بود و در مقابل تعجب و سعی پیشخدمت های رستوران در توضیح اینکه فقط زنان باید حجاب داشته باشند و نه مردان ، گفته بود که اگر زنش مجبور است کاری را خلاف میل خود انجام دهد ، او وظیفه خود میداند که با همسرش همراهی کند"

صرفنظر از واقعی یا عدم واقعی بودنش، نکته جالبی رو مطرح میکنه. چرا هیچوقت مردان ایرانی حتی تصور هم نکردند که حجاب اجباری خشونتی است علیه زنان؟ حتی در بسیاری موارد خودشون شدن عامل همون خشونت و ... . تصور من اینکه که در هزار توی جامعه ایرانی سالار بودن مردان پذیرفته شده. بسیار از زنان هم اونقدر این مساله در تمامی جانشون نفوذ کرده که اونها هم شدن کمک کننده به این خشونت! خواهش میکنم نگید نــــه!!! بیایید امروز یکبار برای همیشه، انکار نکنیم که جامعه ایران یک جامعه مردسالار و حتی در بعضی موارد "ضد زن" هستش. یکبار برای همیشه از این سد انکار بگذریم تا بتونیم قدمهای بعدی رو برداریم...

همینکه این مطلب رو مینوشتم یاد این متن افتاده که بی مناسبت با امروز نیست:
"من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود.
من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم.
من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند.
من «همسری مهربان و مادری فداکار» هستم، وقتی شوهرم برای اثبات وفاداری اش- البته تا چهلم- آگهی وفات مرا در صفحه اول پرتیراژترین روزنامه شهر به چاپ می رساند.
من «زوجه» هستم، وقتی شوهرم پس از چهار سال و دو ماه و سه روز به حکم قاضی دادگاه خانواده قبول می کند به من و دختر شش ساله ام ماهیانه فقط بیست و پنج هزار تومان ، بدهد. من «سرپرست خانوار» هستم، وقتی شوهرم چهار سال پیش با کامیون قراضه اش از گردنه حیران رد نشد و برای همیشه در ته دره خوابید.
من «خوشگله» هستم، وقتی پسرهای جوان محله زیر تیر چراغ برق وقت شان را بیهوده می گذرانند.
من «مجید» هستم، وقتی در ایستگاه چراغ برق، اتوبوس خط واحد می ایستد و شوهرم مرا از پیاده رو مقابل صدا می زند.
من «ضعیفه» هستم، وقتی ریش سفیدهای فامیل میخواهند از برادر بزرگم حق ارثم را بگیرند. من «بی بی» هستم، وقتی تبدیل به یک شیء آرکائیک می شوم و نوه و نتیجه هایم تیک تیک از من عکس می گیرند
من «مامی» هستم، وقتی دختر نوجوانم در جشن تولد دوستش دروغ پردازی می کند. من «مادر» هستم، وقتی مورد شماتت همسرم قرار می گیرم چون آن روز به یک مهمانی زنانه رفته بودم و غذای بچه ها را درست نکرده بودم.
من «زنیکه» هستم، وقتی مرد همسایه، تذکرم را در خصوص درست گذاشتن ماشینش در پارکینگ می شنود.
من «مامانی» هستم، وقتی بچه هایم خرم می کنند تا خلاف هایشان را به پدرشان نگویم. من «ننه» هستم، وقتی شلیته می پوشم و چارقدم را با سنجاق زیر گلویم محکم می کنم و نوه ام خجالت می کشد به دوستانش بگوید من مادربزرگش هستم... به آنها می گوید من خدمتکار پیر مادرش هستم.
من «یک کدبانوی تمام عیار» هستم، وقتی شوهرم آروغ های بودار می زند و کمربندش را روی شکم برآمده اش جابه جا می کند.
من «بانو» هستم، وقتی از مرز پنجاه سالگی گذشته ام و هیچ مردی دلش نمی خواهد وقتش را با من تلف بکند.
من در ماه اول عروسی ام؛ «خانم کوچولو،عروسک، ملوسک، خانمی، عزیزم،عشق من، پیشی، قشنگم، عسلم، ویتامین و...» هستم.
من در فریادهای شبانه شوهرم، وقتی دیر به خانه می آید، چند تار موی زنانه روی یقه کتش است و دهانش بوی سگ مرده می دهد،« سلیطه» هستم.
من در ادبیات دیرپای این کهن بوم ؛ «دلیله محتاله، نفس محیله مکاره، مار، ابلیس، شجره مثمره، اثیری، لکاته و...» هستم.
دامادم به من «وروره جادو» می گوید. حاج آقا مرا «والده» آقا مصطفی صدا می زند.
من «مادر فولادزره» هستم، وقتی بر سر حقوقم با این و آن می جنگم.
و.... مــــــــــــادرم مرا به خان روستا «کنیز» شما معرفی میکند"

۱۳۸۹ اسفند ۱۳, جمعه

افتخارات ما

چند روز پیش به لطف یکی از دوستان رفتیم به جلسه سخنرانی رکسانا صابری. به نظرم دختر ساده و صمیمی اومد. منظورم از ساده، بی هیچ وجه کم اطلاع یا ... نیست، شاید باید کلمه بهتری به کار ببرم که پیداش نمیکنم.

در هر صورت، گفتارش رو از بچگی اش شروع کرد و سعی داشت در هر موردی که مطرح میکنه از دوران بچگی یا مدرسه و ... نکته ای داشته باشه برای گفتن. اینکه از فلان مکان، فعالیت یا فلان همکلاسی تاثیری گرفته یا چیزی یاد گرفته که در حال حاضر به نظرش درسهای ارزشمندی بودن. گفت و گفت تا رسید به زمان سفر به ایران، سرزمین پدریش که هیچوقت فرصت نشده بود پیش از اون بشناستش... گفت رفتم، از جاهای مختلفی که رفته بود و از تلاشش برای شناخت مردم و کشور و ...و...و...

در شروع حرفهاش و در خلالش نمیدونم چند بار این جمله رو تکرار کرد که "حتما میدونید که ایرانی ها، مردم پرغروری هستند" -منظورش اینه که به ایرانی بودنشون افتخار میکنند- . وفتی این رو میگفت کاملا بهش تاکید میکرد. میگفت سعی کرد که بفهمه هر چیز ممکنی رو در مورد سرزمین پدریش. و وقتی برنامه سفر اولیه اش به ایران تموم میشه، با خودش تصمیم میگیره که باز هم در ایران برای مدت بیشتری بمونه، چون عاشق ایران میشه و دوست داره که بیشتر مردم، کشور و فرهنگش رو بشناسه.

اینها رو گفت و ادامه داد تا رسید به زمان دستگیری، زندان، بازجویی و ... خیلی تلخ بود! برام سخت و تلخ بود که دختر پدری ایرانی که پس از سالها به ایران سفر کرده و تلاش کرده حتی به روستاهای دور افتاده سیستان و کردستان و ... سفر کنه و همه چیز رو از نزدیک ببینه و تجربه کنه، وقتی پس از گذشت مدت زمانی گذروندن در اون مملکت احساس میکنه که عاشق سرزمین پدری شه، چرا باید داستان به این غم انگیزی براش رقم زده بشه؟ چرا باید همه زشتی های ممکن رو تجربه کنه؟!

رکسانا فقط یه نمونه اس! یه نمونه که میتونه من، تو یا حتی نسل بعدی ما باشه... آیا نسل بعد ما در صورتیکه تصمیم بگیره که به کشور اجدادیش سفر کنه و راجع به مردم و فرهنگش بدونه، باید چنین تراژدی براش رقم بخوره؟

راستش از وقتی سالن رو ترک کردم تا همین حالا، چیزی توی ذهنم تکرار میکنه، واقعا ما ایرانی ها چه داریم که برامون اینهمه مایه افتخاره؟... یا شاید بهتره بگم برامون چی باقی مونده که بهش افتخار میکنیم؟؟؟