۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

مفهموم باور خیلی بزرگ یا شاید بهتر بگم فراگیره. منظورم از باور میتونه یه باور اعتقادی/مذهبی باشه. شبیه باور به وجود داشتن/نداشتن خدا یا باور به یه مسلک/طرز فکر خاص، طرز زندگی کردن خاص یا حتی باور داشتن با یه آدم یا یک سیستم باشه

وقتی با یک باوری زندگی میکنه اون مفهوم با خودش یه جور آرامش میاره. برای خودش فضا درست میکنه حالا توی فکرت یا  حتی توی رفتارت و طرز زندگی کردنت. شاید برای همین باشه که ما آدمها اساسا ترجیح میدیم یک کسی فکر کرده باشه و ما دنبالش کنیم. به این کار میگن تقلید و باید مرجع تقلید داشته باشی یا بعضی ها هم بهش میگن باید "پیـــر" داشته باشی و به حرفهاش گوش کنی چون اون میدونه که باید چه کرد

در مورد بخش اعتقادی ش این قصه خیلی میشه حرف زد اما معمولا خیلی کسی گوش نمیکنه. آدمها ترجیح میدن همون کاری رو که هزاران و شاید میلیونها نفر دیگه انجام میدن، تکرار کنن. چون براشون آرامش میاره و تنها نمی مونن. خیلی ها هم از جواب به سوال برمیگردن. یعنی میگن دلیل این کاری که من سالهاست میکنم، درست مثل پدرم یا خیلی های دیگه، اینه که بصورت علمی یه آدمهایی روی این ماجرا کار کردن و اثبات علمی کردن که این کار آئینی که من مدام تکرارش میکنم، آرامش روانی میاره. من هم مخالفتی با این چیزها ندارم و نمیگم که اون ادعاها علمی نیست. در واقع دارم می گم که اینها خصوصیات بیشتر ما آدمهاست که ترجیح میدیم اینطوری دنیامون رو بسازیم

بنابراین اون فضای فکری که ساختیم، بهمون آرامش میده و خراب کردنش یه فضای خالی بوجود میاره که برای آدمها وحشت آوره. مدام می گردیم برای اینکه یه چیزی جایگزینش کنیم. اخیرا خیلی میشنوم که قدیما می گفتن فلانی مذهبیه، الان میگن  معنویه (همون که خارجه ای ها بهش میگن اسپیریچوال). من دقیقا متوجه تفاوت این دو تا نشدم اما به انتخاب آدمها احترام میزارم و اگه قرار باشه خودم انتخاب کنم، ماجرا شکل نقد به خودش میگیره. من به همه بدیهیاتی که توی هر کدوم از این مسلکها و ادیان وجود داره شک میکنم. راستش تا به حال به این نتیجه رسیدم که با تفاوت کمی، غالبشون بسیار به هم شبیه هستن و من به هیچکدومشون پایبندی ندارم

این ماجرا خیلی شکل جدی تری به خودش میگیره وقتی قراره مسائل اجتماعی باهاش مخلوط بشه.  برای نمونه اگر قراره مثلا به کودکان بیماری های خاص کمک کنیم، چه دلیلی داره که کلیسا/مسجد رو توی ماجرا وارد کنیم. من یه همکاری دارم که از حقوق ماهیانه ش مقدار ثابتی کمک میکنه به برنامه حمایت از کودکان سرطانی کلیسای خانوادگی شون. باورش برام خیلی خیلی سخته که یه آدم محقق هر ماه این کار رو از طریق یه مسیر مذهبی انجام بده. تنها چیزی که میتونم براش پیدا کنم اینه که به ماجرا فکر نمیکنه و فقط انجامش میده چون به انجامش عادت کرده و این بخشی از رسوم خانوادگی ش شده. و الا توی دنیایی که اینهمه امکان فراهمه و اینهمه ان جی ا ها بدون هیچ دردسری همون کار رو انجام میدن، چرا حمایت از کودکانم رو زیر پر کلیسا انجام بدم؟ 

تصور من اینه که  خراب کردن اون بنیان فکری براش ترس آوره. ترس از اون فضای خالی توی افکارش و سختی پیدا کردن یه جایگزین یا حتی سخت تر از اون ثابت کردن به خودت که اون فضا اساسا بیهوده صرف شده بوده و از ابتدا باید صرف چیز مهمتری می شده

می فهمم.... فکر کردن سخته. متفاوت فکر کردن از اون هم سخت تره! امیدوارم تا وقتی زنده هستم روزی رو ببینم که دست کم تحصیلکرده ها از این اینهمه رخوت فکری فاصله بگیرن

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

هفت سین ما هم ماجراییه شبیه بیشتر ماجراهای دیگه ما ایرانی ها که خب هم دوست داشتنیه هم کلی بحث و بررسی و تحقیق و جستجو پشتش خوابیده.

من چندین ساله که دیگه ماهی قرمز نمیخرم برای سفره هفت سین. نمیدونم دقیقا از چه سالی نخریدم اما دلیلش این بود که خب من توی نگهداری اینطور چیزها خوب نیستم. این بیچاره ها میمیرن و من ناراحت میشم.  دقیقا برای همین هیچ گلدونی توی خونه مون نداریم. چون یادم میره ازشون مراقبت کنم

با یکی از دوستان حرف همین بود. ازم پرسید که تو هم ماهی قرمز تحریم کردی؟ راستش واژه تحریم رو با ماهی قرمز توی یه جمله نشنیده بودم. پرسیدم ماجرا چیه و برام توضیح داد. جالب بود البته. من هم تا جایی که میدونم توی اثر سفره هفت سین کمال الملک ماهی قرمز نیست. یه متنی هم چند سال پیش یکی از استادان ادبیات دانشگاه تهران منتشر کرد که توضیح میداد سفره هفت سین بر اساس تحقیق ایشون، باید نامهای پارسی داشته باشه و ریشه خوراکی داشته باشه و ... توضیحات دقیقش رو یادم نیست. اما اون چیزهایی که من سر سفره هفت سین گذاشتم اینهاست: سماق، سرکه، سبزه، سیب، سنجد، سمنو و سیر

اینکه بطور دقیق هر کدومشون نشونه چی هستن رو هم نمیدونم. چون تعبیرهای مختلفی از هر کدومشون هست. یکی میگه سیب نشونه سلامتیه... یکی میگه سیب نشونه بارویه. همین ماجرا برای چیزهای دیگه ش هم هست. وقتی قراره ماجرا رو به غیر ایرانیها توضیح بدی از این سخت تر هم میشه. من داشتم همینها رو می گفتم، یکشون گفت راستی من یه همخونه ایرانی دارم میگه حدود هزار سال پیش به جای هفت سین ایرانی ها هفت شین میزاشتن. تصور کردن قیافه من توی اون لحظه برای خودم هم خنده داره. تنها چیزی که تونستم بگم اینه که خب چیزهایی که خیلی قدیمی ان نسخه های مختلفی دارن که کسی هم نمیدونه کدومش درست یا درست تره. در هر صورت همشون زیباست... صرفنظر از اینکه یکی سر سفره هفت سین قران بزاره، یا حافظ یا شاهنامه

۱۳۹۳ فروردین ۶, چهارشنبه

چند سال پیش که هنوز ایران بودم یه بار یه ایمیلی به دستم رسید (توضیح اینکه اون موقعها فیس بوک نبود و ملت برای سهیم شدن نوشتارهای دلنشین، هنوز از ایمیل استفاده می کردن)

باری.... متن ایمیل یه چیزی بود که انواع چای رو استعاره گرفته بود برای انواع دوستی. که برای نمونه یه سری دوستی ها هست که شبیه چای دم کشیده میمونه. باید براش وقت بزاری و آرامش داشته باشی تا درست و حسابی دم بکشه و بعدش با آرامش نوش کنی. یه سری دوستی های هم هست که شبیه چای کیسه ای میمونه که یا کم رنگه یا پر رنگه یا طعم خاک میده یا اینکه بهش عطر مصنوعی اضافه کردن. با اینهمه بعد از یک بار یا دو بار استفاده باید بندازیش دور. یه چند تا نمونه دیگه هم داشت که خب متن بامزه ای بود. جزئیاتش یادم نمونده. اما چند روز پیش یکی از دوستانم این عکس/نوشته رو برام تکست کرد. که هم عید نوروز رو تبریک بگه و هم اینکه منظورش این بود که ما دوستانی برای یک عمر هستیم و لطفش رو به من نشون بده. البته هم دوست نازنینی هستش که من سالهاست میشناسمش و برام خیلی با ارزشه


چندی پیش یکی از دوستانمون که مدت زیادی نیست از ایران آمدن، فرزند دوست مامانشون رو در اینجا پیدا کرده بودن که توی شهر ما زندگی میکنه. و خب من هم دیدیمشون و از دیدنشون لذت بردم. اوشون همین جا به دنیا اومده، هیچوقت ایران نبوده و جالب اینجاست که فارسی رو با کمترین لهجه حرف میزنه با توجه به اینکه فقط مادرش ایرانیه. در هر صورت آدم موجه و قابل احترامی هست. هفته پیش متوجه یه اتفاقاتی بینشون شدم که به قول معروف سوء تفاهم بود. 

این اتفاق هم منو یاد اون ایمیل قدیمی انداخت و هم یاد این عکس و متن توش که خیلی همه چیز رو ساده کرده. به نظرم اما رسید اون قرمزه شاید خیلی دوستی نیست.... شاید بیشتر شبیه تجارت(؟) باشه..... منظورم واقعا تجارت نیست، منظورم دوستی های کاریه. که مثلا تو و خانواده ت میرید و با خانواده رئیست/همکارت شام میخورین و کنار هم وقت میگذرونین اما واقعا که اونها دوستت نیستن. این دور هم بودن یه دلیل داره اونم کار و شغل و از این طور چیزاست

شاید البته آدمها دلایل دیگه ای داشته باشن. مثلا یکی تنهاست و از زور تنهایی به قول خارجه ای ها دسپرت بودن، دوست میشه. یا هر دلیلی دیگه ای.... به نظرم دلیلش هر چی که باشه اسم این یکی دوستی نیست. مثل دوستی این آقای محترم امریکایی/ایرانی با دوست تازه از آب گذشته من 




۱۳۹۳ فروردین ۴, دوشنبه

وبسایت خبری بالاترین مدت هاست که شروع به گذاشتن پرسشنامه در مورد اتفاقات جاری تقویم و اخبار روز ایران کرده. من بیشتر وقتها نادیده می گیرمش اما گاهی هم برام جالبه که پرسشنامه ش رو پر کنم و ببینم نظر بقیه چی بوده چقدر به نظر من شبیه هستش یا متفاوته. امسال هم برای نوروز در مورد هفت سین یه چیزی گذاشته بود که پرسش و  گزینه هاش اینها بود


در مورد سفره هفت سین چه احساسی دارید
هفت سین یک سنت باستانی ایرانی است و من به این سنتها پایبندم
هفت سین را به خاطر زیبایی و خاطرات دوست دارم و هر سال در خانه هفت سین دارم
هفت سین کاملا بی معناست و من حوصله ی انجام کار بی معنی ندارم
هفت سین با باورهای دینی من در تضاد است

من گزینه دوم رو گزینش کردم. برام جالب بود که دیدم خیلی ها گزینه نخست رو انتخاب کردن. البته من با بخشی از گزینه اول موافقم که هفت سین یک سنت باستانی ایرانی ست. انتخابش نکردم. چون سنتها رو دوست دارم اما بیشتر اوقات به سنتها پایبند نیستم مگر اینکه دلیل محکمی ازشون داشته باشم که باید هنوز به شکل اجرایی حفظشون کردن یا اینکه باید اون سنت خاص رو توی تاریخ نوشت و از نوشته حمایت کرد و بهش احترام گذاشت. والا صرف اینکه مثلا زمان کوروش و داریوش و از این حرفها بوده، برام دلیل کافی نیست که من هم ادامه ش بدم. راستش اخیرا یه کمی هم خنده م میگیره از این آدمهایی که مدام شعار کوروش و داریوش میدن و بخش زیادی از ادعاهاشون هم شبیه جکه

از اینها که بگذریم سفره هفت سین واقعا بیشتر برای من بیشتر نوستالژیه و اینکه  امیدوارم یه وقتی بشه که وقت عید نوروز تعطیل باشیم و مثل قدیما لذتش رو ببریم

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

وقتی دبیرستانی بودم یه همکلاسی داشتم که خیلی دختر شاد و شنگولی بود. بیشتر همکلاسی هام دوستش داشتن. درسش خیلی خوب نبود. مننظورم اینه که توی چند نفر برتر کلاس نبود. تلاشی هم نمیکرد باشه، اما خیلی خندون و شاد بود. اون موقع بین ما دوست پسر داشتن، به این معنی بود که به دانشگاه فکر نمیکنی. این همکلاسی من هم واقعا فکر نمیکرد. گرچه مثل همه ماها اومد و کنکور داد. نمیدونم نتیجه ش چی شد. الان هم ازش بیخبرم. اما یادمه اون موقعها می گفت: خب که چی؟ حالا اینهمه درس بخون، خلاصه که چی؟ آخرش که باید چند تا شکم بزایی و رخت بچه بشوری

این چند تا جمله دقیقا گفته های خودش بود. هنوز صداش رو هم میشنوم با یه لبخند بزرگ به پهنای صورتش. بعدش هم غش غش می خندید که شما ها جــــو گیرین. من واقــــع گرا هستم. قراره شوهر کنم، بچه دار شم. سر بچه هام داد بزنم. آخر هفته ها به زور برم خونه مادر شوهر و زود دو درش کنم و برگردم خونه مامانم و از اونــــا بد بگم. این یه دنیای واقعیه که شماها می خواین ازش فرار کنین

موضوع رو هم اینجوری پیش کشیده بود که من و دو سه تا دیگه از همکلاسی هام راجع به یکی از فیلم های محسن مخملباف حرف میزدیم. اون موقع ها، فیلم های مخملباف نشونه های روشن فکری بود. خلاصه دوستم شروع کرده بود سر به سر ما گذاشتن که این اداهای روشن فکری رو بزارین کنار. آخرش که چی و از این حرفها. حالا چطور شد این روزها یادش افتادم. ماجرا از این قراره که اخیرا یکی از آشناها منو و یاد همکلاسی قدیمی میندازه. 

حرف بر سر اینه که داشتن ایده های شخصی و شاید اگه دقیقتر بخوام بگم، داشتن خط فکر یا تفکر نقادانه خوبه توی زندگی یا نه. بهتره آدم اینطور فکر کنه و تلاش کنه زندگی روشنفکری داشته باشه یا اینکه بهتره به قول همکلاسی قدیمی شنگول باشی تا همه بهت بخندن و فکر کنی که دوستت دارن و لو اینکه توی ذهنشون به قول امروزی ها  "آدم خوشـــــحالی" باشی

فهمیدنش خیلی سخت نیست که من چی فکر میکنم و چقدر معتقدم که درسته. اما گاهی فکر میکنم برای بعضی آدمها واقعا "آدم خوشحال" بودن تمام هدف زندگیه. ته دلم براشون می سوزه. خارجه ای ها میگن دتس پتت تیک. اما به هر حال همه جور آدمی تو دنیا هست  و شاید حتی برای اینکه همسنگی دنیا حفظ بشه، وجود همچین تفکراتی هم لازم باشه. 


۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

من عید نوروز رو خیلی دوست دارم. گرچه اینجا شبیه ایران نمیشه، با همه تلاشی که توی دنیای واقعی و مجازی میکنیم و ارتباط تلفنی و غیر تلفنی که می گیریم. خوبه که هست ... اما اونی نیست که باید باشه

دیشب با فسقلی مقدمات هفت سین رو آماده کردیم. بعد از اینکه خوابید من باید یه سری کار انجام میدادم و راستش بعدش اونقدر خسته بودم که بیهوش شدم. صبح خیلی زود سفره هفت سینم رو چیدم و انگار که دلم شکفت. هفت سین همیشه برای من یه انرژی فوق العاده خوب داره. تقریبا تمام روز هم مهربان همسر کنارم بود. هر دو کار داشتیم اما خوبیش این بود که می دیدمش. طی روز و غروب و شب دوستان رو دیدیم و خلاصه روز خوبی بود. گرچه وسط هفته بود اما هنوز قابل قبول

امیدوارم سال خوبی باشه برای همه بخصوص برای ایران اتفاقات خوبی بیفته. ارتباط کشورمون با بقیه کشورها بهتر بشه. شاید این باعث  بهتر شدن وضع معاش مردم بشه.

سال گذشته مامانم جراحی قلب داشتن، امیدوارم امسال یه کمی وضعیت کاریم آرومتر باشه که بتونم برم و ببینمشون. دیگه.... فعلا چیزی به ذهنم نمیاد... فکر کنم وقت خوابه

پس نوشت: می گن نوشتن بهتر از ننوشتنه. اما این طور که من این روزها می نویسم، با خستگی های آخر شب و بدون بازبینی... خودم احساس شرمندگی کردم. از این پس سعی میکنم بهتر بنویسم. مجبور شدم این متن رو بازبینی کنم 

۱۳۹۲ اسفند ۲۶, دوشنبه

من شخصا آدم شوخی نیستم. اما شوخی و شادی رو دوست دارم و معمولا هم زود میخندم. اما این روزها خیلی وقتا بطور تصادفی برخورد میکنم به بچه های کوچولویی که ادای آدم بزرگها رو در میارن (مثلا مثل اونا حرف میزنن یا چیزهایی شبیه به این) و میبینم که به نظر خیلی از آدمها جالب و خنده دار میاد. مثلا این که ایــــــــــــــن توی شوی خودش نشونش میده و ....  به قول ملت توی فیس بوک اتز کیوت! از الن بعید نیست که توی نمایشش از این کارها بکنه اما چطوره که ملت هم به نظرشون خیلی خنده دار میاد این!!! به نظر من نه تنها خنده دار نیست، بلکه شاید حتی ناراحت کننده باشه. یا حتی این یکـــــی 

شایدم من زیاد حساس هستم نسبت به مسائل مربوط به بچه ها و اینکه چطور باهاشون رفتار میشه یا شده.... اما از اینهم که بگذرم... بازم به نظرم هنوز به قول ملت کیوت نیست. به نظرم شوخی و خنده لازمه توی زندگی اما چیزهایی که مربوط به بزرگترهاست باید از بچه ها دور بمونه که بتونن توی دنیای بچگی خودشون بچگی کنن که به نظر من اون ازهمه زیباتره


پس نوشت: شاهد از غیب رسید!!!؟



۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

امروز خیلی روز طولانی بود. از صبح خیلی زود بیدار شدم و شروع کردم به کار و حوالی ظهر تازه رفتم دانشگاه و تا غروب مثل ... کار کردم :)) البته خوشحالم که مقدار زیادی کار انجام دادم که باید تموم میشد. اما راستش آدمی نیستم که در اعماق وجودم آدم سخت کوشی باشم. سعی میکنم زحمت بکشم اما واقعا از گشت و گذار بیشتر لذت میبرم. بخصوص وقتی آخر هفته ها مجبور میشم مهربان همسر رو با فسقلی تنها بزارم خیلی بیشتر اذیت میشم. امروز یکی از دوستامون که قراره از شهر ما برن یه جای دیگه مهمانی خداحافظی داشت که من اون رو هم نتونستم برم. کلی مجبور شدم عذرخواهی کنم

الان نشستم به موسیقی گوش که خب خیلی حال خوبیه :) من تا به حال ایــــــــــــن ویدیو رو ندیده بودم. کاملا تصادفی بهش برخوردم توی یوتیوب و تقریبا همه کارهایی رو که اونجا گذاشتم تماشا/گوش کردم. خیلی لذت بخشه  برام و حس خیلی خوبی بهم داده. فسقلی خوابه و من هنوز خوابم نمیبره.... بهترین کاری که میتونم بکنم همینه که موسیقی گوش بدم و وبلاگ بخونم

مدتهاست یه فیلم خوب ندیدم. خیلی وقته.... واقعا یادم نمیاد بعد از کپی برابر اصل فیلمی دیده باشم که اونقدر روم اثر گذاشته باشه. خب البته وی برای وندتا هم خوب بود. شعر هم کم میخونم. دلم تنگ شده برای شعر خوندن.... مگر دوستان قطعه ای به یادم بیارن 

به قول شاعر... این نیز بگــــــذرد

۱۳۹۲ اسفند ۲۳, جمعه

پست دیروزم سپاسی بود به تعبیری میشه گفت یه جور سپاس گزاری بود از شبکه های اجتماعی از جمله فیس بوک و توییتر. با اینکه گرفتاریهای نوع خاصی رو توی جامعه امروزی بوجود میارن، نمیشه از اثرات مثبت شون یا حتی کمکشون برای پیشرفت تحقیقات علمی و ... صرفنظر کرد

 من امسال هم مثل سال گذشته گرفتار هستم و هنوز هیچ آمادگی برای سال نو توی خونه ما ایجاد نشده؛ منظورم اینه که نه خریدی برای هفت سین کردم و حتی نه سبزه گذاشتم و نه هیچ کار دیگه ای. خوشبتانه چهارشنبه آینده یعنی یه روز قبل از سال نو، یه بخشی از کارم کم میشه و میتونم هفت سین بچینم

حالا چرا اینجا از فیس بوک سپاس گزارم، چون تقریبا تنها جاییه که وقتی بهش سر میزنم حس عید زیبای نوروز برقراره. امروز یکی از دوستان گلم که در کانادا زندگی میکنه با وجود سرمای شدید فعلی تورنتو دلش خیلی بهاریه و شعر زیبایی از فریدون مشیری نازنین روی دیوارش با بقیه سهیم شده بود. فکر کردم اینجا بنویسم که بعدتر ها یادم باشه چه حس خوبی ازش گرفتم. هزار سپاس دوست نازنینم

باز کن پنجره ها را که نسیم 
روز میلاد اقاقی ها را 
جشن میگیرد 
و بهار 
روی هر شاخه کنار هر برگ 
شمع روشن کرده است
همه چلچله ها برگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده است
و درخت گیلاس
هدیه جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست
باز کن پنجره ها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت
برگ ها پژمردند
تشنگی با جگر خاک چه کرد
هیچ یادت هست
توی تاریکی شب های بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد
با سرو سینه گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی
باز کن پنجره ها را
و بهاران را
باور کن!
-- فريدون مشيري

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

امروز تلگراف مقاله ای منتشر کرده در مورد استتوس های شبکه های اجتماعی و اثر گسترش اونها روی حالات روانی مردم و نتایج مطالعاتشون توی همین زمینه. البته تیتر اصلی مساله ای که مطالعه شده چیز عجیب و جدیدی نبوده. اما نکته اینه با یه سری اطلاعات جدید که از شبکه های اجتماعی قابل جمع آوریه (واقعا هم هزینه بسیار کمی داره) فرضیه قابل تست و مطالعه شده  و شاید حتی اثبات علمی باشه

توی خیلی از زمینه های پزشکی و روان پزشکی مساله اطلاعات و جمع آوری اطلاعات خیلی روش کار نشده. اصولا پزشکی به شکل ستنی ش به نظر من خیلی شبیه علوم دیگه نیست. بسیار تجربیه و برای اثبات یا امتحان کردن خیلی چیزها باید رفت سراغ علوم دیگه شبیه بیولوژی و ژنتیک و... البته من به کاری که پزشکان میکنن خیلی احترام میزارم اما خیلی از کارهای رو که میکنن علمی نمیدونم. منظورم بطور دقیق اینه که بر اساس یه سری مکتوب ها یه سری آدم آموزش داده میشن که تعدادی اتفاقها رو از بر کنن و روش حلشون رو هم که بر اساس تکرار و تجربه بدست اومده از بر کنن و چیزی از همه بیشتر به نظر من قابل انتقاده که اینه که پزشکان آموزش داده میشن که به غریزه هاشون اعتماد کنن.

 شاید راهی که در حال حاضر عملیه همین باشه و حتی در همین حد خیلی خوب باشه (با توجه به امکانات فعلی موجود). یه کمی دقیقتر اگه بخوام بگم اینه که خلا مهندسی یا مدل سازی در مورد اطلاعات پزشکی و بیماران اونقدر زیاده که به جرات میشه گفت خیلی از پزشکان یا دانشجویان پزشکی برای اینکه به تشخیصی دادن (بیشتر میشه گفت حدسی که میزنن)  و بر اساس محفوظاتشون خیلی هم بهش معتقدن، جون خیلی از آدمها رو  به خطر میندازن یا حتی از بین میبرن. من فکر میکنم هر چقدر که ممکن باشه سرمایه گزاری روی بخشهای مهندسی و مدلسازی پزشکی بشه، تا 10-20 سال آینده میتونه خیلی موثر باشه توی طولانی تر شدن طول زندگی آدمها

همین مقاله ای که منتشر شده، به راحتی میشه از طریق پردازش اطلاعات دلیل قوی آورد که این فرضیه درسته یا غلطه یا اینکه چقدر درسته یا نیست. حالا فرض کنیم به شکل قدیم و سنتی تحقیقات پزشکی که یه روانپزشکی یه مجموعه کوچکی از مریضهاش رو میخواد مطالعه کنه روی یه سری سوال و جوابی که تازه ممکنه بایاس هم باشن، چون مجموعه کوچکی خواهند بود

مخلص کلام اینکه من فکر میکنم برای اینکه پزشکی از شکل تجربی ش بیرون بیاد و شبیه علوم دیگه بشه، بزرگترین نیازش مهندسیه و مدل سازی های ریاضی  و یافتن نمونه های تکراری و شبیه به هم و به قول معروف ماین کردن اطلاعات و پردازشش از جنبه های مختلف. البته متاسفانه خیــــــلی با این رویکرد مخالفت میشه بین جامعه سنتی پزشکی. امیدوارم هر چقدر که زودتر ممکنه این اتفاق بیفته


۱۳۹۲ اسفند ۲۱, چهارشنبه

شاید یک سال پیش بود که یکی از دوستانم که سالهاست پاریس زندگی میکنه یه مطلبی نوشت که زندگی ایرانیان در خارج از ایران به صرف هموطن بودن، این امکان رو فراهم میکنه که با قشر وسیعتری (شاید بهتر بگم مختلف تری) از جامعه ایران معاشرت کنی

از یه نظر با حرفش موافقم و شاید بیشتر نه... می فهمم که منظورش اینه که توی ایران مثلا دوستانت رو از توی مدرسه یا دانشگاه یا سرکار یا مهمانی که باز هم آدمهای هم طبقه خودت توش هستن، پیدا میکنی و باهاشون معاشرت میکنی. ممکنه نظرات متفاوتی با تو داشته باشن اما طیف فکری و طبقه اجتماعی شون معمولا به هم نزدیکه. بیشتر آدمها هم خب نزدیک خانواده هاشون هستن و مناسبتهای بزرگ رو با اونها جشن میگیرن. اما در خارج از ایران خیلی اینطور نیست. کم پیش میاد که خانواده اطرافت باشن، بنابراین بیشتر با دوستان دور هم جمع میشی و سعی میکنی خستگی کار رو فراموش کنی

این دوستان هم خیلی وقتا از نظر تحصیلی و شغلی و خانوادگی شبیه تو نیستن. بلکه شاید بیشترین نقطه مشترکتون اینه که هموطنین یا بهتر حتی هم زبانین و از خوشی های شبیه به هم لذت میبرین

دوستم از یه اتفاقی ناراحت شده بود که توی مهمانی هم وطنانی رو دیده بود که رفتارهاشون باعث تعجبش بود. و  این به فکر انداخته بودش که اگر با آدمهای طبقه اجتماعی خودش رفت آمد می داشت، این اتفاق نمی افتاد. راستش اینجاش رو می فهمم که چی میگه. منظورم اینه که ممکنه از نظر اخلاقی یا اجتماعی خیلی حرف دلنشینی نباشه اما واقعا اینه که تضاد و اختلاف وقتی پیش میاد که آدمها حرف همدیگه رو درک نمیکنن. وقتی تو به یه چیزی با یه دیدگاهی نگاه میکنی که طرف مقابلت اون زاویه رو نمیبینه و اتفاقا تو ر وهم خوب نمیشناسه، این تضادها پیش میاد. در صورتیکه اگه دوست و آشنات هم از نظر اجتماعی شبیه خودت باشن، براحتی میتونن درک کنن که تو چی میگی و چطور فکر میکنی. 

وقتی دوستم اینو نوشته بود، یه کمی تعجب کردم، چون خیلی دختر روشنفکریه. اما این روزها به یادش افتادم چون خودم هم تجربه ش کردم. گاهی تجربیات چیزهایی به آدم یاد میدن که دوستشون نداریم، اما ناچار به پذیرفتنش هستیم



۱۳۹۲ اسفند ۱۹, دوشنبه

یه شب مهتاب
ماه میاد ت خواب
منو میـــــــــــــبره ته اون دره
اونجا که شبا یکه و تنها
تک درخت پیر 
شاد و پرامید
می کنه به ناز، دستشو دراز 
که یه ستاره .... که یه ستاره

۱۳۹۲ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

چند وقت پیش که دنبال  مدرسه برای فسقلی می گشتم، یکی از آشناهام جایی رو بهم معرفی کرد که پسر خودش اونجا میرفت. برای اینکه من برم و ببینم چطوره. مدرسه توی کلیسا بود. خیلی از کلیساها اینجا مدرسه از پیش دبستانی تا مقاطع بالاتر دارن . ما هم رفتیم و تور دیدیم. مدیر مدرسه یه خانم اصلا ایرانی بود که خیلی هم محترم و مهربان بود. تمام چیزهایی که توضیح داد شبیه خیلی از مدرسه های معمولی دیگه بود. هیچ کار و روش خاصی هم نداشتن که اونها رو از بقیه متمایز بکنه.  شهریه ش کمتر از نصف شهریه مدرسه ای هستش که الان فسقلی اونجا میره. اما بطور کلی جای متوسط و نسبتا قابل قبولی بود. در آخر خانم مدیر بهمون توضیح داد که هفته ای یک ساعت نیایش (!) دارن. یه خانمی میاد و نیایش هم دینها رو با بچه ها تمرین میکنه و ادامه داد که  البته حق برای شما محفوظه اگه دوست ندارین که بچه شما توی نیایش باشه، هیچ مشکلی نیست. یکی از معلمها مسئول خواهد بود در اون ساعت مراقب بچه شما باشه و به همین دلیل هم 100 دلار در ماه هرینه بیشتری باید بپردازید

اینکه من چه تصمیمی گرفتم خیلی فهمیدنش سخت نیست. اما اون چیزی که برای من فهمش هنوز هم ممکن نیست اینه که تعداد زیادی بچه توی اون مدرسه میرن. بچه هایی که از 3-4 سالگی به نیایش کردن عادت میکنن. یا دست کم یه جایی توی ذهنشون برای مفهوم نیایش پیدا میشه. اینکه یه مفهومی وجود داره به نام آفریننده و ما توسط اون خلق شدیم و اون کارهای ما رو زیر نظر داره و اگه این کار رو بکنی دوستت خواهد داشت و اتفاقات خوبی برات میفته و اگه نکنی ازت قهر میکنه و در نهایت قراره بهت پاداش بده و چیزهایی از این دست

راستش نمیدونم چی درسته... آیا ما اجازه داریم همچین جایی رو توی سیستم فکری بچه ها درست کنیم؟ آیا اصولا لازمه این مفاهیم توی سنین خیلی پایین که آدمها هیچ درکی برای تصمیم گرفتن در موردش ندارن بهشون خورونده بشه؟ کلی از این دست سوالها به ذهنم میرسه و اصولا چون خیلی موضوع حساسی هستش خیلی نمیشه با کسی در موردش راحت حرف زد

فکر من اینه که اگه ما این مفاهیم رو به بچه انتقال ندیم، چیزی رو از دست نمیده. اگه هر وقت بزرگتر شد و احساس کرد که براش جالبه خیلی هم خوب. میتونه راجع بهش تحقیق کنه و اگه قبولش داشت، بپذیره. اما اگه ما چیزی رو براش ساختیم که احتمالا درست نبوده، خراب کردن این چیز به این بزرگی توی افکارش، انرژی و هزینه زیادی از اون طفلک میگیره. تازه ممکنه براش مشکلاتی هم بوجود بیاره

خیلی امیدوار هستم که تا وقتی زنده ام روزی بو ببینیم که پدر و مادر یاد بگیرن؛ دین و مذهب هم مثل سیاست در دنیای بزگتر ها معنی داره. به نظر من واژه بچه مسلمان یا بچه یهودی یا .... همونقدر خنده داره که بچه دموکرات یا بچه حزب کارگری یا هر چیز دیگه