۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

چهار عنصر

شنیدیم که چهار عنصر وجود انسان آب، باد، آتش و خاک هستن. امروز یه جمله جالب شنیدم ... اینکه عنصر پنجمی هم وجود داره. به نام عشق! حالا هر کی نداشته باشتش وجودش کامل نیست.

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

بازمیگردیم

چند روز رفته بودم سفر به یه شهری که کمی شبیه تهران بود. البته نه از نظر جغرافیایی بلکه از این نظر که شهر پر از جوونها بود که تو خیابونها قدم میزدن و انگار همه فضا رو شاد میکردن. همش فکر میکردم این روزها فستیوالی، چیزی هست که همه تو خیابونن و موسیقی زنده دارن و خلاصه انگار تو اون شهر همیشه جشن و شادی بر قراره :) با همه وجودم دلم خواست که تو تهران هم همیشه شادی و خوشی می بود و جوونهای طفلکی ما به خاطر هیــــــــچ آزار نمیدیدن و ناچار از وطنشون نمیبریدن :( به قول یکی از دوستان که یه نامه خداحافظی وقت رفتنش از ایران برای وطن نوشته بود و آخرش رو اینجوری تموم کرده بود:

"باز میگردیم و خـــــــاکت را به منـــــــت جــــارو می کنیــم."

برای من میشناسمش این واژه "جارو می کنیم" معنای روشنی داره. کاش اونروز زود برسه که مشتاقشیم ... زیـــــــــــــــــــاد!

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

شوتبال

امروز تجربه جالبی‌ داشتم.هنوز یه کمی‌ هیجان زده هستم! امروز رفتم که با مهربان همسر قدم بزنیم. یهو به میوه کاج زیر پام سبز شد و من شوتش کردم. انگار اون من رو با خودش می‌کشید. شاید ۱ ساعتی‌ باهاش بازی کردم. درست مثل یه دختر دبیرستانی‌ شده بودم. حس جالبی‌ بود. مدتها بود از این حس فاصله گرفته بودم. احتمالا کسانی‌ که سگ‌ها شون و آورده بودن قدم بزنن با دیدن من تعجب میکردن! اما من خیالم نبود :)) خلاصه تصمیم گرفتم حالا حالاها دبیرستانی‌ باقی‌ بمونم ؛) وقتی‌ برگشتم خونه خییییس عرق بودم درست مثل پسر بچه هایی که از فوتبال برمیگردن :)))))))))

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

روز نو!

سلام!

روز نو، صبح نو سلام! امروز هنوز نرفتم بیرون برای پیاده روی. مدتیه خیلی کم کار میکنم. بیشتر بی حوصله میشم با اینکه یه کوه درس نخونده و مساله حل نشده دارم. وجدانم یه کمی سنگینه اما حال خوشی دارم. یه موسیقی خیلی زیبا گذاشتم و گوش میدم اما نمیدونم اسم و مشخصاتش چیه. فلوت و پیانوست و ترکیبی فوق العاده دارن که نوازشی میده به روحم که مپرس. مهربان همسر انگار متوجه اوضاع شده که کارهام کم پیش میره و سعی میکنه بیشتر حمایت کنه. کاش مجبور نشم دور ازش باشم. شاید اینکه تو این اوضاع اینهمه سرحالم به خاطر همینه که فعلا پیش همیم :-)

پاشم برم پیاده روی که این پارک دم خونه از بس مرا میخواند، خسته شده و ممکنه ازم ناامید شه :))

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

تابستان سبز

تقریبا غروبه که دارم مینویسم. هوا عــــــــــــــــــالیه و روز بسیار زیباییه. امروز فرصت نشد برم فدم بزنم. یه پارک کوچولو نزدیک خونه اس که خیلی قشنگه. تازگی متوجه شدم که رشته Environment Design هم عجب رشته لذت بخشیه. هم خودت حالشو میبری و هم بندگان خدا! خلاصه این زندگی "گیک" گونه هم ما رو کشته! مهربان همسر که از کله سحر تا ... میره در حال خدمت به خلق خدا و ما هم که خدا نصیب نکنه اگه این لپ تاپ رو ازمون بگیرن عین اینه که اکسیژن نداشته باشیم :(

از اینا بگذریم روزگار خوشــــیه، تابستان در سواحل زیبا. جـــای شما سبــــــــــــــــــز!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تپــــــــه

امروز بعد از مدتها برگشتم. نمیدونم اصولا کسی تو این مدت سری به من زد یا نه! به هر حال امروز یکی از اون روزهای نوشتنه :) هر روزی که حوصله درس خوندن ندارم یعنی باید یه کاری انجام بدم. شاید بنویسم... شاید قدم بزنم... شاید برم کنار دریا و ساعتها فقط گوش کنم... نمیدونم خلاصه فکر کنم دوباره زده به کله ام!

همینطوری نگاهم افتاد به بیرون از پنجره. یه تپه سبز همسایه منه. خیلی آرومه و یه کمی کسل کننده! شاید گاهی پیش بیاد که روزی یه نفر هم بهش سر نزنه... تحقیقا مثل خودمه :))