۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

من این شعری رو که زیبا شیرازی خونده خیلی دوست دارم. نمیدونم شعرش هم از خودشه یا نه... اما همیشه وقتی اینو گوش میدم خیلی حس خوبی بهم میده. تا به حال چندین بار زیبا شیرازی کنسرت داشته همین نزدیکی ها اما فرصت نکردم برم. امیدوارم دفعه بعدش بتونم برم و اجرای زنده ش رو ببینم. 

 درو واکن درو واکن پشت در بوسه گذاشتم
 زیر پادری واست یک دل دیوونه گذاشتم


۱۳۹۲ خرداد ۵, یکشنبه

شنیدین آدمها چقدر ناراحت میشن وقتی یه دونه موی سفید توی موهاشون پیدا میشه یا مثلا یه چروک زیر چشمهاشون و ... چیزهایی شبیه به این. بعدش آه میکشن... بعضی ها آواز میخونن... اونایی هم یه ذوقی دارن شعر می گن و از جفای زمونه و بقیه چیزها شکایت میکنن
یه آدمهایی هم هستن مثل من که دوست دارن، اون موهای سفید رو.... منظورم این نیست که دوست دارم موهام سفید شه. بلکه منظورم اینه که برام با ارزشن. نشون دهنده سختی هایی هستن که توی زندگی کشیده و میکشم. هر کدومشون یادم میارن چقدر شبها بیدار موندم. برای تک تک پروژه ها، ددلاین ها و .... بعضی شون یادم میارن اون شبی رو که مهربان همسر نبود و من نیمه شب یه ددلاین داشتم و فرداش یه سخنرانی. اونم با یه بچه ای که تب داشت.... تا صبح بیدار موندم از ترس اینکه مبادا سنگین بخوابم و تب بچه بره بالا و اتفاق بدی بیفته. فرداش  برای ارائه، اولین جمله ای که گفتم بعد از معرفی خودم این بود که شب قبلش نخوابیدم به خاطر تب دخترم ، اما الان به طرز عجیبی انرژی دارم و دلم میخواد که تک تک جملاتم رو همه آدمها دقیقا متوجه بشن و هر جزئیاتی رو که میخوان ازم بپرسن، چون براش زحمت زیادی کشیدم و دلم میخواد با بقیه سهیم شم. دو روز بعدش که عید نوروز خودمون بود تازه خودم رو تو آینه دیدم و متوجه شدم چقدر موی خاکستری دارم .  برای همینه که وقتی موی سفید ببینم توی موهام دوستشون دارم. چون  پشت همشون داستانهاست

نمیدونم بقیه چطور می بینن ماجرا رو ... اما برای من وحشتناکه که سالها بگذره و ما مثل مجسمه هیچ تغییری نکنیم... هم درون و هم برون :) من با همه موهای سفید و همه چروکهای زیر چشم، صلح کردم 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

 چند ماه پیش بود داشتیم با مهربان همسر یه فیلم می دیدیم که اسمش هست  دوستا با بچه ها یا یه ترجمه ای شبیه این ... اینجاست

ماجرای فیلمه شبیه خیلی از فیلمهای هالیوودی دیگه چاشنی س.ک.س و این حرفا داشت، کلا هم فیلمی نیستش که به کسی توصیه کنم که ببینه. اما یه چیزهاییش که توجه ما رو جلب کرد. یکی این بود که داشتن بچه چقدر زوجها رو عوض کرده بود و هر کدومشون به یه طریقی با این ماجرا کلنجار می رفتن. 
یه نکته جالب دیگه ای هم که داشت، البته من تو سریالهای دیگه دیده بودم اما همسر جان، این بار اولی بود که دقت کرده بود، یه جایی از فیلم یکی از زوجها که باردار شده بودن، با دوستاشون می گفتن وی آر پرگننت. منظورم اینه که نگفتن خانمه بارداره، گفت مــــــــــا بارداریـــــــــم.  نظر ما اینه که خب واژه ها روی ذهن آدم اثر میزاره. برای همین خوبه که زوجها این جوری به ماجرا نگاه کنن. خواستم بنویسم که من دوست دارم این نگرش رو




۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

مادر شدن...

من تجربه فضای ایران قبل از انقلاب رو ندارم، اما تا وقتی مدرسه میرفتم در ایران همیشه به ما یاد می دادن که "مادر" یعنی عشق... یعنی زیبایی ... یعنی خلاصه همه چیزهای عاطفی و رمانتیک و .... و پدر یعنی عقل... یعنی تجربه... یعنی راهنمایی و از این چیزها. وقتی مدرسه تموم شد فضای جامعه هم همون بود. منظورم از جامعه اون چیزیه که به صورت برنامه ریزی شده تبلیغ میشه. مثلا فیلم و سریالهای تلویزیونی و ...  و متاسفانه در ایران مردم خیلی تلویزیون تماشا می کنن( به دلایلش و ... کاری ندارم، به هر حال از طریق این رسانه میشه خیلی کارها کرد... که سالهاست دارن میکنن) حرف بر سر اینه که آیا این نگرش درسته؟ 

اومدم اینجا برای نوشتن اینکه در این سالها یاد گرفتم هر کسی که بصورت بیولوژیکی مادر میشه، لزوما وجودش مادر نیست. به هر حال بدن آدمیزاد این قابلیت رو به خیلی ها میده و به تعدادی هم نمیده. این بخش زیر کنترل آدم نیست. به هر حال تو باردار میشی و بچه به دنیا میاری... اما مادر شدن فقط همین نیست.  نسبت بیولوژیکی اتفاق میفته، بدون اینکه تو زحمت خاصی براش کشیده باشی. این طبیعته که تو رو پیش میبره . اما اینکه درونت مادر بشه و باقی بمونه، اونیه که خودت انتخاب میکنی، براش زحمت میکشی، هـــــر روز، هــــر شب، همــیشه... همیــــــــــشه

خودت  تصمیم می گیری چی باشی توی زندگی این موجودی که خودت به دنیاش آوردی (یا حتی نیاوردی) و حالا تصمیم داری که مادرش باشی.دارم می گم زاییدن میتونه وابستگی
correlation
داشته باشه با مادر شدن، اما ایجادش نمیکنه
causal

اینو برعکس به ما یاد دادن. خواستم اینو یه جایی بنویسم که یادم باشه، باید همه این کلیشه های بی معنی تکرار شونده رو بریزیم دور... بخصوص وقتی قراره به فرزندمون چیزی یاد بدیم



راستی روز مادر رو هم شاد باش می گم 


پس نوشت
من با چیزهای کلاسیک هیچ مشکلی ندارم امابا کلیشه ها ... ماجرا متفاوته





۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

روز معلم

از قرار دیروز به سالشمار خورشیدی، روز معلم بود. من یه روز دیر متوجه شدم. اما اولین چیزی که اومد توی ذهنم صورت معلم کلاس پنجم ابتدایی م خانم روحی کلانتری بود. یادمه روز معلم تقریبا همه بچه های کلاس براش کادو و گل و شیرینی آورده بودن. من هم برای یه کتاب خریده بودم که الان یادم نیست عنوانش چی بود اما یادمه که با پدرم رفتیم کتاب فروشی و به انتخاب آقای کتاب فروش که یه پسر جواب بسیار خوش ذوقی بود، برای خانم معلمم کتاب خریدیم با یه دسته گل محمدی براش بردم. یادمه که ماشین شخصی نداشت و اون روز وقتی میخواست بره خونه، یکی از افتخاراتش جلوی بقیه معلمها (که اونها هم البته وضعیت مشابهی داشتن) این بود که با اینهمه کادو و گل باید تاکسی تلفنی میگرفت برای رفتن به خونه. فرداش وقتی اومد مدرسه هنوز لبخند دیروزش رو به لب داشت. البته همیشه خندون بود و بسیار معلم نازنینی بود. به همه ما واقـــــعا به چشم دخترهای خودش نگاه میکرد. یادمه برای امتحان پایان سال برامون کلاس تقویتی توی خونه خودش گذاشت، بدون اینکه پولی از کسی بگیره. همه بچه های کلاس آزاد بودن که برن و  رشد تک تک مون رو به خوبی زیر نظر داشت.  
حرفهاش اثر عجیبی روی همه ما داشت. یه بار بهمون نصیحت کرد که نظافت کلاس رو بیشتر مراعات کنیم، چون مستخدم مدرسه مون خانم مسنی بود که بهش می گفتیم ننه. هیچ وقت نپرسیدیم اسمش چیه! حرفهای خانم کلانتری باعث شد یه روز بیشتر بچه های کلاس حدود نیم ساعتی زودتر آومدیم مدرسه و تمام کلاسمون رو تمیز کردیم. از پنجره های کلاس گرفته تا میز و نمیکتها. برای اینکه ننه رو خوشحال کنیم...  یادش به خیر. 

خانم کلانتری نازنین، امید که هر جا هستی سالم و شاد باشی و بدونی که بعد از سالها هنوز توی ذهن من یکی از بهترین معلمهایی هستی که داشتم و دارم. فکر نمیکنم خودم بتونم مثل شما توی معلم بودنم از دلم مایه بزارم 

همیشه باشی
سپیده

سیزده اردیبهشت 1392 
لس انجلس