دیروز در فیس بوک دیدم که یکی از دوستان دوران دبستان منو به لیستش اضافه کرده. راستش بهتره بگم بهترین دوست کلاس پنجمم! اصلا نمیتونم توضیح بدم که چقــــــــدر تو فکر رفتم و چقدر زمان رو مرور کردم و توی دهنم تلاش کردم همه چی رو مرتب کنم و خاطرات قدیمی رو پیدا و مرور کنم :) یاد تولدش افتادم که از بس ذوق زده بود اولش یه عالمه لیوان پر از شربت رو ریخت وسط هال و... بعدش هم اشتباهی پریز تلفن رو زد به برق و تلفن رو سوزوند و خلاصه کلی اشتباهات دیگه! مدام بزرگترهاش میخندیدن و میگفتن هیچ اشکالی نداره :)) و ما هم باهاشون می خندیدیم.
داشتم همین ها رو برای مهربان همسر تعریف میکردم و بچه های اون دوران رو میشمردم و میگفتم که الان چه کاره ان و کجان و... که یهو انگار یه چیزی دلــم رو حسابی فشــرد! انگار دیگه هیــچکدومشون ایران نیستن! هر کدوم یه طرف دنیا پرت شدیم :( البته خوشبختانه همشون زندگی های فوق العاده ای دارن اما ... دارم فکر میکنم یعنی..... یه روزی ممکنه که ما بتونیم همه دور هم جمع بشیم؟!!! یعنی ممکن میشه؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر