۱۳۹۳ فروردین ۸, جمعه

مفهموم باور خیلی بزرگ یا شاید بهتر بگم فراگیره. منظورم از باور میتونه یه باور اعتقادی/مذهبی باشه. شبیه باور به وجود داشتن/نداشتن خدا یا باور به یه مسلک/طرز فکر خاص، طرز زندگی کردن خاص یا حتی باور داشتن با یه آدم یا یک سیستم باشه

وقتی با یک باوری زندگی میکنه اون مفهوم با خودش یه جور آرامش میاره. برای خودش فضا درست میکنه حالا توی فکرت یا  حتی توی رفتارت و طرز زندگی کردنت. شاید برای همین باشه که ما آدمها اساسا ترجیح میدیم یک کسی فکر کرده باشه و ما دنبالش کنیم. به این کار میگن تقلید و باید مرجع تقلید داشته باشی یا بعضی ها هم بهش میگن باید "پیـــر" داشته باشی و به حرفهاش گوش کنی چون اون میدونه که باید چه کرد

در مورد بخش اعتقادی ش این قصه خیلی میشه حرف زد اما معمولا خیلی کسی گوش نمیکنه. آدمها ترجیح میدن همون کاری رو که هزاران و شاید میلیونها نفر دیگه انجام میدن، تکرار کنن. چون براشون آرامش میاره و تنها نمی مونن. خیلی ها هم از جواب به سوال برمیگردن. یعنی میگن دلیل این کاری که من سالهاست میکنم، درست مثل پدرم یا خیلی های دیگه، اینه که بصورت علمی یه آدمهایی روی این ماجرا کار کردن و اثبات علمی کردن که این کار آئینی که من مدام تکرارش میکنم، آرامش روانی میاره. من هم مخالفتی با این چیزها ندارم و نمیگم که اون ادعاها علمی نیست. در واقع دارم می گم که اینها خصوصیات بیشتر ما آدمهاست که ترجیح میدیم اینطوری دنیامون رو بسازیم

بنابراین اون فضای فکری که ساختیم، بهمون آرامش میده و خراب کردنش یه فضای خالی بوجود میاره که برای آدمها وحشت آوره. مدام می گردیم برای اینکه یه چیزی جایگزینش کنیم. اخیرا خیلی میشنوم که قدیما می گفتن فلانی مذهبیه، الان میگن  معنویه (همون که خارجه ای ها بهش میگن اسپیریچوال). من دقیقا متوجه تفاوت این دو تا نشدم اما به انتخاب آدمها احترام میزارم و اگه قرار باشه خودم انتخاب کنم، ماجرا شکل نقد به خودش میگیره. من به همه بدیهیاتی که توی هر کدوم از این مسلکها و ادیان وجود داره شک میکنم. راستش تا به حال به این نتیجه رسیدم که با تفاوت کمی، غالبشون بسیار به هم شبیه هستن و من به هیچکدومشون پایبندی ندارم

این ماجرا خیلی شکل جدی تری به خودش میگیره وقتی قراره مسائل اجتماعی باهاش مخلوط بشه.  برای نمونه اگر قراره مثلا به کودکان بیماری های خاص کمک کنیم، چه دلیلی داره که کلیسا/مسجد رو توی ماجرا وارد کنیم. من یه همکاری دارم که از حقوق ماهیانه ش مقدار ثابتی کمک میکنه به برنامه حمایت از کودکان سرطانی کلیسای خانوادگی شون. باورش برام خیلی خیلی سخته که یه آدم محقق هر ماه این کار رو از طریق یه مسیر مذهبی انجام بده. تنها چیزی که میتونم براش پیدا کنم اینه که به ماجرا فکر نمیکنه و فقط انجامش میده چون به انجامش عادت کرده و این بخشی از رسوم خانوادگی ش شده. و الا توی دنیایی که اینهمه امکان فراهمه و اینهمه ان جی ا ها بدون هیچ دردسری همون کار رو انجام میدن، چرا حمایت از کودکانم رو زیر پر کلیسا انجام بدم؟ 

تصور من اینه که  خراب کردن اون بنیان فکری براش ترس آوره. ترس از اون فضای خالی توی افکارش و سختی پیدا کردن یه جایگزین یا حتی سخت تر از اون ثابت کردن به خودت که اون فضا اساسا بیهوده صرف شده بوده و از ابتدا باید صرف چیز مهمتری می شده

می فهمم.... فکر کردن سخته. متفاوت فکر کردن از اون هم سخت تره! امیدوارم تا وقتی زنده هستم روزی رو ببینم که دست کم تحصیلکرده ها از این اینهمه رخوت فکری فاصله بگیرن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر