۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

ماه مهمانی

ماه رمضان در سرزمین من با خودش خیلی چیزها میاره. برای بعضی ها احساس خوبی از اینکه میتونن در این ماه بیشتر عبادت کنن، برای بعضی ها خوشحالی اینکه کار در ادارات در وضعیت اِستند بای قرار میگیره و ... برای خیلی ها هم ماه مهمونی دادن و مهمونی رفتنه. طوریکه واقعا شاید بیشتر افطاری های این ماه رو خونه دوست و فامیل و حتی مهمان شرکتها و موسسات مختلف هستن.
امروز مطلب زیر رو در مورد سیل اخیر پاکستان دیدم:

According to UN:The number of living people affected by the flooding in Pakistan over the past two weeks is 20 MILLION NOW! that's more than the combined total of The 2004 Tsunami,The 2005 Kashmir earthquake, and The 2010 Haiti earthquake. Which makes you wonder why it's not receiving as much news coverage! Please do whatever you can to help


با خودم فکر کردم کاش به جای اینهمه مهمونی دادن و مهمونی رفتن، هر کدوم از مسلمونها فقط 10 دلار به مردم پاکستان کمک کنن تا اونها بتونن زنده بمونن! آیا واقعا لازمه که فکر کردن هم تکلیف بشه به این جماعت؟!!!

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

ای داد از عشق!

داشتم به موزیک "ای داد از عشق" گروه کیوسک گوش میدادم و فکر میکردم به اینکه عشق چیه؟ جنسش، وجودش، حسش و هر چیز مربوط بهش رو چطور میشه تعریف کرد؟ سوالی که شاید به راحتی نشه پاسخ داد. اما چیزی که دست کم میشه با جرات ادعا کرد اینه که گذر زمان باعث شده باورِ وجود عشق و پذیرشش کم و سخت بشه. اینکه مدام میشنویم "تو این دوره دیگه عشقی پیدا نمیشه" به نظر من زاییده این هستش که ما ترجیح میدیم شکل واقعی اش رو باور نکنیم و مدام در ذهنمون اون شکل افسانه ای رو وسعت بدیم و در واقعیت به دنبالش بگردیم!

منظورم از عشق لزوما رابطه دو جنس مخالف نیست. شاید بشه مفهومش رو خیلی وسیعتر در نظر گرفت... اونوقت راحت تر میشه آدمها رو عاشق دید و شناخت. دور و بر همه ما پره از آدمهای عاشق... یکی عاشق زندگیه، یکی عاشق سفر، یکی عاشق خوندن و نوشتن و دیدن و رفتن و خیلی چیزهای دیگه! حتی کسی رو میشناسم که به شــــــــدت عاشق خودشه :)

اما یه چیزی رو متوجه نمیشم... اونهم اینه که چرا وقتی صحبت از عشق زن و مرد میشه، از نظر خیلی ها فاکتور جنسیت شون بزرگ به نظر میاد؟ حتی خیلی بزرگتر از خود عشق! چرا همیشه حرف از ناز و نیازه؟ که معمولا هم زن ناز و مرد نیاز!!! راستش این نوع نگاه از نظر من یه نگاه بازاریه به عشق! اساسا این نگاه به عشق، موجودیتش رو زیر سوال میبره... منظورم اینه که اگه در ارزیابی عشقت، به هر شکلی جنسیتت رو پر رنگ میبینی، از اون عشق صـــــــــرفنظر کن! اون اصلا عشق نیست! فقط کشش فیزیکی دو جنس مخالفه و بازی هورمونها! ادامه این ارتباط باعث میشه فرصت های بزرگی رو از دست بدی. حتی اگه احساس میکنی ادامه این رابطه به یکی از طرفین احساس تملک میده، ادامه اش نده! بـــــــــــــــاور کن این عشق نیست! عشق خیلی ساده است و شاید در عین حال پیچیده. وقتی که وجودش رو حس کنی، هر چیز دیگه ای در اطرافش زیر وجود بزرگ اون قرار میگیره! جان کلام اینکه وقتی که یافتیش، هیــــــــــــچ جوری نمیتونی منکر وجودش بشی! بیا برای خودمون و برای همــــــه عالـــــــــــم آرزوی عشـــق کنیم :)

پ.ن.
بعد از اینکه این متن رو تموم کردم یه شعری شنیدم از زیبا شیرازی. فکر کردم بخشی از متنش رو اینجا بیارم:

با تو تمام خستگی
از تن من به در شده
درد غریبی کم کمک
مرده و بی اثر شده

با تو درخت پر برم

با تو ز بیش بیشترم

از بهترینها بهترم

من با تو چیز دیگرم

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

س.م.

وقتی دبیرستانی بودم یه همکلاسی داشتم که خیـــــلی دختر مهربونی بود، خیلی هم باهوش و درسخون و البته هنرمند. سنتور میزد و از اونجایی که بسیار آدم دقیق و ظریفی بود، همه دوستش داشتن. تقریبا همیشه لبخند داشت حتی وقتی خیلی سرحال نبود وقتی بهت نگاه میکرد حتما لبخند میزد هر چند گاهی کمرنگ اما همیشه بود... و این معنیش سلام بود :) تا آخر دبیرستان تو یه مدرسه نبودیم و من ازش بیخبر موندم. اون موقع که همکلاسی بودیم از بچه ها شنیده بودم که دینش اسلام نیست. اما هیچوقت نمیدونستم که در کشور ما دین برای اون طفلکی ممکنه مانع دانشگاه رفتنش بشه... ســــــالها بعد اینو فهمیدم و دقیقا یادمه اون روز به یاد س.م. افتادم که چقـــــــــــدر حیفه که حق به این سادگی از آدمهایی به این باهوشی گرفته میشه :(

این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای در عمرم از وجود حکومت ایدئولوژیک در کشورم احساس شرم میکنم!... و از اینهمه جفایی که در حق هموطنانم روا داشته شده!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه

آشپزی

امروز به طرز عجیبی هوس آشپزی زده بود به سرم. شاید 2-3 ساعتی دنبال این گشتم که چی بپزم؟ چطوری بپزم؟ هر چی میدیدم میگفتم نه ایــــــــــــــــــــــن یکی بهتره، اونو ولش کن! خلاصه اونقدر گشتم و دیدم که اصل ماجرا یادم رفت. انگار که با دیدن اونهـــــــــــــمه غذا و دسر خوشمــــزه سیر شدم و برگشتم سر کار و زندگی :))

۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

امروز...دیروز...

اخیرا مدتیه کمتر ریز اخبار ایران رو میخونم و معمولا به تیترهاشون بسنده میکنم که متاسفانه غالبش خبرهای خوبی نیست. راستش اینه که چون خیلی دلم تنگه، نمیخوام بیشتر خودم رو اذیت کنم. اما دلیل دیگه ای هم هست... راستش از اینکه از کشورم مــــــــــــــــــــدام خبرهای بد میرسه، خجالت میکشم :( میدونم... خب به هر حال یه بخشی اش مربوط به اینه که خبرگزاریها کار سیاسی میکنن و اوضاع سیاسی کشور ما هم که مگو مپرس! اما وقتی خودت منصفانه به ماجرا نگاه کنی، بخش خوبی از اونها رو مغرضانه نمی بینی!

تازگی یه ایمیلی هم از یکی از دوستان به دستم رسید در رابطه با افتتاح رسمی هتل "آتلانتیس" در دبی. با نرخ سی و پنج هزار دلار در هر شب! به مهربان همسر گفتم واقعا چند نفر آدم که این پول برای یک شبشون خرج میکنن، حاضرن برن دبی و اونجا خوش بگذرونن؟؟؟ اصولا این همه آدم از کدوم کشورها مدام به دبی سفر میکنن که یکی از هتلهای اونجا همچون قیمتهایی داره. البته هتلهای دو تا سه برابر این نرخ هم هست که هممون هم دیدیم و شنیدیم! این هتل فقط بهانه اس برای اینکه سر درد دل قدیمی من باز شه! همسرم هم خیلی سریع گفت هیچ کسی هم نره، مگه خود عربها کم پول دارن؟! دیدم خب درست میگه. دبی شده یه لاس وگاس در دل خاور میانه و خیلی ها هم میرن و دوستش دارن! اما حرف من یه چیز دیگه اس...

سوالم اینه که اگه جناب مصدق تلاشی در زمینه ملی کردن نفت ما نمیکرد... الان مردم ایران هم مثل عربها بودن؟ دولتهامون چی؟ من منکر این نیستم که ایشون بسیار انسان شریفی بودن و زحمات قابل تقدیر زیادی برای ایران کشیدن که کم کردن شر "بی پی" از سر نفت کشور ما یکی از کارهاشونه. امـــــــا نتیجه چی شد؟ نفت ملـــــی شد! مدیریتش درآمدهای نفتی واگذار شد به دولـــــــت! و دولتها دیگه محتاج مـــــــالیات دهی مردم نیستن! بنابراین پاسخـــــــگوی ملت هم نــــیستن! مستقل از رای مردم عمل میکنن... اگه هم میتونستن از این ژست دموکراسی فاصله بگیرن، شاید این کار رو هم میکردن!!!
سوال اینه که آیا انتخاب دیگه ای وجود داشت؟ اگه داشت پیامدهاش چی بود؟ آیا به همین فاجعه امروز دچار میشدیم که خسته بشیم از پیگیری اوضاع مملکتمون؟!! کاش کسی بود که به این سوال ها جواب میداد... کاش!

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

شبیه سازی وطن

اخیرا کلی سر و صدا به پا شده بود در مورد پخش "ربنا"ی معروف استاد شجریان از تلویزیون ایران. از قرار پخشش رو ممنوع کردن! یه سری حرکت در دنیای مجازی صورت گرفت که هر کسی دانلودش کنه و روی تلفن همراهش یا کامپیوتر خونه اش برای خودش داشته باشه و موقع افطار پخشش کنه. تا جایی که من یادمه، هیچ وقت ماه رمضان بدون ربنا نداشتیم...
ما اینجاهمه چی مون شبیه سازیه، از عید نوروز و شب یلدا گرفته تا ربنای شجریان و اذان موذن زاده و حتی کتلت و آش رشته این روزها! گرچه حس خیلی از این چیزها برای من فقط نوستالژیه... و نه بیشتر! اما به هر حال هر چیز وطنی حس عجیبی داره... گرچه طعم دوری یه کمی تلخش میکنه... اما شُکر که همه چی هست :)

۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سه‌شنبه

دانشگـــاه؟!

داشتیم گپ میزدیم که حرف یکی از جوونهای فامیل شد. شنیدیم که دیگه نزدیک دانشگاه رفتنشه!؟ مهربان همسر لبخند زد و گفت وقتی اون به دنیا اومد، من سال اول دانشگاه بودم... و حالا ایشون میرن دانشگاه و من هنـــــــوز یه پام تو دانشگاست!!! به قول خودش پیـــــــــر شدیم رفت جـــــــوون :))))

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

بـــزم

آمـــــــد نــــــو بهــــار، طــــی شد هجـــر یـــــار
مطـــــرب نـــی بــــزن، ســـاقی مــــی بیــــــــار

گاهی مهربان همسر اینو میخونه، اما به عادت همیشگی وسطهای شعر متنش رو سوئیچ میکنه به فیلم شب یلدای کیومرث احمد:

خرس صورتی میدونه بیقرارتم
خـــــواب مــی بیـــنم در کنارتم
بــــــارون اشـــک در بهارتـــم
...
نمیدونم این فیلم چرا اینهمه توی ذهن من مونده. به نظرم خیلی زیبا بود و شاید خیلی واقعی! هیچ چیزیش از نظرم اغراق آمیز نبود و البته هنرمندی محمدرضا فروتن و پرداخت زیبای آقای پور احمد.

اما مـــــــن میخواستم بگم.... دلم خیلی تنگه برای یه دور هم نشستن که همه آواز بخونن. که گاهی هم وسطش خراب شه یا شعرشو حفظ نباشن و خودشون در دم شعر بگن و بعدش هم خندیدن و شیطونی های اون جوری... اِی روزگار چه کردی با ما که هر کدوممون پرت شدیم یه طرف دنیا.... هــــــی....

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

ســـــیـلیـا

چند وقت پیش رفته بودم مرکز خرید نزدیک خونه مون. وقتی داشتم بین ردیفهای مختلف قدم میزدم یه دختر کوچولو یهو شروع کرد با من حرف زدن. تقریبا بدون هیچ مقدمه ای ازم پرسید میتونه بیاد خونه من؟ :) بعدش هم چند لحظه مکث کرد و بهم خیره شد. من رو خونشون دعوت کرد برای اینکه سگش رو ببینم. اسم سگش رو هم گفت که من یادم نمونده. توضیح داد که سگش خیلی مهربون و دوست داشتنیه و من حتما دوستش خواهم داشت! بعد هم کلــــــی حرف دیگه زد، بدون هـیــــــــــــچ وقفه ای و من فقط فرصت داشتم یک کلمه وسط حرفاش تصدیق کنم با بهش لبخند بزنم. تا اینکه مامانش اومد و کلـــی ازم معذرت خواست و توضیح داد که تازه به این شهر اومدن و "سیلیا" هیچ دوستی هنوز نداره. باز هم معذرت خواست و به دخترش گفت که باید برن. اما سیلیای کوچولوی نازنین که فکر میکرد دوست پیدا کرده ابروهاشو داد بالا و به مامانش گفت باید آدرس خونمون رو به دوست جدیدم بدم!!! آخه باید بیاد پاپی منو ببینه. مامانش هم در حالی که سرخ شده بود بازهم معذرت خواست و.... خلاصه دوست کوچولوی منو و با یه ترفندی از اونجا برد

وقتی داشتم برمیگشتم خونه مسیرم از یه جایی بود که من و مهربان همسر بهش میگیم "کوچه باغ" -فکر کنم یه اصطلاح شیرازی باشه. به هر حال تو مسیر برگشت هنوز سیلیا داشت تو سرم حرف میزد. راستش رو بخواین من از خیلی سالها پیش یه دختر کوچولو تو مغزم زندگی میکنه. بعضی وقتها که به یه چیزی گیر میده واقعا بــــــــــــــــــدون وفقه حرف میزنه. گاهی اوقات هم که شیطونیش میگیره خیلی خنده داره! اما بزرگترین مشخصه اش اینه که دو چیز باعث میشه پر حرفیهاش گل کنه. یکی وقتی هیجان زده و خوشحاله و دیگری هم وقتی که عصبانیه! واقعا ساعتــــــــــــها ولم نمیکنه از بس که حرف میزنه. قدیما اسمش رو گذاشته بودم "جودی اَبوت" اما چند روز پیش اسمش و قیافش بطور ناخودآگاه تغییر کرد به سـیـلـیـا! مهربون، دوست داشتنی و خیـــــــلی هم پر حرف :)) الان هم به طرز مرموزی ساکته. انگار که بدونه دارم راجع بهش مینوسم

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

باغچه

شعر زیبای دیگری از فروغ
آلبوم ایمان بیاوریم


دلم برای باغچه می سوزد
کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانه ی ما خالی است
ستاره های کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خک می افتد
و از میان پنجره های پریده رنگ خانه ی ماهی ها
شب ها صدای سرفه می اید
حیاط خانه ی ما تنهاست
پدر میگوید
از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خود رابردم
و کار خود را کردم
و در اتاقش از صبح تا غروب
یا شاهنامه میخواند
یا ناسخ التواریخ
پدر به مادر میگوید
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ
وقتی که من بمیرم دیگر
چه فرق میکند که باغچه باشد
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافی ست
مادر تمام زندگیش
سجاده ایست گسترده
درآستان وحشت دوزخ
مادر همیشه در ته هر چیزی
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه
آلوده کرده است
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعی ست
و فوت میکند به تمام گلها
و فوت میکند به تمام ماهی ها
و فوت میکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششی که نازل خواهد شد
برادرم به باغچه می گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها می خندد
و از جنازه ی ماهی ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره های فاسد تبدیل میشوند
شماره بر می دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست میکند
و مشت میزند به در و دیوار
و سعی میکند که بگوید
بسیار دردمند و خسته و مایوس است
او نا امیدیش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدیش
آن قدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم میشود
و خواهرم که دوست گلها بود
و حرفهای ساده ی قلبش را
وقتی که مادر او را میزد
به جمع مهربان و سکت آنها می برد
و گاه گاه خانواده ی ماهی ها را
به آفتاب و شیرینی مهمان میکرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است
او در میان خانه مصنوعیش
با ماهیان قرمز مصنوعیش
و در پناه عشق همسر مصنوعیش
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی
آوازهای مصنوعی میخواند
و بچه های طبیعی می سازد
او
هر وقت که به دیدن ما می اید
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود
حمام ادکلن می گیرد
او
هر وقت که به دیدن ما می اید
آبستن است
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

غروب روز تعطیل


از قدیما یادمه که جمعه غروبها دلگیرترین زمان هفته بود. تو تمام عمرم این حس رو داشتم... از بچگی هام تا همین روزها! نمیدونم اثر اینه که تعطیلی آخر هفته تموم شده یا اینکه دلیل دیگه ای داره که من تا به حال موفق به کشفش نشدم.
دیروز بعد از مدتها تصمیم گرفتیم که بریم برای تماشای غروب آفتاب... نمیدونم چطور بنویسم که چقـــــــــــــــــــــــــدر لذت بردم از تماشای غروب! این همون غروبیه که میتونه دلگیر باشه... فقط کافیه جاتو عوض کنی و از یه جای دیگه نگاه کنی تا زیبایی هاش غرقت کنه :)

عکسش رو هم گذاشتم که شما رو هم سهیم کرده باشم :X

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

دیدن یا ندیدن...

اخیرا در تلویزیون ایران برنامه ای در رابطه با سینما و نقد فیلمهای روز و مشکلات کلی سینما تهیه شده با اجرای آقای جیرانی، منتقد ثابت برنامه هم آقای مسعود فراستی هستن. من این برنامه رو دوست دارم. از یه طرف نوستالژی آخر هفته های تهران رو برام داره و از طرف دیگه باید اعتراف کنم خیلی چیزها یاد میگیرم.
هیچ فکر نمیکردم فریدون جیرانی اینهمه آرام، خنده رو و مهربان باشن... نمیدونم شاید این اثر توی ذهن من از فیلمهاشون که دیده بودم... خشن تر از این بود که حالا مببینم. نقدهای آقای فراستی رو گاه گاهی به تصادف دیده بودم و براشون احترام قائلم. گرچه گاهی در این برنامه نقدهاشون رو نمی پسندم اما غالب اوقات به نظرم منصفانه و به جا نقد میکنن. در کلّ برنامه، گر چه گاهی به هم میپرن، ایراد میگیرن، از هم دلخور میشن و بعدش از هم دلجویی میکنن و .... از دید من همه نسبتا راحتن و خیلی شاید شبیه سایر برنامه های تلویزیون ایران نیست. همشون به خوبی یادگرفتن که سراغ خط قرمزهای حکومت نرن!... شاید یه جور خودسانسوری خودآگاه(؟!).
اما چیزی که اصولا من رو واداشت به نوشتن این چند خط اینه که در یکی از برنامه ها خانم ماهایا پطروسیان رو دعوت کرده بودند و ایشون داشت به یکی از نقدهای آقای فراستی پاسخ میگفت. برام خیلی عجیب بود که معتقد بود نباید اینهمه سخت گرفت به دست اندکاران سینمای ایران! دلایلی هم که می آوردن شاید در جای خودش میتونست قابل بررسی باشه اما دلایل خوبی در جواب نقد نبود. انگار میخواست بطور ضمنی به همه بگه که چون ما در شرایط سختی کار میکنیم، همینکه یه چیزی تولید میکنیم، خودش موفقیته!!!
این روش استدلالشون من رو به یاد یک ایمیل انداخت که از کنسرت یکی از خوانندگان سنتی ایرانی که در سان فرانسیسکو اجرا شده بود، تعریف کرده بود (شاید بهتره بگم ستایش کرده بود) و در بخشهایی از نوشته طوری از جذب مخاطبین غیر ایرانی نوشته بود که واقعا اگر کسی از اون کنسرت بی اطلاع بود باور میداشت به زلزله ای که توسط این گروه موسیقی ایرانی در نقطه ای دور از ایران برپا شده! وقتی متن رو میخوندم یه کمی ناراحت شدم. احساسم این بود که بس که در تنگنا بودیم، تصور میکنیم برگزار شدن یک کنسرت ایرانی در جایی دور از ایران، به صرف برگزاری یعنی موفقیت!!! به نظرم اومد که نویسنده متن به جای اینکه واقعا به هنر و فن خواننده و نوازندگان توجه کنه، بیشتر دلـــــش سوخته بود و میخواست که حمایت کنه! من اگر جای اون گروه هنرمند بودم هیچ وقت راضی نمیشدم این صدقه رو بپذیرم!


پی نوشت:
در شهر قبلی که زندگی میکردم، هر ماه یکبار یا گاهی هم دو ماه یکبار در یک مرکز فرهنگی جلسه کوچکی تشکیل میشد بعنوان کلوپ فیلم. من و همسرم جزء معدود اعضای غیر حرفه ای جمع بودیم که در کنار دوستان بزرگوار و ارزشمندی مینشستیم و فیلم میدیدیم. بعدش هم پَنِلی تشکیل میشد و حرف میزدیم. فیلمها همیشه ایرانی نبود و نه لزوما فیلمهای روز! در واقع اونچه هدف بود یادگیری دیدن جزئیات بیشتر فنی و کارشناسانه و البته هنری بود. راستش حالا که مینویسم، دلم تنگ شده... دوست داشتم خیلی از فیلمها رو که قبلا هم دیده بودم یک بار دیگه توی اون جمع ببینم.... انگار که باید امشب کوله ای را که باندازه تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم، یک فیلم خوب ببینم تا شاید دل تنهایی من تازه شود :)

۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه

زنان نسل من

چند وقت پیش یه داستان کوتاه نوشتم به نام "زن" که چون از قالب وبلاگم بیرون بود اینجا نذاشتمش. شاید یه روزی این کار رو بکنم. قبل از اینکه بنویسمش مدتی توی ذهنم میچرخید و احساس میکردم که باید یه کاری کنم برای این فکری که میاد و گاهی به ذهنم ضربه میزنه. بالاخره مشقش کردم!
داستان اتفاقات روزمره زندگی یک زن هستس. نمیخوام اینجا راجع به داستان حرف بزنم. بیشتر حرفم در اینجا روی شیوه زندگی زنه. زنی از نسل من، زن ایرانی امروز! با همه خوبی ها و بدی های جامعه ایران. مادر و همسر در خونه، یک متخصص خوب و رقابت کننده برای حفظ شغلش در مقایسه با همکاران مردش، حمایت کننده نسل قبل که ازش انتظار توجه دارن، یه مدیر اقتصادی تمام عیار برای زندگی مشترکش با در نظر گرفتن آینده بچه ها و ....
گاهی مجبوره اونقدر انرژی روی نقشهای مختلفش بذاره که خودش رو یادش میره... اینکه آدمه! اونهم نیاز به محبت و حمایت و نوازش داره! گاهی لازم داره تنها باشه. بدون فشارهای زندگی خوش بگذرونه! آزاد! مثل دوران بچه گی ش!هنوز آرزوهای زیادی داره و کارهای نکرده بسیاری!
اما حالا که اون رو تقریبا تمومش کردم، به نظرم رسید بد نیست اینجا بخش بزرگتری از زنان این نسل رو ببینیم... خیلی از زنان همین نسل فکر میکنند که آیا همسر بودن و مادر شدن به همه سختی های بالا می ارزه؟ آیا بهشون کمک میکنه که از زندگیشون لذت و رضایت بیشتری داشته باشن یا اینکه ... یا اینکه بقیه دارن سعی میکنن راه رفته گذشتگانشون رو دنبال کنن؟
واقعیت اینه که آدمهای ساختار شکن شجاعتر از بقیه هستن. اما چیزی که اونها رو دچار تردید میکنه اینه که آیا این ساختار شکنی به سوده یا ...؟
آدمها حق دارند در پی رویاهای بزرگی در زندگی شون باشن، اما شاید ممکن نباشه که در کنار نقش سنتی تعریف شده برای زن در فرهنگ عامه؛ اساسا بتونن رویاهاشون روهم دنبال کنن! این رو نمیشه انکار کرد که نقش همسریا مادر بودن یک کار تمام وقته که تمام ذهن و وجود آدم رو در گیر خودش میکنه. بنا براین داشتن همه این نقشها در کنار هم ساده نیست و شاید حتی غیر ممکن!
من هنوز نمیدونم ایراد کار کجاست اگر یه زن با رویاها و تفکرات شخصی اش بخواد مسیر خودش رو طی کنه؟ مسیری که توسط زنان نسل قبلش طی نشده! من اینجا نمیخوام بگم کدوم درسته یا غلط... چون اساسا به نظرم در اینمورد درست و غلطی وجود نداره. به نظرم باید حق آدمها رو محترم شمرد برای نوع انتخاب زندگی شون. بدون هیــــــــــــــــــچ نقد و قضاوتی! جای تاسف اینجاست که جامعه سنتی، همواره آدمها رو نقد یا قضاوت خواهد کرد و بال پروازشون رو خواهد بست!

پی نوشت:
چند روز پیش یه خبری خوندم که فکر میکنم گفتنش اینجا بد نیست. گرچه منبعش رو پیدا نکردم که اینجا بذارمش. نسبت فیلمهای تولید شده توسط زنان در سینمای هالیوود حدود 4% هستش. در صورتیکه این عدد برای سینمای ایران 25% هستش. من واقعا از زنان سینمای ایران با همه وجودم ممنونم. چون میدونم که تو اون کشور کار کردن فقط کار فنی و تخصصی کردن نیست بلکه باید برای بودنشون بجگند. واقعا دست مریزاد :)

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

دنیای مجازی ما

به لطف فیس بوک دوستانی از سالها پیش رو پیدا کردم که شاید دیگه هیچ تصوری ازشون در ذهنم نمونده بود. اینکه گاهی شادن، گاهی هیجان زده، مشکوک، آرام یا حتی عصبی، کلافه یا اینکه گاهی روی استتوس یکیشون می بینی که امشب دلش گرفته و میخواد گریه کنه!
این مرتبط بودن و خبر داشتن از کسانی که دوستشون داری، اتفاق خوبیه.البته که بدی های خودش روهم داره، درست مثل دنیای واقعی! گاهی می بینی که بعضی نمایش میدن، بعضی تلاش میکنن زیادی ساکت، مرموز و بی تفاوت به نظر برسن یا بعضی هم بسیار سرشون شلوغه و فرصت سر زدن به بقیه رو ندارند!؟
اما اتفاقات خوب زیادی میفته... تو یه موسیقی، یه تکه از فیلم یا حتی یه حــــــس رو با اطرافیانت به اشتراک میذاری! تازه این خوبی رو نسبت به دنیای واقعی داره که اگه یکی نخواد میتونه نشنوه و اگه دوست داشته باشه میتونه باهات همراهی کنه.
و چقــــــــــــــــــــدر قشنگه وقتی تو وسط روز کاریت میخوای یه استراحتی به ذهنت بدی، یه سری میزنی به جمع دوستات در فضای مجازی و میبینی که یکشون اونطرف دنیا از سر کارش برگشته و با آرامش یه موسیقی فوق العاده رو باهات قسمت کرده.... یا یکی دیگه رو میبینی که با تمام گرفتاریهای روزمره اش هیچوقت کشورتون رو فراموش نکرده و اتفاقات خوش آیند یا ناخوش آیندش رو دنبال میکنه و وقتی نکته جالبی میبینه باهات قسمت میکنه و تو در گوشه دوری از دنیا میبینی که تنها نیستی! دوست داری و دوستت دارند. برای همین حس میکنی تکنولوژی تا چـــه اندازه میتونه زیبــــــا باشه ;)

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

تـَــــن

یکی دو روزی میشه که یه کلیپ چند دقیقه ای از زنی با حجاب اسلامی در سایت یوتیوب بارگزاری و در سایتهای بسیاری بهش لینک شده با عنوان "زمان برای بچه دار شدن به نحوه دینی در تلویزیون ایران". خیلی ها هم دیدنش و بهش خندیدن یا تفسیرش کردن و ...

چند روز پیش هم تلویزیون بی بی سی بحثی در رابطه با دیدگاه اروتیسم در فرهنگ ایرانی رو بررسی کرد. من سعی میکنم شنیده های خودم از اون بحث رو اینجا بنویسم و گاهی هم نظر شخصی خودم رو بهش اضافه خواهم کرد.

داستان از جایگاه "توجه به تن" در فرهنگ ایرانی شروع میشه. در فرهنگ ایران امروز که میشه ادعا کرد بیشتر فرهنگ ایران پس از اسلام هستش، حرف زدن و درباره روح و معنویت و عرفان و مسائلی از این دست، پایانی نداره. اما وقتی پای مدرنیته به این جامعه باز میشه، یک پای کار می لنگه! نگاه مثبت، زیبایی شناس و ستایشگرانه به بدن انسان بخشی از دیدگاه مدرن امروزیه که در جامعه ی زهد آمیز/نمای امروز ایران دچار یک تابو میشه و بحث کردن در رابطه با بدن و لذات بدنی با بازخوردهای منفی -در ظاهر- مواجه میشه.

فرهنگ امروز ایران کاملا متاثر از دینه و نمیشه این رو نادیده گرفت. باید این نکته رو هم ذکر کرد که در دیدگاه اغلب ادیان هویت فرد با روحش تعریف میشه و فیزیک و بدن انسان غبار روح میشه و مانع کشف حقیقته که باید غبار زدایی کرد جهت عروج انسان به درجات معنوی و خدایی. اما تا جایی که من اطلاع دارم دین اسلام قواعد بسیار زیادی برای زندگی فیزیکی انسان داره و حتی در مورد مسائل جنسی به روشنی و وضوح حرف میزنه و نکات رو بررسی میکنه در صورتیکه در مثلا مسیحیت، این جسم باید سرکوب بشه. بهمین دلیل فرد روحانی ازدواج نمیکنه و قسم میخوره همه ارتباط عاطفی اش با خانواده اش رو قطع کنه و خودش رو وقف دین میکنه تا به درجات بالای روحانی برسه. یعنی سرکوب بخش زیادی از وجودش!
بنابراین باید گفت که دین اسلام توجه به بدن رو نقطه قوت خودش میدونه بعنوان یک دین مدرن که خلاهای ادیان گذشته رو پر کرده. و یکی از نیازهای اساسی انسان رو که در ادیان ما قبلش شاید کمتر دیده شده بود، به دقت بررسی میکنه و برای انسان حق(؟) قائله. بطوری که پیامبر اسلام نـُـه(!) بار ازدواج میکنه بر خلاف مسیح که هیچگاه ازدواج نکرده بود.

اون چیزی که ما بعنوان اسلام ازش یاد میکنیم در واقع بخش بزرگیش فقه اسلامیه نه لزوما کتاب مقدس مسلمانان. گرچه در اون هم موارد اروتیک بسیاری قابل مشاهده و بررسی هست. اما هر کدوم از ما که یک کتاب فقه رو باز بکنیم بخش عمده ای از اون کتاب در رابطه رو با مسئله پرداخت به بدن و گرایشات جنسی می یابیم. نمونه اش هم همین کلیپی که اول نوشته ام بهش اشاره کردم.
البته تضادی که بهش اشاره کردم همواره وجود داره و تابوی "حرف زدن و اطلاع رسانی" هیچگاه از جامعه ایران فاصله نگرفته. در غالب آثار ادبی گذشته و حال مدام از زلف و لب و بازوی یار سخن گفته شده و حتی از عشقبازی و جزئیات مربور به اون که همگی دیدگاه اروتیک دارند اما به جهت گرایشات زهدنمایانه جامعه، تعابیر عارفانه ازشون استخراج میشه و تلاش بر اینه که از جنبه بدن و فیزیکی اونها پرهیز بشه و اینجا همون نقطه تضاده!

اینهمه تکرار و تاکید بر مقاومت و فاصله گرفتن از هر گرایش تنانه، از اونجا سرچشمه میگیره که زهد اساسا "لــــذت جسمانی" رو به دقـّـــــت میشناسه. در غیر اینصورت دلیلی برای اینهمه تاکید بر پرهیز در مقابله با این لذت وجود نداره! در تعاریف اسلامی برانگیختن جنسی حرام شمرده نمیشه، بلکه در مواردی بسیار هم پسندیده اس و بخصوص اینکه بدن زن بعنوان آتش اروتیسم بیان میشه. امــــــــا در مقابل موجودی به نام روح و معنویت تعریف میشه که انسان باید برای رسیدن به اون، بدن رو سرکوب کنه. حالا سوال اینجاست اگر این بدن برای سرکوب آفریده شده، چرا اصولا چنین گرایشی در وجودش قرار میگیره؟ که تازه بقای نسلش هم به همین گرایش گره میخوره! آیا.... این تضاد دیگری نیست؟
اصولا در فرهنگ ایران پس از اسلام خصوصیتهای زنانه، با اغواگری و پست و دنیایی تعریف میشه و زن اگر تصمیم داشته باشه انسان باشه باید این خصوصیات رو که در وجودش هست از بین ببره و بُکُشه! تا حیا و عفت داشته باشه! "شرمِ زن" نشانه بی قید و شرط پاکدامنی زن در این تعریف هستش!
از همین دست تناقض دیگری در قوانین اسلامی وجود داره که از یک طرف توصیبه به ازدواج میکنه بعنوان سنت پیامبرش و از طرف دیگه از پرداختن به امور بدن و تن نهی میکنه و میگه ازدواج نکنید مگر اینکه ترس از به گناه(!) افتادن داشته باشید. بنابراین مرد مومن برای به گناه نیفتادن، اساسا تلاش میکنه به چهره یا بدن زن دیگری نگاه نکنه و اغلب چشم به زمین میدوزه.
آیا به دلیل همین نگاه اسلام نیست که بدن زن باید در مقابل چشم مرد پوشیده باشه که مرد بتونه درون(!) خودش رو در کنترل نگه بداره تا روحش(!) به اوج برسه! همونجایی که میگه: هفتــــــــــــاد سال عبادت یک شب به بـــــــــــــاد میره....!؟؟؟

بیشتر اینهایی که نوشتم مواردی بود که من از اون برنامه شنیدم. بعلاوه اینکه من تا به حال نمیدونستم مفهوم "شاهد بازی" در ادبیات کهن چیه که متوجه شدم همون ارتباط عاشقانه با همجنس نوجوان یا پسر بچه هست!!! و اینکه نمیدونستم چرا در اسلام میگن بهتره مرد مسلمان "ریش" داشته باشه. از قرار به این دلیل هستش(؟) که صورتش لــــــطافت صورت پســـر بچه "غُلام یا غِلمان" رو نداشته باشه!!!!!!!!!!!!

بعد از همه این موارد دلم میخواست من هم توی اون بحث شرکت داده میشدم و این نظرم رو اونجا میگفتم. نظر من اینه که فقه اسلامی به هیچ شکلی دید مثبتی به تن نداره و هر اونچه که هست در واقع سطحی ترین شکل این دیدگاه یعنی همون "پـُـورنه" و غالب توصیه ها و پرهیز ها هم به همین دلیله. و الا اگر آموزه دینی بر اساس ستایش زیبایی آفریده خدا باشه، آیا یک مرد نمیتونه نگاهش چیزی باشه غیر از تفکر پست جنسی؟؟؟

آیابه همین جهت نیست که در کشورهای اسلامی زنان رو مدام در پیچه های تو در تو میپیچند تا مگر عرفان مرد مسلمان با یک نگاه به بــــــــــاد بره!!! آیا این آفریده خداوند نیست که اینهمه زجرش میدید تا خودتون به کشف حقیقت(!؟!؟) برسید! چه کسی برای شما این حق رو قرار داده؟؟؟

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

فیلم نوشته های من

امروز تصمیم دارم راجع به چند تا فیلم بنویسم. دلم فیلم خوب میخواست... اخیرا چند تایی دیدم شاید بعدها راجع بهشون بنویسم اما الان میخوام چیزهای دیگه ای بگم.

داستان اول:
دیشب با مهربان همسر بطور تصادفی برخوردیم به یه فیلم ایرانی به نام "حیران"، ساخته خانم شالیزه عارف پور. داستان راجع به یه دختر ایرانی و یه پسر افغانه که همدیگر رو دوست دارن و خلاصه گرفتاریهای بعدی که براشون پیش میاد. چیزی که توی این فیلم برای من به یاد موندنیه اینه که این آخــــــــــــــــــرین بازی "خسرو شکیبایی" هستش. خلاصه تو هر سکانسی که خسرو خان بود، من گلوم به شدت فشرده میشد.
بعد از دیدن فیلم تنها حسی که داشتم این بود که ما ایرانی ها چقــــــــدر نژادپرستیم. البته اشتباه نشه، پرداخت فیلم اصلا نژادپرستانه نبود. اتفاقا خیلی دقت شده بود. من در واقع برگشتم به جامعه خودمون و نوع نگرش و رفتارمون با افغانها! و خیــــــــــــلی دلم سوخت و درد کشیدم و غصه خوردم و خلاصه هنوز فکر نمیکنم اصولا به این راحتی ها نژادپرستی از ژِنِ ما ایرانی ها جدا بشه :(

داستان دوم:
یه فیلم قدیمی دیدم به نام "فیلادلفیا" با بازی درخشـــــــان دنزل واشنگتن و تام هنکس که راجع به حقوق هم جنس گرایان بود و ساخت سال 1993 و دااااااااااغ دلم تازه شد که چـــــــــــــــــرا میگن ما عقب مونده ایم؟ شما نمیدونین؟ یعنی نیستیم؟ یعنی این بندگان خدا حق زندگی ندارن؟ یعنی انسان نیستن؟ یعنی...؟؟؟ وقتی حتی فکرش رو میکنم که تو کشور من این آدمها به دلیل این گرایش به مرگ(!) محکومن!!! و خیلی از مردم کشور من این حکم رو برای این نوع آدمها قبول دارن! خدایـــــا... آخه چرا؟ :(

داستان سوم:
شاید دو یا سه ماه پیش بود که قرار شد با تعدادی از دوستان بهتر از آب روان، دور هم بشینیم و فیلم رِلیجس جناب بیل ماهر رو ببینیم. راجع به فیلم حرفی ندارم. نه راجع به ساختش و نه ایده هاش، به نظرم باید ببینیدش و بعد قضاوت کنید. اما بعد از فیلم با هم حرف میزدیم. در نهایت به اینجا رسیدیم که مهمترین چیز تو زندگی آدمها آرامشه! اما نه اینکه آرامش یکی باعث بشه منافع جمع به خطر بیفته. منظورم اینه که ممکنه یه نفر با ایده های بسیار ساده لوحانه خودش خوش باشه... خب حرفی نیست... اما اگه تعداد این یه نفر شد دهها هزار نفر و انوقت این قشر تصمیم گرفتن رو منافع تو و نسلهای آینده ات تاثیر بذارن چی؟ من کاری ندارم که تو این فیلم خیلی جاها بیل ماهر اجازه حرف زدن و دفاع کردن به طرف مقالبش نمیده... اما به قول خودش "اونها به قدر کافی در طول سالها حرف زدن و اینجا من قراره که حرف بزنم" - [نقل به معنا]. خلاصه اینکه فکر میکنم اگه ببینیم و بشنویم و بعد با آرامش فقط فکر کنیم و عجله ای برای تصمیم گیری نداشته باشیم... به نظر من حتما نقاط روشنی خواهیم یافت. ضمنا مرسی دوست گلم از دعوتت برای این فیلم :)


۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

بستگی داره...

یکی از دوستان قدیمی چند وقت پیش یه داستان کوتاه نوشته بود در مورد راست گفتن یا ... داستان عاشقانه ای بود که دختر مدتی تاخیر میکنه در گفتن حقیقت ماجراهای گذشته اش و در نهایت تو یه شرایط خاص مجبور به دورغ گفتن میشه، چون نمیتونسته از دست دادن رو بپذیره. البته به هر حال عشقش رو به نوعی از دست میده ... و پایان داستان با این چالش باقی میمونه که پسر هم ناگفته هایی داشته یا نه. و این جدال راست و دروغ برای دختر باقیه...
این که من نوشتم، خلاصه بسیار خشکی از داستان دوستمه. راستش مدتی پیش این داستان رو خوندم و حالا دیدن جمله زیر من رو به چالش درست و نادرست کشیده:
Telling the truth and making someone cry is better than telling a lie and making someone smile. Paulo Coelh

به نظر جمله کوتاه حکیمانه ای میاد و شاید در نگاه اول کاملا درست! اما من وقتیکه خوندمش، انگار یه چیزی تو ذهنم تکرار کرد: "بستگی داره!... همه چیز بستگی داره!!!"

برای همین برگشتم به داستان دوستم و فکر کردم که البته در اون شرایط خاص واقعا گفتن حقیقت ساده نیست. و نمیشه حکم کلی داد و احساسات و عواطف و شرایط آدمها رو ندیده گرفت. دنیای ما در عین سادگی خیلی پیچیده اس. به نظرم اگه با هم مهربونتر بودیم... وقتی کسی حقیقت یه چیزی رو ازمون مخفی میکرد و ما بعد از مدتی متوجه ماجرا میشدیم... قبل از هر قضاوتی بهش اجازه میدادیم حرف بزنه و بگه چـــــــــــــرا این کار رو کرده. شاید دلیلش برای ما ناگشوده هایی رو روشن کنه و لذتی از زندگی بهمون بده که قبلا هیچوقت نچشیدیم.

جان کلام اینکه من معتقد نیستم که مخفی کردن حقیقت کار درستیه، اما میگم کاش هیچوقت زود قضاوت نکنیم...

۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

فاصله

در طول سالها فهمیدم که عمـــق دلتنگی آدمها با فاصله شون نسبت مستقیم داره. ممکنه کسی رو که دوست داری مدت زیادی نبینی، اما همینکه میدونی همین دور و برهاست، برات کافیه و خیلی دلتنگش نمیشی...
وقتی دور میشه... انگار که همیشه هست و نیست! هر جایی که میری و هر کاری که میکنی، به یادت میاد و تصویرش جلوی چشمات میرقصه... اما خودش نیست! نیست که ببینیش، ببوسیش، نگاش کنی... سیـــــــر نگاش کنی!

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

داری سخت میگیری!

چقدر زندگی رو سخت میگیری! باور کن اونقدر عشق و لذت نایافته منتظرن که تو پیداشون کنی و با همه وجودت ذره ذره شون رو بچشی. اونوقت تو هی داری حرص زندگی فلان رو میخوری که حالا داشتی یا نداشتی!

عزیزِ من رهــــا کن! بـــــاور داشته باش که وقتی همشون رو رها کردی، این تـــــــــــویی که آزاد و رها پر خواهی کشید! اونوقت خواهی فهمید اینهمه مدت چه لذتی رو از خودت دریغ کردی :)