۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

اشتیاق

(شاملوی بزرگ)
اگر زمان و مکان در اختیار ما بود
ده سال پیش از طوفان نوح عاشقت میشدم
و تو میتوانستی تا قیامت برایم ناز کنی
یکصد سال به ستایش چشمانت میگذشت
و سی هزار سال صرف ستایش تنت
و تازه... در پایان عمر به دلت راه مییافتم



۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

دانه می کارم

این متن رو یکی از دوستان برام فرستاده:

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . " او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود . خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد . این چیزی بود که او نمی دانست . دیگری نیز در پی صید حقیقت بود .

اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت .

عرفان نظرآهاری


۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

ســـاده

آدمهای ساده را دوست دارم.
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند.
همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشیساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاهاست.
بسکه هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.
آدم های ساده را دوست دارم. بوی ناب “آدم” می دهند

پی نوشت: کاش میدونستم نویسنده این متن کیه!

اشتباهات تمام نشدنی ما!

به نظر من بشریت در طول تاریخ دچار اشتباهات بزرگ زیادی شده و هنوز هم شاید متوجه خیلی از اونها نیست. یا شاید سعی میکنه توجیه شون کنه! نمونه اش چیزیه با مفهوم "مـــرز". همین مرزهای فیزیکی بین کشورها ریشه خیلی از جنایتهای بشر بوده و هست. اما ما آدمها، با بی فکری هنوز میخواهیم همه اونها رو مقدس جلوه بدیم!!! چندین میلیون نفر به دلایل مختلف در این مرزها جونشون رو از دست داده و میدن؟ انگار هنوز کافی نیست که بفهمیم این مفهوم باید با چیز دیگه ای جایگزین بشه و این دفعه مراقب باشیم که تقدس زایی نکنیم.
من از همـــــه مرزهای دنیا منتفـــرم! همون مرزهایی که ما رو از افغانها جدا میکنه و باعث میشه به عربها بد بین باشیم و اونها هم با ما! همون مرزهایی که باعث میشه مردم مکزیک جونشون رو کف دستشون بگیرن و از این مرزها بگذرند... شاید برای لقمه ای بهتر!!! دردناک نیسن؟ چیزهایی که خودمون ساختیم، حالا مثل دیوار جلومون قد کشیدن و به طرق مختلف اذیتمون میکنن... کاش میشد بشکنیم شون!

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

بالا بلند
بر جلوخان‌ منظرم
‌چون‌ گردش‌ اطلسى‌ ابر قدم‌ بردار

از هجوم‌ پرنده‌ بى‌پناهى
‌چون‌ به‌ خانه‌ بازآيم
‌پيش‌ از آنکه‌ دربگشايم
‌بر تختگاه‌ ايوان
‌جلوه‌اى‌ کن
‌با رخسارى‌ که
‌باران‌ و زمزمه‌ است
‌چنان‌ کن‌ که‌ مجالى‌ اندک‌ را در خور است‌
که‌ تبردار واقعه‌ را
ديگر دست‌ خسته‌ به‌ فرمان‌ نيست

آن‌گاه‌ بانوى‌ پرغرور عشق‌ خود
را ديدم‌ در آستانه‌ى‌ پرنيلوفر،
که‌ به‌ آسمان‌ بارانى‌ مى‌انديشيد

و آن‌ گاه‌ بانوى‌ پرغرور عشق‌ خود را ديدم
‌در آستانه‌ى‌ پر نيلوفر باران
‌که‌ پيرهنش‌ دستخوش‌ بادى‌ شوخ‌ بود

و آن‌ گاه‌ بانوى‌ پرغرور باران‌ را
در آستانه‌ نيلوفرها
که‌ از سفر دشوار آسمان‌ باز مى‌ آمد

(شاملوی بزرگ)

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

عید قربان هزار و چندم!

امروز از قرار عید قربان هستش. دوستان زیادی در فیس بوک به هم تبریک میگن و سعی دارن که جشن شون رو به فضای مجازی هم منتقل کنن. بعضی هم عکس هایی آپلود کردن با این مضمون که "عید قربانه، بیایید به گوسفند ها رحم کنیم" :)
ایده های هر کسی در جای خودش محترمه، اما واقعا از خودمون میپرسیم که اگه قراره کاری رو تکرار کنیم، دلیل تکرارش چیه؟ آیا نمیشه مرورش کرد؟ بهترش کرد؟ نمیشه هم شاد بود و هم دیگران رو شاد کرد؟ منظورم از دیگران هم بقیه آدمهاست و هم حیوانات و طبیعت و ... . اون چیزی که توی همه این گفت و شنودها منو اذیت میکنه، عدم احساس نیاز به تغییر و بازنگریه! کاش یه روزی بخواهیم که مشکلاتمون رو حل کنیم :)

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

کم کم یاد میگیری

کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

خورخه لوییس بورخس

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

تو رو خدا نگو حالا ما هزار تا مشکل دیگه داریم!

چند روز پیش با یه خانم حرف میزدیم که ناخودآگاه بحث به این رسید که به هم بگیم مذهبمون چیه. البته ایشون هیچ سوالی در مورد دینم ازم نکرد. فقط پرسید اهل کجایی و بعد از جواب من خیلی هیجان زده گفت که دوست پسرش هموطن منه و همچنین یکی از بهترین دوستاش و ... خلاصه اینکه داشت توضیح میداد که مادرش بسیار نگران بود که این آقای دوست پسر با این خانم چطور رفتار خواهد کرد و دلیل نگرانیش هم این بود که این خانم یهودی هستن و اون آقا ایرانی و احتمالا از یهودی ها خوششون نمیاد!!!؟ !!! -> اینم از اثر رسانه ها!
در هر حال میگفت که یه بار که با هم رفته بودن رستوران، کلی خودش رو از قبل آماده این کرده بود که به دوست پسرش بگه که یهودیه و حتی میگفت آماده این بودم که باهام به هم بزنه (؟!). میگفت وقتی بهش گفتم مطمئنی که با دین من مشکلی نداری، و آقاهه با تاکید بسیار گفت "آفـــــــــــــکورس آی اَم، وات آر یو تاکین اِبَــوت". بعدش هم میگفت که کلی انرژی گذاشتم تا به مامانم اطمینان بدم که این آقا خیلی هم روشنفکر هستن. میگفت من فکر میکنم ایرانیان خیلی تحصیل کرده و روشن فکرن و در نهایت خیلی خوشحاله که قراره با من کار کنه.
این رفتار رو من قبلا هم دیده بودم اما چیزی که این بار ذهن من رو به خودش مشغول کرد یه چیزیه توی خود ایران. یادمه هر اداره ای که کاری داشتیم و باید فرمی پر میشد، مجبور بودیم که بنویسیم دین/مذهبمون چیه! و این سوالی نبود که بشه جواب نداد. اعتراف میکنم که من توی اون موقع حتی فکر نکرده بودم چرا باید چنین سوالی از آدم بپرسن؟ چه ارتباطی به کس دیگه یا سازمان یا اداره داره که من چطور خدا رو میپرستم یا اصلا میپرستم یا نه!
تصور من اینه که وجود این سوال و اهمیت ندادن اکثریت مسلمان نسبت به اصل پرسش این سوال در ایران باعث میشه که برای اقلیتهای مذهبی تبعیضهایی به وجود بیاد. و صد البته چون اونها اقلیت هستن صداشون - در ایران- به جایی نخواهد رسید مگر با پشتیبانی اکثریت. ایکاش مردم وقتی به این سوال میرسن بگن: من مجبور هستم به این سوال جواب بدم؟
شاید با جواب ندادن به این سوال در جاهایی که واقعا مجبورمون نمیکنن بتونیم به بقیه که فکرش هم به ذهنشون نرسیده یه تلنگور بزنین که این ما هستیم که به بقیه اجازه دخالت در امور شخصی مون رو میدیم. امید که یه روزی در حکومتهای ما به روشنفکری مردم ایران احترام بگذارن و درخورد شان ایرانیان نازنین باشن :)

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

تصمیم

این روزها مدام در حال تصمیم گیری هستم و حس میکنم چقـــــدر کار سختیه! بخصوص وقتی تعداد انتخابهات زیاده کار خیلی خیلی سخت تر میشه. فاکتورهای دیگه ای هم هست که به سختی ماجرا کمک میکنه... اینکه مثلا نتیجه تصمیم تو فقط به خودت برنمیگرده و آدمهای دیگه ای رو هم درگیر میکنه. یا اینکه دیگران نمیتونن به تصمیم گیری هات کمک کنن چون نگران هستن که مبادا نظر اونها روی نتیجه اثری بذاره که ممکنه خیلی مطلوب تو نباشه! مدام همه تکرار میکنن که هر تصمیمی بگیری حمایتت میکنیم، اما....
وقتی درس میخونم، توی اوج کارها و موقعی که سرم شلوغه فکر میکنم واقعا کارهای سختیه که ممکنه از عهده خیلی ها برنیاد. اما حالا... فکر میکنم واقعا بخشهای زندگیم که مربوط به درس و مدرسه اس مثل سرگرمیه و سختیهاش هم چیزهای خیلی جدی نیست. حتی در صورتیکه نتیجه مطلوبت رو نگیری، براحتی میتونی تکرارش کنی.
اتفاقات مهم زندگی برای همه آدمها خیلی شبیه به همه! صرفنظر از اینکه کی هستی، چی هستی، کجا هستی و چی میخوای! خدا به همه کمک کنه و به مــــــن هم!

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه

ایران ما

هر خبری که از ایران میرسه -منظورم هم خبرهای رسمیه و هم غیر رسمی- هر کدوم به یه نحوی ذهن منو میریزه به هم! راستش منظورم اصلا این نیست که الان همه تو ایران خدای نکرده تو وضعیت بدی زندگی میکنن یا ... اما اتفاقاتی که داره می افته هر کدوم در نوع خودش فاجعه اس! فاجعه های فرهنگی، تاریخی، علمی، اخلاقی،.... خدایا چه میشه گفت؟ شاید راحت تر باشی که ندونی و بهش فکر نکنی... اونوقت شاید بقیه، تو رو هم متهم نکنن به اینکه دور وایسادی و داری شلوغش میکنی!
نمیدونم این تاوانی که پدر و مادران ما و خود ما داریم میپردازیم؛ یا حتی نسل بعدمون خواهد پرداخت... آیا نتیجه اشتباه نسل قبلی مونه؟ شاید خیلی هم فرقی نکنه که داخل اون مرزها زندگی کنی یا بیرونش... میپردازی اونچه رو که باید! فکر کنم این همون چیزیه که بهش میگن جبر جغرافیایی!!! نسل ما با همه وجودش طعم این جبر رو چشیده. آیا میشه کسی رو شماتت کرد؟ یا ...میشه نپرسید چرا... چرا این اتفاقات داره میفته؟ ریشه اش کجاست؟ و ...؟ ...؟ ....؟
نمیدونم آیا این ساختار دنیاست که آدمها رو مجبور میکنه برای آیندگانشون تصمیم بگیرن... یا این آدمها هستن که با دخالتهاشون نظم دنیا رو دچار اشکال میکنن!... هر چه که هست روزی فرزندانمون از مـــــا خواهند پرسید "چرا؟"!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

دوست عزیز قدیمی

دیروز در فیس بوک دیدم که یکی از دوستان دوران دبستان منو به لیستش اضافه کرده. راستش بهتره بگم بهترین دوست کلاس پنجمم! اصلا نمیتونم توضیح بدم که چقــــــــدر تو فکر رفتم و چقدر زمان رو مرور کردم و توی دهنم تلاش کردم همه چی رو مرتب کنم و خاطرات قدیمی رو پیدا و مرور کنم :) یاد تولدش افتادم که از بس ذوق زده بود اولش یه عالمه لیوان پر از شربت رو ریخت وسط هال و... بعدش هم اشتباهی پریز تلفن رو زد به برق و تلفن رو سوزوند و خلاصه کلی اشتباهات دیگه! مدام بزرگترهاش میخندیدن و میگفتن هیچ اشکالی نداره :)) و ما هم باهاشون می خندیدیم.
داشتم همین ها رو برای مهربان همسر تعریف میکردم و بچه های اون دوران رو میشمردم و میگفتم که الان چه کاره ان و کجان و... که یهو انگار یه چیزی دلــم رو حسابی فشــرد! انگار دیگه هیــچکدومشون ایران نیستن! هر کدوم یه طرف دنیا پرت شدیم :( البته خوشبختانه همشون زندگی های فوق العاده ای دارن اما ... دارم فکر میکنم یعنی..... یه روزی ممکنه که ما بتونیم همه دور هم جمع بشیم؟!!! یعنی ممکن میشه؟؟؟