۱۳۹۲ شهریور ۴, دوشنبه


یکی از دوستان اینو گذاشته بود توی صفحه شخصی ش. یکی زیرش نوشته بود، عجب عکس جوادی!(؟) ... یکی دیگه نوشته بود چقدر درسته. من هم  توی همون لحظه اول که دیدم، فکر کردم چقدر درسته... اصلا عکسش رو انگار ندیده باشم. اینه که میگن زیبایی در چشم تو... زیبایی در وجود توست. هر کسی اون چیزی رو میبینه که بهش فکر میکنه




۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

امروز کله سحر از خواب بیدار شدم. مثلا آخر هفته اس و ملت دیرتر بیدار میشن  و .... خلاصه اینکه من صبح خیلی زود بیدار شدم. یه کمی سرم رو گرم کردم به گشت و گذار در اینترنت. بصورت تصادفی سر از صفحه یکی از همکاران قدیم توی ایرانم سر در آوردم . تا جایی که من یادم میاد اصلا آدم مذهبی و ... نبود اما یه عکس گذاشته بود از مقبره اما رضا در مشهد و زیرش نوشته بود: "خدا به حق آقا امام رضا هر چی مریضه شفا بده" .... راستش یه چند لحظه ای روش مکث کردم و بعدش سعی کردم فراموشش کنم. الان یه 7-8 ساعتی از ماجرا میگذره اما هنوز توی ذهنمه. گفتم بیام اینجا بنویسم 

این آدمها مذهبی نیستن. منظورم اینه که به چیزی اعتقاد ندارن، فقط یه چیزهایی رو که دور رو برشون گفته شده هی تکرار میکنن. انگار که خدا شبیه یه پادشاه باشه که یه سری نزدیکانش هستن یا بهش یه جوری وابستگی دارن و اون وقت اگه اونا از پادشاه چیزی رو بخوان اون نه نمی گه و حتما مثلا این مریض رو به خاطر فلانی شفاش میده. باورش برام سخته که آدمهایی هنوز هستن که اینهمه چیزهای احمقانه تو مجموعه فکری شون تلنبار شده و همین جوری روزگار میگذرونن




۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

من یه دوست هم دانشگاهی/هم کلاسی دارم که یه دختر هندی پاکستانیه با خلقیات بسیار آرام.. در عین حال باهوش و خیلی هم اهل زحمت کشیدن و مهربان با طبیعت و حیوانات. خیلی کاری با کسی نداره... منظورم همکلاسی های دیگه و استادهاست.  همون اندازه که استاد محترم خوراک هفتگی ش رو جلوش بزاره با آرامش کارهاش رو میکنه. خیلی از روی صورتش و رفتارهاش نمیشه فهمید که الان کارش داره پیش میره و مدلهاش کار میکنه یا احتمالا هیچ پیشرفتی نداشته. ازش هم که بپرسی میگه من خوبم... تحقیق هم .... بد نیست  :) احتمالا بشه حدس زد که اصولا کم حرف هم باشه. 

یه همکار دیگه هم دارم که در کانادا بزرگ شده و آباء و اجداد آسیایی داره. دختر بسیار مهربانیه، بسیار پشتیبان بقیه، اهل حرف زدن و برنامه ریزی و اینکه چه کنیم بهتره یا بدتره... بیا با هم این کنفرانس رو تارگت کنیم یا بریم با هم بشینیم قهوه بنوشیم و ته این مقاله رو در بیاریم. همیشه هم گفتگوهاش رو اینجوری شروع میکنه که .... "داری رو چی کار میکنی امروز؟..." و در ادامه سوالهای مرتبط دیگه

هفته گذشته ما متوجه شدیم که دوست هندی پاکستانی مون از سالهای لیسانسش در سرزمین مادری یک عاشقی داشته که پسر فوق العاده باهوشیه و در حال حاضر هم در برکلی مشغول تحصیله. یک سال هم از ایشون بزرگتره. ایشون تصمیم داشته بره برکلی، که بخت یار نبوده و الان بین شون کمی فاصله مسافتی هست اما عشق همچنان برقراره و لحظه شماری برای دیدن یار. هفته گذشته بالاخره نامزد شدن و الان جناب آقای نامزد در راه دیدار یاد هستن به اینجا

لبخند آروم دختر رو که دیدم روی صورت همیشه بی آرایشش، احساس کردم که خیلی خیلی خوشحاله. داشت می رفت بیرون رو به من کرد و گفت که میره فرودگاه، نامزدش برای دیدنش میاد اینجا. ازش پرسیدم که الان خیلی خوشحالی که بالاخره میبینیش؟ گفت ما هر روز همدیگه رو میبینیم. تقریبا هیچ روزی رو بدون هم نمی گذرونیم. حتی اگه این گذروندن فقط اینترنتی باشه. یعدش هم رفت. گرچه همیشه لبخند داره... اما انگار من چیز دیگری در این صورت دیدم که خیلی به دلم نشست. راستش هیچوقت باورم نمیشد که این دختر به این آرامی هم اساسا بتونه عاشق بشه. در تمام این مدت که در چند قدمی من نشسته، همیشه فکر عشقش رو در دل داشته و در عین حال سخت کار می کرده

بعد از رفتن دوست عاشقمون، اون یکی همکار محترم رو به من کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت... به نظر فلانی خیلی موذیه!!! من گفتم چرا اینجوری حس کردی؟ مگه چیزی شده؟ گفت نه... اما باورت میشه این الان سه ساله که دوست پسر داره و تا حالا حتی به ما نگفته بود. گفتم خب.... ما که بهترین دوستش نیستیم. ما فقط در یک آزمایشگاه با هم کار می کنیم. انتظار داری اون یهویی به ما چی بگه؟ گفت .... راستش باورم نمیشه... گاهی پسرها به چیزهایی علاقه نشون میدن که خیلی شبیه مردها نیست. من نمیفهمم پسرهایی رو که دخترهای "نـــرد" رو  دوست دارن. دخترهایی که سال به سال لوازم آرایش نمیخرن. لباس پوشیدنشون غلطه. اصلا زنانگی ندارن. ... بعدش از من پرسید: تو از این جور پسرها خوشت میاد؟ ... راستش مونده بودم چی جوابش رو بدم. گفتم خب من هم از اینجور آدمها زیاد تو عمرم دیدم. بیشتر مردهای دور و بر من از این جور مردها هستن. که خیلی تو زیر و بم خانمها دقت نمیکنن. بیشتر خصوصیات اخلاقی خانمها براشون مهمه و ...از این حرفها. یهو یا پوزخند گفت ... من اگه پسر بودم با چه خصوصیت اخلاقی این (اشاره کرد به میز اون یکی دوستمون) می تونستم عاشق بشم؟ ... من ساکت موندم و نگاهش کردم. انگار به یه دلیلی که من نمی فهمم از اون دوستمون ناراحت/عصبانی بود. هنوز هم نفهمیدم چرا... اما یه چیزی توی این ماجرا برای من خیلی جالبه

درست به یک خبر "نامزدی همکارمون " ، من و اون یکی همکارم، دو تا واکتش صد در صد متفاوت نشون میدیم. من غرق در اینکه چقدر عشق قویه و این سکوت دوستمون احتمالا نشونه غم دوریش از عشقشه که سعی میکنن هر روز با تلفن و اینترنت پرش کنن و از اون طرف... اون یکی دوستم یه دیدگاه کاملا متفاوت که احساس کرده این آدم موذیه و تا به حال وانمود میکرده که به قول امریکایی ها "این تو بویز نیست" .... خلاصه حسابی تعجب من برانگیخته شده

نه اینکه بگم این دوست کانادایی/آسیایی تبارم آدم حسودیه یا ..... اصلا و به هیچ وجه! واقعا خیلی دختر مهربون و خوبیه. اما واکنشش به این ماجرا اونقدر برام عجیب بود که هنوز هم یه علامت سوال گنده بالای سرم مونده. 


۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

مدتی میشه که داریم دنبال یه جایی میگردیم برای مرحله بعدی مدرسه شازده کوچولومون. اولش آدم حسابی استاندارهاش بالاست. فکر میکنی که بقیه هم اینهمه که تو به جزئیات دقت میکنی، بها میدن و ...  تو این چند وقته این جمله رو خیلی شنیدیم که  "شی ازسُ پرشس... " ... و فکر کردیم احتمالا ما یه رفتارهایی کردیم که به نظر میاد شازده ما خیلی از بقیه پرشس ترهست (؟) در نهایت کاشف بعمل اومد که ما باید تخفیف بدیم به توقعاتمون یا اینکه بریم سراغ مدرسه هایی که 40-30 هزار دلار در ماه هزینه شونه. راستش نه تنها بودجه ما به این زندگی های اشرافی نمیرسه، بلکه فکر میکنیم که اون مدرسه ها جامعه واقعی نیست. بنابراین باید روی سطح توقعاتمون کار کنیم برای اینکه بتونیم به یه جایی اعتماد کنیم و شازده کوچولو کم کم چهره جامعه واقعی رو ببینه و یادبگیره که باید چکار کنه

امروز دیدم که ماجرای رای اعتماد به کابینه دولت جدید در ایرانه و با دوستان حرف بر سر این بود که کاش فلانی رای بیاره و .... نتیجه ها رو که دیدیم هی میگفتیم خوب شد که دست کم فلان کس رای گرفت. گرچه حیف که بسار کس نشد.. و فکر کردم که ای بابا باز هم قصه همونه. ماجرا اینه که باید سطح توقعاتت رو منطبق کنی با امکانات موجود تا در نهایت خوشحال باشی. اما واقعا در این مورد هم باید این کار رو کرد؟

دارم فکر میکنم این یه سوال اساسیه: کجا بهتره توقعاتت رو هم سنگ کنی؟ و کجا بهتره این کار رو نکنی؟

۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

یکی از دوستانم تازگی ها رفته ایران. چند روز پیش یه عکسی بهمون نشون داد از دم غروب اصفهان که از یه ارتفاع خوبی یه عکس از شهر گرفته بود و می گفت که وقتی این عکس رو می گرفته صدای اذان معروف موذن زاده اردبیلی از همون نزدیکی ها پخش میشد

معمولا تخیل من خیلی قوی نیست.... اما یه چند لحظه به عکس نگاه کردم و صدای اذان توی ذهنم پیچید. فقط برای چند لحظه اما واقعا صدای اذان شنیدم. بعدش متوجه شدم که چقـــــــــدر بیشتر از اونی که فکر میکردم دلم تنگ شده. برای خیلی چیزها در ایران. حتی صدای اذان که گرچه بهش اعتقاد معنوی ندارم، اما برام خیلی نوستالژیکه. دلم برای مادربزرگم تنگ شد. برای همه فامیلم... تک تکشون و همه دور هم جمع شدنهامون

برای مواقعی که مادربزرگم هر ساله یه آش نذری میپخت و این باعث میشد همه ما درو هم جمع شیم.... نذرش موقع وفات دختر پیامبر بود. برای همین نباید خیلی میخندیدیم و شادی می کردیم. اما مگه میشد! دور هم جمع میشدیم. جک . شوخی و سربه سر گذاشتنها و در کنارش پاسور بازی کردنها گاهی بزرگترهامون رو ناراحت میکرد که ما جوونترها به اعتقادات مذهبی اونا احترام نذاشتیم. گرچه ما فقط خوشحال دیدن همدیگه بودیم... چقـــدر دلم تنگ شده

۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

من بطور کلی غالب هنرها رو دوست دارم. اما بخشی از هنرها رو عاشقانه دوستدارم. منظورم سینما، موسیقی، عکاسی، نقاشی و اینطور چیزهاست. همیشه پی فرصتی میگردم که فیلم ببینم یا عکسهای زیبا رو که با تکنیک درست گرفته شده تماشا کنم و لذت ببرم. همینطور نقاشی و ... هیچوقت در عمرم اما سراغ هنرهایی مثل قلاب دوزی و خیاطی و ... هم نرفتم. شاید اگر رفته بودم اونها رو هم عاشقانه دوست میداشتم. در هر صورت مثلا به زحمتی که برای بافته شدن یک فرش یا دوختن یک لباس زیبا، کشیده شده احترام میزارم اما لذت خاصی ازش نمیبرم

اما بین همین فیلم تماشا کردن و موسیقی گوش دادن و ... یه چیزهایی نه تنها بهم لدت نمیده، یه جوری اذیتم میکنه که ازش فاصله میگیرم. مثلا یه ژانر خاصی از فیلم... یا شاید بهتر باشه نگم ژانر خاص، بهتره بگم ساخته های یه سلیقه های خاصی رو نه تنها نمیپسندم، بلکه حس میکنم باید ازش فاصله بگیرم برای اینکه چیزی راجع بهش نگم و قضاوتی نکنم. یکی از دوستان عزیز که خیلی هم روحیه لطیفی داره اما من رو از نزدیک نمیشناسه - بر اساس سلیقه خودش- لطف کرد و یکی از اجراهای یک خواننده به نام پرواز همای رو برای من فرستاد. چون قرار بود فرداش ببینمش، مطمئن بودم ازم خواهد پرسید که چطور و چقدر دوستش داشتی و از این حرفها. چون روحیه لطیفی هم داره، به راحتی نمیتونستم بهش بگم که من هیچ از کارهای ایشون خوشم نمیاد. راستش اسمش هم برام یه جوریه چه برسه به اینکه بشینم و تماشاش کنم. این خواننده طفلکی هم هیچ بدی در عمرش به من نکرده، اما یه حسه دیگه.... از همین جمله هستند حامد نیک پی (گرچه صداش رو دوست دارم، کاش هیچوقت تصویری از اجراهای پر اداش ندیده بود که همچنان می شد لذت ببرم). و بعضی های دیگه در موسیقی و فیلم

خلاصه ماجرا این شده که مجبور بودم تماشا کنم تا بتونم به سوالهای دوستم جواب بدم. وقتی هم که صحبت میکرد، سعی کردم یه جوری بهش توضیح بدم که هنر موسیقی و خوانندگی لاسیک ایرانی بسیار هم فاخره اما  هستند کسانی که از یک نوع موسیقی، یک اجرای خاص یا سازنده خاص خوششون نیاد. یعـــــــــــــــنی چنــــــــــان ژستی گرفت که اونها هنر رو درک نمیکنن و غرب زده شدن و هیچ نمیفهمن و همون بهتر که برن اندی گوش کنن و چه و چه و چه.... که راستش در انتها دلم براش سوخت. خلاصه هنری که می شد مایه لذت باشه ... برام مایه تاسف شد راستش

۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

فصل کرگدن

بالاخره فیلم فصل کرگدن رو دیدم. اگه بهم نمی گفتن که فیلم ساخته بهمن قبادی هست، میتونستم با اطمینان بگم فیلم قبادیه. اصلا فیلم، خود قبادیه. فیلم شاعره... متن، سکوتهاش و هم تصاویر، زیبا و حسی و شاعرانه اس. ماجرای فیلم صادقه و هیچ بازی نمیکنه. به عبارت بهتر میشه گفت فیلم دقیقا کـُـرده. به همون صداقت کردها و به همون ناب بودن احساسات و زیبایی عشقشون به وطن.... و البته به شدت دلخور! دلزده از فجایع زندگی آدمهای هست که زیر پای سیستم حاکم له شدن. اتفاقهایی که برای زندگی آدمهایی دور و بر خودمون هم افتاده و به همین دلیل هیچ کسی نمیتونه ادعا کنه که اغراق یا سیاه نمایی کرده

اما گفتم فیلم، خود قبادیه! انتخاب موضوع ها در فیلمهای قبادی به طرز عجیبی نابه. این رو توی فیلمهای قبلی ش هم میشه دید. زمانی برای مستی اسبها.... کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد و همین فیلم. موضوع فیلم فریاد میزنه برای ساخته شدن . اما پرداخت واقــــــــعا اونی نیست که من دوست دارم ببینم. موضوعی به این ظرافت میتونست غــوغــا کنه

فیلم کم گفتگویی هستش. کارگردان میگه این اثری بوده که ایشون از اشعار فرزاد کمانگر گرفته... اما حقیقتش اینه که این به من بیننده منتقل نشد. من در تمام فیلم حس کردم دلیل اینکه کفتگو ها بسیار کم و کوتاه هستش اینه که بازیگر ها فارسی بلد نیستن و غیر از اون، مانع زبان بین سازنده و بازیگر وجود داره. من این احساس رو هیچوقت توی ساخته های کیارستمی نداشتم، در صورتیکه میدونم انگلیسی/فرانسه کیارستمی هم در حدی نیست که بتونه ارتباط مستقیم با بازیگر بگیره. اما توی فیلمهای کیارستمی این مشکلات رو نمی بینی. به هیچ ترتیب

شاید اگر ممکن بود فیلم در ایران با بازیگران ایرانی ساخته بشه ... احتمالا هم فضای بهتری می داشت (مثلا بدون اجبار در گنجاندن استانبول در داستان و جزئیات دیگه ای که به نظر من کاملا اضافه اس ) و شاید حتی حس داستان هم بهتر منتقل می شد به خاطر نبود مانع زبانی و خیلی چیزهای دیگه. من سینما رو به شکل علمی و هنری ش بلد نیستم. اما بعنوان یه بیننده خیال میکنم میتونست بهتر از این باشه. اما در اینکه این موضوع باید فیلم میشد هیچ شکی ندارم. انگار که فکر کنی این از اون ماجراهایی هستش که اگه ننویسیش جایی هم از یادت خودت میره و هم از حافظه جمعی مردمت... از دیدنش پشیمون نیستم اما  هنوز تشنه دیدن یه فیلم خوبم... بعد از کپی برابر اصل هنوز هیچ فیلمی ندیدم که اونهمه روم اثر کنه

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

دیروز مستند ساخته رها اعتمادی رو تماشا کردم که در مورد کارهای اسفندیار منفردزاده بود. خودش روی بیشتر قسمتهاش حرف میزد. چند بار یه جمله ای رو تکرار کرد... گفت اینکه توی شاهنامه رستم هستش که سهراب رو می کشه در واقع یه نماده از واقعیت جاری فرهنگ ما. در فرهنگ ایرانی اون پدره که پسر رو می کشه. نسل قدیمه که نمیخواد بره و جای خودش رو به نسل تازه بده. جوانن رو می کشه حتی با فریب! اما فرهنگ غرب این جـــوانه که پیروز میشه. خیلی ذهنم مشغول این ماجراست... واقعا اینطوره؟ به نظرم خیلی غم انگیزه.... چرا؟ 

جملاتی که نوشتم صد در صد نقل قول نیست. برداشت خودمه از حرفهای ایشون. البته مغز کلام از ایشونه