۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

امروز صبح از خواب که بیدار شدم اولین خبری که خوندم متاسفانه درگذشت سیمین دانشور نازنین بود. تمام روز خبرش رو بارها دیدم و تک تک اطرافیانم از این بانوی نویسنده ارزشمند یاد کردن که چقدر از سووشون لذت بردن و دوستش داشتن. یادمه من "سووشون" رو در دوره دبیرستانم خوندم. و بعدها "به کی سلام کنم" و "جزیره سرگردانی" و چقدر ازشون لذت بردم. بعضی از قسمتهای "غروب جلال"ش رو هنوز به خاطر دارم. حیــــف از اونهمه عشق که از دست رفت... یادش همیشه زنده خواهد بود

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

وقتی مریضی و پرستارت مامانته یا مثلا خواهرت، میدونی چرا اینــــــهمه راحتی؟.... چون باهات درد میکشه، حتی به جات! برای همینه حسی که داری رو میدونه... انگار که فکرت رو میخونه. میدونه الان در همین لحظه چی میخوای، بدون اینکه بهش بگی! دوای دردت تو دستاشه... تو چشماشه... توی وجودشه! چون هســـــــــــــــت برای تو... با همه وجودش :)