۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

همونقدر که به دست آوردن آرامش در زندگی کار سختیه، به همون اندازه از دست دادنش راحته. به قطع شدن انرژی یا یه چیزی که توی زندگی بهش عادت کردیم، چنان برنامه ریزی هامون به هم میخوره که فکر می کنیم هیچوقت بدون داشتن اون امکان زندگی نکردیم. برامون پیدا کردن راههای جدید سخته و سعی می کنیم هر چقدر که ممکنه زودتر برگردیم به موقعی که همه شرایطمون آماده و راحت باشه. از دیشب دارم به این ماجرا فکر می کنم که در عین حالیکه فکر میکنیم خیلی سخت و محکم هستیم، بسیار آسیب پذیریم. خیلی بیش از اونکه فکرش رو بکنیم. یا حرف مادر بزرگم افتادم که تا وقتی از مریضی سخت کسی (یا احیانا مرگ ناگهانی کسی) با خبر میشدن، همیشه میگفتن: برای همینه که میگن آدم.... آدم یعنی آه و دم. منظورشون این بود که در یک لحظه که باندازه یک آه طول میکشه میتونه همه زندگیش دگرگون بشه

باید سعی کنیم محکم بودن و تمرین کنیم. به نظرم خیلی وقتا توی زندگی لازم میشه


۱۳۹۳ تیر ۲۴, سه‌شنبه

آیا مخفی کردنه کار بد یه آدم، به معنی حمایتش نیست؟

چند هفته پیش فیلم برف روی کاج ها ساخته پیمان معادی، رو تماشا کردم. به نظرم برای جامعه ما کاملا فیلم لازمی هستش. اینکه می گم جامعه ما منظورم جامعه فرهنگی ایرانه، صرفنظر از اینکه داخل ایران زندگی کنی یا خارج از ایران.  از دید من فیلم بسیار ساده و روان ساخته شده. پیچیدگی خاصی نداره و بسیار روان یه اتفاق رو انگار که گزارش بکنه. قضاوتی نمی کنه. آدم خوب و بد هم نداره

نمیدونم چرا انتظار داشتم شبیه فیلم های فرهادی باشه. اما راستش اینه که فکر میکنم فیلم معادی دقت مدل فرهادی رو کم داره. اما موضوع برای جامعه ایرانی بســــیار لازمه. ماجرا از این قراره که یه آقای محترمی که ظاهرا بسیار هم آدم موجهی هستش به خانمش خیانت میکنه برای مدت طولانی. در نهایت خانمه به طریقی متوجه این خیانت میشه و خب خیلی طبیعیه که میخواد جدا بشه. از دعوا و کشمش هم خبری نیست. ماجرا یه دلخوری عمیقه از اعتمادی که شکسته شده و حق طبیعیه خانم هستش که جدا بشه و فیلم هم به همون طرف میره

دلیل اینکه اینجا دارم می نویسم و اصرار هم دارم که چنین موضوع هایی برای ما ایرانی ها لازم هستش، بخشی از فیلم هستش که دوست صمیمی این خانم، ماجرا خیانت همسرش رو میدونسته. اما تصمیم گرفته (!) به دوستش نگه. کلی هم سعی میکنه بهانه بیاره و نقش اصلی داستان (یعنی همون خانم)  رو راضی کنه که نمیتونسته بگه و فلان و بیسار

من سعی کردم خودم رو بزارم جای اون خانم. فکر کردم اگر دوست صمیمی من همچین چیزی رو از من پنهان می کرد و اجازه میداد که من مثل یک احمــــق، مدتها توی رابطه ای که همسرم در حال خیانته باقی بمونم، واقعا لازم نبود که در مورد دوستی با همچین آدمی دوباره تصمیم بگیرم؟ 

این دوســــت رو میشه با اعضای خانواده هم جایگزین کرد. سالها پیش که ایران بودم یه دوستی داشتم که ماجرای مشابهی براش پیش اومده بود. صرفنظر از اینکه چه اتفاقات بدی برای اون طفلک پیش اومد موقع جدایی ش و عدم حمایت قانون از خانم، بدترین قسمت ماجرا این بود که پسرخاله/عمو/دایی دوستم می دونست که همسردوستم داره بهش خیانت می کنه. اما فکر کرده دخالت توی این چیزها بین زن و شوهر ها خاله زنک بازیه!!!!! هنوز هم همونقدر از این جمله ش تعجب می کنم که روز اول تعجب کردم

برای همین فکر میکنم اگر از این دست فیلم ها به همین سادگی اتفاقات رو به تصویر بکشن، مردم یاد میگیرن که راجع به این اتفاقات فکر کنن و یاد می گیرن که نباید کسی که کار بد میکنه رو با مخفی کردن کارش، حمایت کرد. من اینطور فکر میکنم!اشتباهه؟

۱۳۹۳ تیر ۱۸, چهارشنبه

یه دوست گلی که سالهاست ندیدمش، هنوز برای من مطالب جالبی می فرسته. چند روز پیش برام یه داستان از یک نویسنده ایتالیایی "ایتالو کالوینو" فرستاد. راستش اینه که قبلا هم خونده بودمش اما اینبار با یه زاویه دیگه ای بهش نگاه کردم که فکر میکنم حتــــــما ارزش دوباره خوندن و فکر کردن بهش رو داشت.  داستان رو اینجا کپی می کنم. اگه حوصله خوندنش رو داشته باشین... یه کمی طولانی و متن خسته کننده ایه از نظر سبک نوشتن و .... اما بعدش اگه فرصت کردین یه کمی با داستان بازی کنین. اسم اون شهر رو بگذارید یکی از شهرهای دور و برتون. یک شهر واقعی که میشناسید. بعدش اون کار بد -یعنی دزدی- رو جایگزین کنید با مثلا حسادت، فقر فرهنگی و چیزهایی از این دست که متاسفانه زیادند. ببینید واقعا چقــدر این داستان و این شهر واقعی میشه

-------------- شهر دزدها ---------------


شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شهر دزدها!... شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه ! حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید... داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!

روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...

اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!

بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.

میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...

در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود !

چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!

او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.

به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...

به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.

به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!

قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...

اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.

فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!

به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...