۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

چند روز پیش زادروزم بود. از سه روز قبلش مهربان همسر رفته بود سفر. بسیار روز شلوغی بود، منظورم اینه که از اول صبح تا ساعت 6 عصر پشت سر هم کارها برنامه ریزی شده بود. نا گفته نمونه که دو شب هم نخوابیده بودم. صبحش قبل از اینکه فسقلی بیدار شه یه دوش حسابی گرفتم که نکنه وسط جلسه خوابم ببره. اول صبح دو تا مسیج حالم رو حسابی سر جاش آورد. یکی از دوستام که استرالیا زندگی میکنه، نه تنها یادش بود که برام پیام بزاره، بلکه ساعت پیام گذاشتنش رو طوری تنظیم کرده بود که 9 صبح من بود. انرژی که برام فرستاد فوق العاده بود. یکی دیگه از دوستام هم که همینجا زندگی میکنه ساعت 9 و 9 دقیقه صبح برام پیام گذاشت . از صداش معلوم بود که توی محل کارشه (شایدم توی یه جلسه) اما یادش بود و برام انرژی فرستاد که خستگی نخوابیدنم رو یادم رفت. مرسی دوستان نازنینم :* برام خیلی با ارزشین. خیلی زیاد

اصلا اون روز انگار که همه یا هم هماهنگ کرده بودن، یکی یکی با فاصله های یکی دو ساعته تماس بگیرن تا انرژی شون بهم کمک کنه روزم رو بگذرونم. هر دفعه که از کلاس یا جلسه می اومدم بیرون یکی دو تا پیام اومده بود که انتظارش رو نداشتم

یکی از این پیامها صدای نازنین عموم بود. عمو هیچوقت زادروز من و یادشون نمیره. به یاد ندارم هیچ سالی بوده باشه که عمو باهام تماس نگرفته باشن. نمیدونم  برای همه بچه ها این کار رو میکنن یا اینکه به من لطف ویژه دارن. ضمن اینکه میدونم ایشون از تقویم گوگل و ... استفاده نمیکنن که یه بار تنظیمش میکنی و اون خودش یادت میاره. همین ماجرا برام دوست داشتنیه که با این سن و سال، یادشون میمونه . مرسی عموی نازنینم. دلم براتون خیلی زیاد تنگ شده و امیدوارم که ببینمتون به زودی

عصرش مهربان همسر اومدن دانشگاه و بعدش سورپرایز و .... اما راستش اونقدر خسته بودم که فکر کنم اونطور که باید خوشحالیم رو بهش نشون ندادم. طفلکی وجدان درد گرفته بود که نکنه سورپرایزش رو دوست نداشتم.... اینم ماجرای زادروز امسالم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

یه خانمی از دوستانم هستن که سالها پیش به این کشور مهاجرت کردن. بطور تقریبی هم شاید سی سال میشه که ازدواج کردن با آقای بسیار مهربان و مبادی آدابی از اهالی همین جا. همیشه هم با هم با احترام و عشق فراوان رفتار میکنن. این دوست من نویسنده و شاعر هم هستن. وقتی من فوق لیسانسم تموم شد، بعنوان هدیه یکی از کتابهاشون که به تازگی منتشر شده بود رو به من هدیه دادن. کتاب داستانهای کوتاه 15-20 صفحه ای از اتفاقات واقعی هستش که ایشون در طول این سالها در اطرافشون تجربه کردن. ایشون انجمن غیر انتفاعی حمایت از بانوان رو در شهر خودشون بعهده دارن و البته بسیار هم با دانشجویان و جوانانی که تازگی مهاجرت کردن مهربان و حمایت کننده هستن. کتابشون رو در عرض یکی دو روز خوندم. چون همه داستانها واقعی هستن، تاثیر زیادی روی آدم میگذارن

توی شهر فعلی که زندگی میکنم، نمونه های فراوانی از آدمهای داستانهای دوستم رو دیدم. دختران زیبایی که به دلیل علاقه به زندگی در این کشور با کسی که در اینجا زندگی کرده و امکان انتقال اونها رو به اینجا داره ازدواج میکنن، بدون هیچ شناختی و بعد از چند سال مشکلات متفاوتی مثل افسردگی و ... نصیبشون میشه. اینجا انگار پایتخت این آدمهاست. جالب اینجاست که بسیار هم داستانها و شخصیتهای مشابه دارن. چند ماه پیش یک خانمی رو دیدم که دقیقا مشابه یکی از شخصیتهای کتاب دوستم بود. وقتی آدم راجع بهشون میخونه یا می نویسه، به نظر میاد که چقدر کلیشه اس.... اما وقتی می بینی شون و از دردهاشون میشنوی، دیگه همه چیز فرق میکنه. با خودم فکر کردم چقدر زندگی سخت و ناخوش آیندی.... و یاد این افتادم که خودکرده را تدبیر نیست

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

و کارتونهای بچگی مون همیشه شخصیت میمون شیطون و یه کمی شاید کنجکاو - اما نه دانشمند - تصویر شده برامون. یادمه یه بار یکی از معلمهامون شاید با الهام از همین شخصیت میمون که توی ذهن ایشون هم همین شکلی بود، یه ماجرایی برامون تعریف کرد. که یه روزی یه میمونی روی شاخه درختی نشسته بود تا میبینه یه هزارپایی داره خرامان خرامان (؟) برای خودش قدم میزنه. میمونه میگه هزارپا میشه من ازت یه سوال بپرسم.... تو بین اینهمه پایی که داری وقتی میخوای شروع کنی به راه رفتن اول کدوم پاتو جلو میزاری؟ هزار پا میگه من هیچوقت فکر نکردم به این ماجرا و تلاش میکنه که شروع به راه رفتن و ببینه کدوم پاشو اول میزاره و همین باعث میشه اصولا دیگه راه نمیتونه بره

حالا شده حکایت من..... یکی از دوستام این موسیقی زیبا رو سهیم شده با بقیه- اینـــــجا -  حالا من دارم مثلا بهش گوش میکنم، هزار تا فکر تو سرم میاد. به نظر نمیاد این فقط همین سه تا ساز باشه.... اصلا کیفیت صدا استودیو هستش.... وکالیست هم دارن... البته کلیپش قشنگه اما خیلی به آدم حس واقعی اینکه دارن همینو میزنن نمیده ........ و کلی از این ...ها. یکی نیست بهم بگه.... بابا جون لذتشو ببر... بشنو چه موسیقی زیباییه

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

چند وقت پیش یه سریالی میدیدم که اسمش بود پرنت هود. صرفنظر از چیزهایی که برام خیلی عجیب به نظر میرسید، سریال جالبی بود بخصوص در مورد رفتار با نوجوونها و بچه ها. یکی از نوه های این سریال یه نسخه ای از بیماری اوتیزم رو داشت و همه افراد خانواده سعی میکردن  به پدر و مادر این بچه کمک کنن. اما باز هم کار ساده ای نیست وقتی بچه متفاوتی داری توی مدرسه و جامعه و ... باید با خیلی چیزهای مختلف سروکار داشته باشی و براش برنامه ریزی کنی که پدر و مادرهای دیگه هیچ ایده ای از این ماجرا ندارن. قصه اینه که مادر این بچه خیلی وقتها یه دلیل اینکه میخواد از بچه ش حمایت کنه، خیلی کارها میکنه. مثلا (به قول سیاسی ها) لابی میکنه برای بچه ش که توی مدرسه محبوب بشه. یا مثلا یه بار که بچه ش به تولد یکی از همکلاسی هاش دعوت نشده بود، خانمه رفت و با مادر اون بچه حرف زد و علیرغم همه مخالفتی که خانمه با تغییر تصمیمشون و دعوت کردن پسر این خانم داشت، موفق شد خانمه و دخترش رو متقاعد کنه که پسرش رو برای مهمانی شون دعوت کنن

خلاصه ماجرا اینه که خانمه قراره یه مادر "سخت کوش" و شاید حتی "نمـــــونه" نشون داده بشه. حالا سوالی که توی ذهن منه اینه که آیا اصولا باید اینکار رو کرد؟ منظورم اینه که برای اینکه بچه ت/همسرت/خواهرت/دوستت یا هر کسی که دوستش داری، توی یه محیطی محبوب دیگران بشه، تو باید دست به کار بشی؟ اصولا حق داری اینکار رو بکنی و آیا این کار درستیه یا باید اجازه داد قصه هر کسی سیر خودش رو پیش بگیره و تو تلاشی برای درست/نادرست کردنش نکنی

قصدم قضاوت کردن شخصیت اون فیلمه نیست. میخوام در واقع ببینم آیا ما اجازه داریم به دلیل اینکه یه کسی رو دوست داریم، براش کارهایی از این دست بکنیم که خب مسلما طرف خبری هم نداره از فعالیتهای ما.

 خیلی وقتها تشخیص درستی/نادرستی چیزها کار سختیه. اما به نظر من بیشتر مواقع اینکه اصولا چیزی به اسم نادرست در مقابل درست وجود داره اصلا زیر سواله. گاهی ممکنه جوابهای درست زیادی برای  یه مساله وجود داره که هیچ کدومش کامل نیست اما میتونه توی جای خودش درست باشه. و حتی عکس... هیچ جواب درستی براش وجود نداره و هر چیزی که مردم فکر میکنن تصورات یا برداشتهای خودشونه. من معتقدم به طور تقریبی همه چیز نسبیه و این ماجرا هم احتمالا یکی از اونهاست که جواب کاملا درست نداره..... شــــــــاید... اما خوبه آدم راجع بهش فکر کنه و ببینه آیا لازمه توی فلان موقع کاری کنی و توی فلان موقع کاری نکنی. شاید هر بار جوابش متفادت باشه و در جای خودش درست

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

خیلی خوبه که بعضی ها همیشه در حال یادگیری هستن. از هر چیزی و هر کسی و هر جنبنده و موجود زنده و عیر زنده ای دارن چیز یاد میگیرن. شایدم یه بخشی از ژنشون به لقمان حکیم شبیه باشه که از بی ادبان هم چیز یاد میگیرفت. یعنی حد و اندازه یادگیری در این حده که یکی نوشته بود "به سلامتی مگس که بهمون یاد داد اگه زیاد دور و بر کسی بگردی میزنه تو سرت"....  من هم به قول ادبیات دبیرستان انگشت  حیرت به دهان ماندی که ملت از مگس هم چیز یاد میگیرن

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

من یه دوستی دارم که خیلی خانمه. یه دختر 3 ساله داره و یه پسر 9 ماهه. این روزها داره روی پایان نامه دکتراش کار میکنه که ماجرا رو ببنده چون توی یه دانشگاه خیلی خوب بهش شغل پیشنهاد شده. اتفاقا اون دانشگاه توی رشته دوستم از دانشگاه ما بهتره و به این دلیل بهش این کار پیشنهاد شده که توی تحقیقاتش خیــــلی خوب کار کرده... با توجه به اینکه دو تا بچه هم داره و خانواده هم اطرافش نیستن. در هر صورت خیلی خانم باهوشیه و بسیــــار هم فروتن

هفته پیش دیدمش و بعد از حال و احوال بهم گفت چقــدر خسته به نظر میرسی. گفتم یه کمی کم خوابی دارم. خندید و گفت کلمه "یه کم" رو توی جمله ت دوست دارم :)) من گفتم بزار بیشتر بخندونمت. خودت میدونی دیگه توی زندگی های شلوغ ما یه وقتایی پیدا  میشن که دوش گرفتن میشه بخش تجملاتی زندگی. غش غش زد زیر خنده و وسط خنده هاش گفت
Are you kidding? try bathroom break being luxury of your life

من چنـــان بلند خندیدم به خودمون، که مدتها بود اینجوری نخندیده بودم. چشمای هر دومون اشک شد از خنده :)))) امروز دیدم یکی از دوستای دیگه م عکس زیر رو گذاشته بود روی صحفه ش که روش نوشته بود ببین من چقدر خوش شانسم. اینم خب تجمل زندگی منه دیگه :)))))))) بطور جدی نگران خودم و دوستانم شدم. امیدوارم حال هممون به زودی بهتر بشه 
:))))

۱۳۹۳ فروردین ۲۵, دوشنبه

سالها پیش من برنامه رادیویی "صبح جمعه با شما"  رو خیلی دوست داشتم. یه قسمتی از این برنامه یه خانم و یه آقا ، اسمش رو با هم می گفتن و بعدش بقیه اجراش میکردن. اسمش بود "من چی میگم.... اون چی میگه" یا  شاید ما چی میگیم، اونا چی میگن

امروز یاد این برنامه افتادم به خاطر اینکه دیدم یکی از بچه ها که اصلا اهل آسیای شرقی هستش، اومد ازم پرسید که من وقت دارم یه چیزی رو برام توضیح بده و من قضاوت کنم سخنرانی ش خوب بوده یا نه. حدود 5-6 دقیقه حرف زد و ازم خواست که قضاوتم رو بگم. اعتماد به نفسش هم به خاطر تسلط کمش به زبان انگیسی، زیاد نیست در صورتیکه بسیــــار باهوشه

وقتی تموم شد نظرم رو پرسید. من هم یه چند تا نکته نوشته بودم و اینطوری شروع کردم که : همه چی خیلی عالی بود، من عنوان مطلبت رو دوست دارم و .... بعدش گفتم فقط شاید من فلان کار رو یه جور دیگه انجام میدادم....  و حرفم رو تموم کردم

یه نفس عمیق کشید و بهم گفت تو خیلی مهربانی! گفتم چرا؟ واقعا نظرم رو منصانه گفتم... باور کن جدی می گم. گفت میدونم که نظرت رو بهم گفتی. اما وقتی خواستی بدی های کارم رو بگی، بهم دستور ندادی که یــــو شــــود دو دیس ار دت دفرنتلی.... بهم گفتی اگه من جای تو بودم اینجوری می کردم

راستش یه کم جا خوردم. واقعا دقت نکرده بودم که این جمله میتونه مهربان تفسیر بشه و روی اون بنده خدا اثر بزاره. خوشحال شدم که حرف نامناسبی بهش نزدم. به نظر میومد که یه اتفاقی قبلش افتاده. من کنجکاوی نکردم که چی شده اما تقریبا روشن بود

داشتم با خودم فکر میکردم اون موقع ها که من هم تازه اومده بودم؛ توی دانشگاه اگه هم کلاسی ها بهم پیشنهاد کمک میکردن، من تقریبا همیشه میگفتم نه خیلی ممنون. راستش از لحن گفتنشون احساس میکردم که مگه من بهشون محتاجم که اینا اینجوری میگن :)))) بعد از مدتی متوجه شدم که این تفاوت زبانه. اگه کسی به فارسی بخواد به آدم پیشنهاد کمک بده، میگه من میتونم  کمک کنم. بهم بگو چکاری کنم... یا چیزهایی شبیه این که تو این حس رو میکنی که طرف خوشحال میشه که کاری از دستش بر میاد. حالا وقتی کسی میخواد اینو انگلیسی بگه از آدم میپرسه... تو از من میخوای که کمک کنم؟ یا تو میخوای که من برای تو این کار رو اینجوری انجام بدم؟ یا چیزی شبیه این. من اون اوایل با خودم میگفتم من کی کمک خواستم؟! شاید حتی توی دلم ناراحت هم میشدم :))) در صورتیکه این بنده خدا هم داره پیشنهاد کمک میده و واژه هاش فقط فرق میکنه

خلاصه اینکه میفهمم این دوستم چه حسی داره و چرا ناراحت شده اما کاری از دستم برنمیاد. چون مطمئن نیستم تعریف کردن این ماجرا کمکی بهش بکنه. خودش تجربه خواهد کرد و شاید چند سال بعد اونم توی وبلاگش همین مطلب رو به زبان خودش بنویسه