۱۳۹۲ مرداد ۲۳, چهارشنبه

یکی از دوستانم تازگی ها رفته ایران. چند روز پیش یه عکسی بهمون نشون داد از دم غروب اصفهان که از یه ارتفاع خوبی یه عکس از شهر گرفته بود و می گفت که وقتی این عکس رو می گرفته صدای اذان معروف موذن زاده اردبیلی از همون نزدیکی ها پخش میشد

معمولا تخیل من خیلی قوی نیست.... اما یه چند لحظه به عکس نگاه کردم و صدای اذان توی ذهنم پیچید. فقط برای چند لحظه اما واقعا صدای اذان شنیدم. بعدش متوجه شدم که چقـــــــــدر بیشتر از اونی که فکر میکردم دلم تنگ شده. برای خیلی چیزها در ایران. حتی صدای اذان که گرچه بهش اعتقاد معنوی ندارم، اما برام خیلی نوستالژیکه. دلم برای مادربزرگم تنگ شد. برای همه فامیلم... تک تکشون و همه دور هم جمع شدنهامون

برای مواقعی که مادربزرگم هر ساله یه آش نذری میپخت و این باعث میشد همه ما درو هم جمع شیم.... نذرش موقع وفات دختر پیامبر بود. برای همین نباید خیلی میخندیدیم و شادی می کردیم. اما مگه میشد! دور هم جمع میشدیم. جک . شوخی و سربه سر گذاشتنها و در کنارش پاسور بازی کردنها گاهی بزرگترهامون رو ناراحت میکرد که ما جوونترها به اعتقادات مذهبی اونا احترام نذاشتیم. گرچه ما فقط خوشحال دیدن همدیگه بودیم... چقـــدر دلم تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر