۱۳۹۳ دی ۹, سه‌شنبه


تجربه های تلخ هر چقدر هم کوچک که باشه تکرارش برای آدم دردناکه. فرقی نمیکنه چند بار تکرار بشه، انگار که یه چیزی توی طبیعت ذهنت میمونه که درست مثل همون بار اول درد می کشی. داشتم گوش می دادم به درد دل یه دوست نازنین، داستان جدیدی نبود، اما انگار که به روحم خراش کشیده. درد می کشم.... نه برای خودم.... برای اون اما چه فرقی می کنه. کاش که هیچ وقت آدمیزاد مفهوم درد رو نچشیده بود. انگار اصلا همچین چیزی وجود نداشت

امروز صدای نامجو همراهم بود تو ماشین، همینطور ناخودآگاه گذاشتمش تکرار بشه. شاید تمام راه... حدود بیست و پنج دقیقه داشتم همینو گوش میدادم... شــــاید هم گوش نمی دادم


در سکوتی ماتم‌افزا
من کناری و مرغ شیدا

با من دل‌خسته گوید
از چه بنشسته‌ای تو تنها

عشق یاری در دل دارم
می‌دهد هر دم آزارم
شکوه‌ها تا بر دل دارم

می‌گریزم از رسوایی
می‌ستیزم با تنهایی
جام نوشین بر لب دارم


۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

داشتم می گفتم خب عزیز من اگه قرار بوده از اول که بری هنرمند بشی یا مثلا آرایشگر و خیاط و فلان و ... ، چرا اون موقع که 17 سالت بود و داشتی می رفتی دانشگاه، فکرت به این نبود که میخوای اون کاره ای بشی که بابتش میری دانشگاه!!! داشتم همینجوری سخنرانی میکردم که آخه باباجون من خب تو جای یک نفر دیگه رو توی میز و صندلی دانشگاه گرفتی که شاید اگه به جای تو، ایشون اومده بود و همون درس رو خونده بود، الان داشت به مملکت کمک میکرد، داشت یه گره ای رو تو مملکت باز میکرد! آخه بابا چرا رفتی دانشگاه و مهندسی فلان خوندی و بعدش یاد اومد که استعداد هنری بیشتر به دردت میخوره یا مثلا دوست داری به زیبایی ملت برسی. آخه چرا چرا... چرا؟؟؟

یهویی یادم اومد که خب حالا که چی؟ خودت که مثلا همون درس رو خوندی که داری کارش رو هم میکنی چه لطفی به مملکتت کردی؟ تو داری چه خدمتی به مملکتت می کنی؟  تو هم که گذاشتی و گذشتی! دلم از خودم شکست. میدونم که برام خیلی سخت خواهد بود که برگردم کشورم و با همه گرفتاری های این روزهاش، همونجا کار و زندگی کنم. اما امــــروز آرزو میکنم، کاشکی یه روزی، کاری از دستم بر بیاد برای بچه های امروز سرزمینم انجام بدم. شاید خدمتی رو که من به ایران نکردم،  اونها انجام بدن. کاشکی که هیچوقت مجبور نبودیم سرزمین مون رو بگذاریم و بگذریم