۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه

سنت و بی سوادی فرهنگی

تلاش کردم چیزی راجب به اعدام ها و ... ننویسم. راستش حتی فکر کردن  در مورش برام سخته. تصور اینکه یه سری آدم اونقدر ذهنشون رو تعطیل کردن که میگن فلانی (یه کسی مثلا هزاران سال پیش)، به جای ما فکر کرده و گفته که جریمه فلان کار بد اینه، و نتیجه فلان کار خوب اما باشه بعدن بهتون نشون میدیم (؟؟؟)

 از اون بدتر و فاجعه بار تر اینکه تعداد زیــــــــــادی از مردم که ممکنه به اون اصول خیلی هم معتقد نباشن، به قدر کافی احمق هستن که هیجان تماشای این جریمه رو داشته باشن و برن اونجا و تماشا کنن چطور یه آدم جونش رو از دست میده (؟!) اونهم توی ورزشـــگاه که باید بوی نشاط و شادی  سرزندگی بده! این حکومت هیچ جایی رو توی سرزمین من خالی از بوی مرگ نمیذاره

یکی امروز نوشته بود: مردم کشورِ من با نفرت بیشتری به صحنه ی بوسیدن دو عاشق نگاه می کنند تا صحنه ی اعدام یک انسان

به این جمله فکر میکنم. درد می کشم.... و درد می کشیم و ..... درد

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

خستــــــــــــه ام! اونقدر خسته ام که فکر میکنم هیچ وقت خستگی هام از تنم به در نخواهد شد. انگار مغزم دیگه فکر میکنه این مود همیشگی شه : ( بــــاید کاری کنم 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

همون اولی که این وبلاگ رو درست کردم برای این بود که هر وقت چیزی به ذهنم رسید که اذیتم کرد و نتونستم توی روی کسی بگم، برای اینکه یادم نره و یه روزی خودم همون گند رو نزنم، بیام اینجا و بنویسم. پس عجیب نیست که هر وقت میام اینجا غر می زنم. اصولا دلم پره که میام اینجا! میام که خالی بشه

ماجرا اینه که یه خانم بسیار نازنین که اصالتا ایرانی هستن اما سالهاست که در امریکا درس خوندن  و کار کردن، برنده یه جایزه بسیار ارزشمند در زمینه علمی که کار می کنن شدن. بعضی از دوستان کلی خوشحال شدن که هم کلاسی ایشون بودن در قدیم ها، و بعضی هم اینکه هم دانشگاهی بودن و حتی دورادور می شناختنشون ابراز خوشحالی کردن. هر دو این موارد در نظر من بسیار محترم و به جاست. 

اما یه جمله ای هست که همچین در لحظه میتونه آستانه تحمل من رو ناگهانی سقوط بده. اونم اینه: بــــــــــــاز هم یک اقتخـــار دیگر برای ایران و ایـــــــــرانی  ؟!!!!؟؟؟؟

نمیدونم واقعا چی میشه که مردم فکر میکنن ژن ایرانی ایشون باعث شده که میتونن ازشون اعتبار بگیرن. دلم میخواد چهار تا حرف حساب بزنم بهشون که آقا جون/خانم جون.................................................... اما حیف!  دوست ندارم ناراحت کنم کسی رو. و لو اینکه به قیمت این باشه که خودم ناراحت بشم از اینهمه درجه سه فکر کردن هموطنان نازنین پر مدعا

پس نوشت
خب اینم از غر امشب :)) حالا پاشم برم به کارهای ناکرده برسم

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه


امروز بصورت تصادفی از یه ساختمونی توی دانشگاه سردرآوردم که قبلا از بیرون دیده بودمش اما هیچوقت توش نرفته بودم. یه کار داشتم که باید زود انجامش میدادم، بنابراین نزدیک ترین نیمکتی رو که توی لابی بود انتخاب کردم و نشستم به تاپپ کردن. از اون جایی که وقتی کار میکنم تمرکز بالای ندارم، بخصوص وقتی موسیقی کلاسیک بشنوم. یهو صدای تمرین اپرا اومد. یه چند لحظه بعد قطع شد و دوباره از اول. یه خانم شروع میکرد و بعد از چند لحظه پیانو و ویالون همراهیش میکردن. چند لحظه سکوت و این دفعه یه خانم و یه آقا با هم می خوندن. سعی کردم خیلی زود کارم رو تموم کنم و بفرستمش بره تا پاشم برم سر در بیارم اینجا چه خبره :))) من عــــــــــــــــــــــــــــاشق موسیقی کلاسیکم. آرامشی بهم میده که خودم هم باورش نمی کنم. خلاصه کارم تموم شد. رفتم به طرف صدا و دیدم که توی آمفی تئاتر ساختمان موسیقی که اتفاقا درش هم برای همه باز بود، دارن تمرین می کنن. یه چند لحظه ای توی ردیف آخر نشستم. خیلی خوب بود! خیـــــــــلی. دلم میخواست بقیه روزم رو هم همونجا بگذرونم. 

فکر کردم گرچه کار سختی دارن، اما خیلی لذت بخشه! اصولا همه هفته دارن کاری رو می کنن که بقیه مردم، همه هفته انتظار می کشن که شاید آخر هفته بتونن یکی دو ساعتی توی این فضا وقتشون رو بگذرونن و لذت ببرن :)  واقعا حسودیم شد

وقتی از ساختمون اومدم بیرون که برم طرف کار و زندگی خودم این نوشته رو دیدم که از قرار یه فراخوانه برای یه همایش ادبی. فکر کردم چی میشد اگه من هم کارم با دنیای هنر و ادبیات و موسیقی بود؟



یه کمی ذهنم بهش مشغول شد. بعد از مدتی یاد همایش ترم گذشته افتادم که یکی اومده بود از بخش  مشاوره دانشگاه و می گفت مراجعات ما از دانشکده های پزشکی، علوم و مهندسی مربوط به سال اول و دومه که همه مواجه میشن با حجم عظیمی از آدمهای باهوش در اطرافشون و وحشت زده که چطور باید پیش برن
در صورتیکه مراجعات از دانشکده های هنر و ادبیات، مال موقعیه که دارن فارغ التحصیل میشن و ناگهان می ترسن که باید با این مدرکی که گرفتن چه کنن!؟ 

نمیدونم واقعا چرا این دنیای ما اینجوریه که هیچوقت همه چیزهای خوب رو نمیشه با هم داشت 


۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

اخیرا خیلی برام پیش میاد که یه کاری رو باید انجام بدم، اما مطمئن نیستم که قبلا انجامش نداده باشم. برای نمونه قرار بود که من یه فرمی رو چاپ کنم و با دست پرش کنم  و پست کنم به دانشگاه. کار پستی کاغذی خیلی برای من سخته :( در هر صورت  دیروز وقتی پرش کردم وگذاشتم توی کیفم که سر راهم بندازمش توی صندوق پست، یهو یه ایمیل دریافت کردم که فلانی، خیلی ممنون که اینو پر کردی و ما دریافتش کردیم (؟) در حالیکه فرمه هنوز توی کیفم بود! یه کمی که فکر کردم... بعدش یادم اومد دو هفته پیش قبل از شروع دوباره کلاسها فرستاده بودمش

خیلی وقتا تکرار میشه که یه کاری رو انجام میدم، اما انگار که سیگنالش به حافظه م نمی رسه که ثبتش کنه. مثلا دارم یه خریدی رو سفارش میدم. از روی عادت میدونم باید چکار کنم. سفارش میدم و میره. بعد از چند روز که خریدم می رسه خونه، چون انتظارش رو نداشتم، یعنی یادم نبود که اینکار رو انجام دادم، کلی ذوق زده می شم که شاید همسرم حواسش بوده و اینو خریده :))) غافل از اینکه کار خودمه! نمیدونم باید نگران خودم بشم که اوضاع اینجوریه یا به قول یکی از همکلاسی ها خوشحال بشم که یه کاری رو اینقدر خوب انجام میدم بدون اینکه نیاز باشه بخشی از مغزم رو بهش درگیر کنم! می گفت تو واقعا چطوری اینکار رو می کنی؟ به من هم یاد بده  :))) بهش گفتم پیر میشی خودت یاد می گیری!؟ ... و حالا دارم با خودم فکر می کنم نکنه واقعا اینا علائم آلزایمر زودرس باشه :))) آدمیزاد موجود پیچیده ایه

۱۳۹۱ دی ۱۴, پنجشنبه

من جشن می گیرم ، پس هستـــــم

برای من جشن هر جایی جشنه :) مدتهاست تصمیم گرفتم که هر مناسبتی رو جشن بگیرم. بیست سی سالی که در سرزمین مادری زندگی کردم، مدرسه و دانشگاه و عوام جامعه هر چقدر که در توانشون بودن عزاداری ها رو غلیظ و غلیظ تر برگزار کردن. فکر کنم قبلا هم اینو اینجا نوشتم، اما دوباره مینویسم که یادم بمونه کلـــــی به خودم جشن بدهکارم. از کریسمس و هنوکا گرفته تا  خیلی از جشنهای دیگه که ممکنه ربطی به پیشینه ملی  من هم نداشته باشه

تصمیم دارم از بهاری که در پیشه، آغاز هر فصل رو هم جشن بگیرم. جزئیاتش رو بعدا در خواهم یافت. شاید حتی در مرحله بعد جشن های قبایل امریکای جنوبی و افریقا رو هم پیدا کنم و از خجالت خودم و بقیه در بیام :) شنیدم که مردم امریکای جنوبی شادی کردن رو خوب بلدن. شاید یه سفری ترتیب بدم برای... احتمالا برزیل که ازشون چیز یاد بگیرم. فکر میکنم خیلی لازم داریم که شاد بودن و شادی کردن رو یاد بگیریم. 

رقص هم یکی از اون چیزهاست که ما خیلی وقته فراموشش کردیم. برای خودم گر چه دلم خیلی میخواد برم کلاس رقص های لاتین... اما از دست این زندگی پر مشغله فکر کنم این بخش رو هیچوقت نتونم عملی کنم.  شاید یاد بگیریم جای رقص رو توی زندگی نسل بعدی مون حفظ کنیم که اونها زندگی شون رو اینهمه جدی و پر از مشغله نسازن