۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

یعنی...

نمیدونم این خصلت ساختار مغز ماست که متفاوته یا اینکه... مگه میشه آدمها اینهمه با هم فرق داشته باشن؟ چطوره که آدم همیشه باید توضیح بده؟ حرف بزنه؟ بخواد؟ تازه با زبان شیرین پارسی... کاملا واضح و روشن! یعنی انگار که ممکن نیست خودش حدس بزنه! که چی مناسبه الان برات انجام بده؟ واقعا اینهمه سخته؟ نمیدونم....
شایدم تو راست میگی... شایدم حق با توئه واقعا نمیدونی چی دل آدم رو شاد میکنه!... تو که آدمی... همون خدایی که تو بهش باور داری هم از یه طرف میگه من میدونم تو دل شما چی میگذره، از طرف دیگه میگه وقتی چیزی میخوای واضح و روشن از من بخواه! یاد اون صحنه فیلم هامون افتادم که می گفت: خدایا... خدایا برای منم یه معجزه بفرست... یه نشونی........

۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

تویی که هستی؟

من هم موندم... چه کنم؟... فرض رو به بخشندگی و مهربانیت بزارم و مثل خیلی ها بگم اونچه پیش میاد حتما خیره، اما دلیل خیر بودنش رو ما ممکنه متوجه نشیم... یا ... باید همه تیکه های پازل رو کنار هم بچینم تا در نهایت برسم به اون رحمانیت و رحیمیتی که همیشه شنیدم نشونه های توئه؟!... ببینم مگه تو واقعا هستی؟ اگه هستی پس... چرا... چرا... چرا....؟

میـــخانه اگر ســاقی صاحبـنظری داشـت
میخواری و مستی ره و رسم دگر داشت!
یاد یه صحنه ای افتادم تو یه فیلم قدیمی ایرانی که می گفت: "چرا اینجا؟... چرا من؟... چرا...چرا...؟ اگـــه هستـــی خودتو به من نشون بده"

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

این نیمه شب نمیدونم این ترانه قدیمی از کجای دنیا، پریده توی ذهن من...:

رفتی سفر تو بی خبر از خونه ی ما / خاموش و سرده بی تو این كاشونه ی ما
رفتی سفر تو بی خبر از ماتم دل / جای تو غم شد همدم و همخونه ی دل
هر جا میرم یادت همیشه هرگز ازم جدا نمیشه / هر چند كه این سفر كوتاه اما دلم رضا نمی ده
تو در این سفر خدا یا زبلا نگهدارش كه دل امیدوارم به خیال او نشسته
شبی از درد فراقش رو به میخانه نمودم / دیدم از بخت سیاهم در میخانه ببسته
فقط آرزوم همینه كه تو از سفر بیایی / نكنه دلم بمیره یه وقت از غم جدایی

حتی نمیدونم خواننده اولیه اش کی بوده اما امشب ذهنمو تسخیر کرد و لذت بردم :)


۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

امروز داشتم به این شعر دوران بچگی م گوش میدادم:


خوشحال و شاد و خندانم ، قدر دنيا رو مي دانم / خنده کنم من، دست بزنم من، پا بکوبم من، شادانم
.
در دلم غمي ندارم، زيرا سلامت هست جانم / عمر ما کوتاه س، چون گل صحراست / پس بياييد شادي کنيم
.
بياييد با هم بخوانيم، ترانه جواني را / عمر ما کوتاه س، چون گل صحراست / پس بياييد شادي کنيم

...


فکر کردم چقدر متنش زیباست... درست به زیبایی دنیای کودکی! ساده، شاد و دوست داشتنی. تصمیم دارم هر چقدر که میتونم به کودکی برگردم و سعی کنم سادگی ش رو در حد امکان توی وجودم حفظ کنم. امروز توی وبلاگ نیلوفر عزیز خوندم:

ساده از هم می رنجیم و سخت همدیگر را دوست می داریم. ای کاش ساده دوست بداریم و سخت برنجیم. ای کاش ساده دوست بدارم و سخت برنجانم

و من با خودم تکرار کردم... درســـت مثل زمان کودکی :)

۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

بعضی چیزها گفتنی نیست! نوشتنی هم نیست... فقط امیدواری یه جوری بفهمن!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

دیشب خبر مهندس سحابی و هاله درست مثل پتک خورده توی سرم! منم مثل یکی از هزاران یا شاید میلیونها آدمی که کیلومترها ازشون دورم احساس میکنم تحمل این اتفاقات رو ندارم. امروزم رو مثل آدمهای مست به شب رسوندم... هر لحظه خودم رو به جای تک تک افراد نزدیک بهشون گذاشتم و سعی کردم درک کنم ابعاد ماجرا رو... اما.... نه .... واقعا برام ممکن نیست! حتی تو خیال!!! خدایا پس تو کجایی؟!!!