۱۳۹۱ تیر ۸, پنجشنبه

تا جایی که من تجربه کردم تقریبا چیزی بعنوان بهترین وجود نداره.  میگم تقریبا چون معتقدم غالب چیزها در دنیا نسبی هستن. هر چیزی در جای خودش برای هر کسی نسبتا خوب هست یا نیست. بنابراین بهتره زندگی مون رو صرف انتظار برای بهترین نکنیم. چون به نظر من ممکنه همون بهترین در اون زمان خاص و برای تو بهترین باشه و در زمان دیگری حتی برای خودت هم بهترین انتخاب نباشه! بنابراین نخست اینکه وقتم رو توی زندگی مهم بشمارم و منتظر بهترین نباشم و اینکه دیگران رو به خاطر انتخاب اونچه من فکر میکنم که بهترین نیست، قضاوت نکنم! من جای اون نیستم.... شاید به راستی برای اون آدم بهترین باشه

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

دختری از ایران

وقتی تو ایران همین دوره بزرگ شده باشی یا مملکتهای دیگه ای شبیه بهش ، میدونی معنی دگماتیسم چیه! البته اگه بخوام دقیقتر بگم با دگماتیسم زندگی میکنی و شاید اگه خودت نخوای هیچوقت از وجودش مطلع نشی. اما وقتی متوجهش شدی، لمسش میکنی.... همه جا.... واقعا همــــــــه جا

دلیل اینکه اینو مینویسم اینه که مدتها توی کتابهای درسی مون و  حتی روی در و دیوار شهرهامون ایدئولوژی خودشون رو تبلیغ کردن و توی مغزمون چپوندن که حکومتهای قبلی یک سری آدم بی درایت بودن که فقط آمده بودن که بخورن و عیاشی کنن. یه نمونه اش شاهزاده های قاجار که در تاریخ فعلی مملکت بعنوان یه سری مفت خور بی درایت ازشون نامبرده میشه که با ثروتهای مردم بی نوا(؟) به کشورهای خارجی رفتن و هیچ فایده ای هم برای مردم نداشتن! ....  این جملات  دقیقا همونیه که بهش میگن دگم

چند وقت پیش یکی از همون شاهزادگان از دنیا رفت و من مثل خیلی های دیگه تازه پس از مرگشون، یکی از هزاران خدمتش به
ایران رو شناختم.  خانم ستاره فرمانفرمایان فرزند عبدالحسن فرمانفرما بنیانگزار مدرسه مددکاری اجتماعی در ایران. 

خیلی سال پیش کتاب این سه زن مسعود بهنود رو خوندم که یکی شون خانم مریم فرمانفرما (یکی از خواهران خانم ستاره) بود. اما هیچ اطلاعی از این خانم و زحمتهایی که برای ایران کشیدن نداشتم.

بگذریم... منظور اینه که اگر فقط یه کمی تحمل حرف دیگری رو داشتن، الان اینهمه ایرانی با یا بدون قابلیت در سراسر جهان پخش نبودن... در آرزوش کشوری که یه ایدئولوژی به معنای واقعی کلمه دگـــــم حق بودن در سرزمین مادری شون رو ازشون گرفته



۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

از قرار اقامت شهروندان افغان در 14 استان کشورم ممنوع شده. یک مهاجر افغان درد دلهاشو نوشته... از خوندنش خیلی برانگیخته شدم... و شرمنده از اینهمه بی مهری که دانسته یا نادانسته توسط هموطنان من به افغانها میشه. افغانهایی که از همه مردم دنیا به ما شبیه ترند و اینهمه بی مهری ...

با تو به درد دل می‌نشینم 
ای همسایه    !
تا شاید
آن حس انسان‌دوستی و عدالت را
که به نامش
از قران آیه بر می‌گیری
و به‌خاطرش
با دنیا به مجادله بر می‌خیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمن‌زار سبز شهرم به خون پدر و صدها مثل او به لاله‌زاری مبدل گشت
وقتی به من گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زاده‌ی طبیعت‌ایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخن‌هایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با آخرین رمق‌های مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفس‌های آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آن را با مرز تقیسم کرده‌ایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دست‌گیریت در روزهای ناامیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگزاری خواهم نمود
از فرط بی‌پناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را به فراموشی سپردم
«تشکر»هایم به «مرسی»
و «نان چاشت»ام به «نهار» مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی و چتنی و چای سبز
به زرشک‌پلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیاله‌های کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظه‌های زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی ناامید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد نکاح بست و
در جنگ عراق، برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسسته‌ام
سال‌هاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سال‌هاست
که نامم را به فراموشی سپرده‌ام و
لقب «مشدی» را به نامم گره زده‌اند
سال‌هاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه آورد
ولی تو
همان بی‌خبری هستی که بودی!
ولی تو
با آن‌که فروغ چشمانم را با دوختن کفش‌هایت
با آن‌که قوت دستانم را در غرس نهال در باغ‌هایت
با آن‌که قامت استوارم را در به پا خواستن دیوارها و ساختمان‌ها و خانه‌هایت
با آن‌که صبر و تحملم را در شنیدن کنایه‌ها و کینه‌توزی‌هایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظه‌ای
جرقه زودگذر انسان‌دوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو «اوفغونی»ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کوله‌به‌دوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمی‌خواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافته‌ای
و هنوز هم
با نفرتی سی‌ساله
احساساتم را به بازی می‌گیری
دروازه‌ی مکتب را به روی کودکم می‌بندی
بساطی را که نان شکم‌های گرسنه‌ی اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی می‌اندازی و
دست‌هایم را با تهدید «رد مرز» نمودن می‌بندی و
اشک‌هایی را که با خاک سرک‌های تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن می‌کند
با تمسخر می‌نگری و می‌گویی
«شما به حرف نمی‌فهمید»
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود می‌کوبی و
بر یزید و یزیدیان لعنت می‌فرستی
از بی‌عدالتی دیگران سخن می‌گویی
ولی هرگز در صف‌های دکان‌ها
در داخل اتوبوس‌های شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمی‌بینی
که از ترس تو
اهانت‌های تو را
تلخ‌تر از زهر
فرو می‌بلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو می‌کند
تا مبادا
پنجه بر سمت‌اش دراز کرده بگویی
«به کشورت برگرد اوفغونی پدرسوخته»
می‌روم
ولی
درخت‌های سبز و بلند کرج
سرک‌های پاکیزه‌ی تهران
پارک‌های خرم و زیبا
خانه‌های مجلل بالاشهر
نان‌های گرم نانوایی
کفش‌های راحت چرمی
پتلون‌های زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنج‌های مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
می‌روم ولی حاصل دست‌های این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
می‌روم
چه می‌دانی
شاید روزی تو
به دروازه‌ی شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم آموخت
وانگه
تو درد دربه‌دری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یک بار
برای لحظه‌ای کوتاه‌تر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت ده‌ها سال رنج مرا
به‌آسانی
خواهد پرداخت!
یک مهاجر

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه


پريشان از قصاوت آشکار بدرقه ام مي کنند
پرنده گان کشته، آسمان پاره پاره!

مي روم تا مجبور نباشم 
بيش از اين کلماتم را در غل و زنجير نهم

در همه جا، مي شکفند آبشار هايي از نور
و روشن مي کنند چشمان هزار و يک شب را

تنها در سرزمين من است که،
انگور ها سرکه مي شوند
و سربازان قاضي. 


از کتاب: فصلی دیگر فریدون فرخزاد

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

از چند هفته پیش جشن های پایان تحصیلی شروع شده و هر چند روز یکبار عکس و فیلم  از دوستان توی فیس بوک میبینیم و بعدش هم ابراز خوشحالی و تبریک. این موقع سال منو همیشه خوشحال میکنه. سال وقتی با تحصیل همراه میشه یه رنگ و بوی دیگه داره. من وقتی کار میکردم دلم برای حس مدرسه تنگ میشد. اینکه تابستون و بهار و پاییز و زمستون با هم فرق میکنه. اینکه بعضی از ماهها کلا روح مرخصی و تعطیلی دارن و بعضی ماهها شروعشون با استرسه و پایانشون با خواب فراوان و مهمونی و ... خلاصه خوش میگذره

راستش برای این نیومدم اینجا که اینها رو بنویسم. توی همین فیلمهای آپلود شده، چند وقت پیش سخنرانی خانم رایس رو دیدم در جشن پایان سال دانشگاهی که قبلا توش درس میخوندم. چیزی که توی سخنرانی ش برای من جالبه اینه که در دوره دانشگاهش چندین بار رشته عوض کرده بود تا اینکه در نهایت برسه به اون چیزی که دوست داره. از موسیقی نهایتا به علوم سیاسی بین الملل. اون چیزی که در نهایت باعث شد جزء زنان موفق در سراسر دنیا بشه. به گرایشهای سیاسی ش کاری ندارم. منظورم اینه که باید در کارت برجسته باشی که در نهایت همچین پستی بهت پیشنهاد بشه. و از این نظر بهش احترام میذارم

 در کشور من اما مردم شانس اینو ندارن که اول عاشق کاری باشن که در آینده میخوان انجامش بدن، بعد برن پیدا کننن چطور میتونن بهش برسن یا مثلا برن درسش رو بخونن و .... اتفاقی که می افته اینه که خیلی ها اول میبینن توی کنکور ورودی دانشگاهها، چی قبول میشن -در صورت امکان البته- بعدش توی دلشون سعی میکنن عاشق رشته تحصیلی شون بشن بدون اینکه واقعا بدونن باید بعدش چه کنن با این درس. شروع که شد سعی میکنن ازش لذت ببرن و کم کم فکر میکنن که عاشق رشته تحصیلی شون شدن! از اون به بعد حتی با چنگ و دندون ازش دفاع میکنن... وقتی که دوره دانشگاه تموم میشه دوتا اتفاق می افته! یا کار میکنن که باز هم در صورتیکه کاری پیدا کنن که معمولا ربطی به درس خونده شده نداره، یه جوری سعی میکنن یه رابطه ای پیدا کنن بین کار و رشته ای اتفاقا ازش سر درآورده بودن!  یا اینکه اگر بخوان ادامه تحصیل بدن، توی رودربایستی خودشون یا بقیه حتما همون راه رفته رو ادامه میدن... و اگر کسی کاری غیر از این بکنه مثل اینه که اعتراف کرده باشه با اشتباهی که قبلا مرتکب شده .... در ظاهر باعث همدردی بقیه و در غیاب طرف باعث میشه که سخنرانی های متعددی در مورد درس گرفتن از ایشون برای سایرین ارائه بشه! حالا اصولا چرا؟ نه خیلی معلومه و نه خیلی مهم 

خیال من اینه که تمام این اتفاقات ریشه اش کمبود امکانات باشه. منظورم اینه که اگه به قدر کافی دانشگاه و .... باشه و راه یافتن بهش هم اونقدرها رقابتی نباشه، شاید این مشکلات فرهنگی هم کمتر بشه :) شــــــــاید