۱۳۹۰ مرداد ۱, شنبه

مــــن...

دل شبه و من خواب به چشم ندارم! خســــته ام اما بیخواب... میشینم به رنگی کردن ناخنهام شاید یه کمی زمان بگذره و... شاید هم یاد بدنم بیارم که بهش فکر میکنم! نمیدونم کجا خوندم که، گاهی دلم برای خودم تنگ میشود.... تنــــــــــگ!

۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

هزاران خورشید تابان

دیروز رمان هزاران خورشید تابان خالد حسینی رو تموم کردم. وقتی تموم شد تمام وجودم پر بود از حسرت! حسرت اینکه چرا اینهمه فلاکت باید نصیب ملت بشه به دلیل قدرت طلبی یه عده! حسرت از اینکه حماقتهای مذهبی یه عده چه روز سیاهی میتونه برای بقیه بهمراه بیاره! و حسرت از هزار و یه چیز دیگه که مشترکات کشور من و افغانستانه!

۱۳۹۰ تیر ۱۰, جمعه

توهم توطئه...

قدیم تر ها یه دوستی داشتم که خصوصیت عجیبی داشت! در واقع میشه گفت که کلا خانوادش هم همونطور بودن. هیچ کار و فعالیت خاص و برجسته ای نمیکردن و شاید بشه گفت همیشه در سایه بودن و صد البته نه از اون آدمهایی در سایه کارهای بزرگ میکنن! خیلی خیلی خیلی معمولی. اما قسمت جالب ماجرا اینجاست که همیشه فکر میکردن که دارن مانیتور میشن!!! یه عده همیشه نامرعی اونها رو چک میکنن... همه چیزشون رو. تلفن، روزنامه، کتابهایی که میخونن، فیلمهایی که میبینن و ... و ... و ... .همیشه به دیگران توصیه میکردن که مواظب مکالمات تلفنی شون باشن. بخش خنده دار ماجرا موقعی بود که کامپیوترشون ویروسی شده بود و از من کمک خواستن. خیــــــلی با احتیاط ازم پرسیدن ممکنه کار کی باشه؟!!! ممکنه از طریق ویروس کسی بخواد اطلاعات کامپیوتر آدم رو بخونه؟!!!! و سوالاتی از این دست. البته نه اینجوری صاف و مستقیم! بلکه با کلی گویی و خیلی نامحسوس که حتی مــــــــــن شکی نکنم :))))
چیزی که توجه منو جلب میکرد این بود که همه افراد خانواده متفقا همینطوری بودن. روزنامه هایی که میخوندن همون جرایدی بود که در خیابانها به فروش میرسید! فیلمها هم معمولا فیلمهایی بود که از کلوپهای مجاز فیلم در ایران اجاره شده بود. اما همه با هم خیــــال میکردن که یه طیفهایی توی این مطالب هست که اونها فقط متوجه این ظرایف میشن. برای همین هم آدمهایی هستن که با روشهایی نامحسوس تعقیبشون میکنن و منتظر یه فرصت ان که گیرشون بندازن! الان که دارم مینویسم از یه طرف خنده ام میگیره و از طرف دیگه عمیقا دلم می سوزه. خیلی سخته که عمری با خودت یه فوبیا رو بکشونی... شایدم مشکلت در طول زمان به چیز بزرگتری تبدیل شده باشه. دردناکه!

چند روز پیش یه مطلب تو یه وبلاگ میخوندم که حس خونواده اونا رو برام زنده کرد. همون نگرانی که آدمهایی در حال توطئه هستن بر علیه شون و منتظرن که یه چیزی پیدا کنن و ... . کلی دوباره یادشون کردم و دلم سوخت :( نمیدونم الان کجان و چیکار میکنن. امید که هر جا هستن سلامت باشن و خدا این مشکل رو ازشون دور کنه :)