اخیرا در تلویزیون ایران برنامه ای در رابطه با سینما و نقد فیلمهای روز و مشکلات کلی سینما تهیه شده با اجرای آقای جیرانی، منتقد ثابت برنامه هم آقای مسعود فراستی هستن. من این برنامه رو دوست دارم. از یه طرف نوستالژی آخر هفته های تهران رو برام داره و از طرف دیگه باید اعتراف کنم خیلی چیزها یاد میگیرم.
هیچ فکر نمیکردم فریدون جیرانی اینهمه آرام، خنده رو و مهربان باشن... نمیدونم شاید این اثر توی ذهن من از فیلمهاشون که دیده بودم... خشن تر از این بود که حالا مببینم. نقدهای آقای فراستی رو گاه گاهی به تصادف دیده بودم و براشون احترام قائلم. گرچه گاهی در این برنامه نقدهاشون رو نمی پسندم اما غالب اوقات به نظرم منصفانه و به جا نقد میکنن. در کلّ برنامه، گر چه گاهی به هم میپرن، ایراد میگیرن، از هم دلخور میشن و بعدش از هم دلجویی میکنن و .... از دید من همه نسبتا راحتن و خیلی شاید شبیه سایر برنامه های تلویزیون ایران نیست. همشون به خوبی یادگرفتن که سراغ خط قرمزهای حکومت نرن!... شاید یه جور خودسانسوری خودآگاه(؟!).
اما چیزی که اصولا من رو واداشت به نوشتن این چند خط اینه که در یکی از برنامه ها خانم ماهایا پطروسیان رو دعوت کرده بودند و ایشون داشت به یکی از نقدهای آقای فراستی پاسخ میگفت. برام خیلی عجیب بود که معتقد بود نباید اینهمه سخت گرفت به دست اندکاران سینمای ایران! دلایلی هم که می آوردن شاید در جای خودش میتونست قابل بررسی باشه اما دلایل خوبی در جواب نقد نبود. انگار میخواست بطور ضمنی به همه بگه که چون ما در شرایط سختی کار میکنیم، همینکه یه چیزی تولید میکنیم، خودش موفقیته!!!
این روش استدلالشون من رو به یاد یک ایمیل انداخت که از کنسرت یکی از خوانندگان سنتی ایرانی که در سان فرانسیسکو اجرا شده بود، تعریف کرده بود (شاید بهتره بگم ستایش کرده بود) و در بخشهایی از نوشته طوری از جذب مخاطبین غیر ایرانی نوشته بود که واقعا اگر کسی از اون کنسرت بی اطلاع بود باور میداشت به زلزله ای که توسط این گروه موسیقی ایرانی در نقطه ای دور از ایران برپا شده! وقتی متن رو میخوندم یه کمی ناراحت شدم. احساسم این بود که بس که در تنگنا بودیم، تصور میکنیم برگزار شدن یک کنسرت ایرانی در جایی دور از ایران، به صرف برگزاری یعنی موفقیت!!! به نظرم اومد که نویسنده متن به جای اینکه واقعا به هنر و فن خواننده و نوازندگان توجه کنه، بیشتر دلـــــش سوخته بود و میخواست که حمایت کنه! من اگر جای اون گروه هنرمند بودم هیچ وقت راضی نمیشدم این صدقه رو بپذیرم!
پی نوشت:
در شهر قبلی که زندگی میکردم، هر ماه یکبار یا گاهی هم دو ماه یکبار در یک مرکز فرهنگی جلسه کوچکی تشکیل میشد بعنوان کلوپ فیلم. من و همسرم جزء معدود اعضای غیر حرفه ای جمع بودیم که در کنار دوستان بزرگوار و ارزشمندی مینشستیم و فیلم میدیدیم. بعدش هم پَنِلی تشکیل میشد و حرف میزدیم. فیلمها همیشه ایرانی نبود و نه لزوما فیلمهای روز! در واقع اونچه هدف بود یادگیری دیدن جزئیات بیشتر فنی و کارشناسانه و البته هنری بود. راستش حالا که مینویسم، دلم تنگ شده... دوست داشتم خیلی از فیلمها رو که قبلا هم دیده بودم یک بار دیگه توی اون جمع ببینم.... انگار که باید امشب کوله ای را که باندازه تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم، یک فیلم خوب ببینم تا شاید دل تنهایی من تازه شود :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر