۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

ماه مبارک


امروز با مامانم حرف میزدم؛ دیدم که به خاطر روزه گرفتن نای حرف زدن ندارن! بهشون پیشنهاد کردم که مادر من خب شما نباید روزه بگیری وقتی که حالتون اینجوری میشه. در جواب شنیدم که "به هر حال این یه کاریه که به گردن من هست اگه نگیرم چکار کنم؟ از گردنم ساقط میشه؟" سعی کردم با چند جمله مختصر -که مفید واقع نشد- بهشون انتقال بدم که ما به خدا بدهکار نیستیم. اساسا نگاه اینحوری به خدا کردن درست نیست. اینکه خدا از ما طلبهایی داره که منتظره ببینه ما چـــه کار بدی میکنیم که فرتی بندازتمون تو داغ و درفش! حس کردم بازی کردن با افکار آدمهایی که سالهاست با همین روش زندگی کردن خطرناکه. پیش خودم فکر کردم من ممکنه در وجودشون شک ایجاد کنم و باعث بشم که فکر کنه همه عمرش ایده های درستی نداشته! ... خب بعدش؟ به چی میتونه اعتماد کنه؟ چی رو باور کنه؟؟

خیلی کوتاه چند جمله گفتم اما فکرم آروم نشد. مشغول شدم به اینکه این نوع تفکر ازخدا "لولو" ساختن ریشه اش کجاست؟ چرا خدا رو مثل یه موجود بداخلاق برای ما تصویر کردن که منتظر کــــــــــــوچکترین خطای ماست و به این راحـــتی ها هم یادش نمیره! و اینکه ما باید مو به مو به چیزهایی که برداشت ملاها از دین هستش عمل کنیم و الا حسابمون با آتیش و داغ و تیکه تیکه کردنه!

یاد گفته دکتر سروش افتادم که میگه قرآن برداشت شخصی حضرت محمد بوده از اونچه از طرف خدا بهش انتقال داده میشده. میبینم بیراه نمیگه. خیلی از آیه ها تو قرآن هست که نمیشه با دانش و اطلاعات امروزی ازش دفاع کرد و خیلی مفاهیم اصلا اون موقع نبوده که بشه براش راه روش ارائه داد! انوقت میگیم این مال اون زمان بوده که مردم توان درکشون کمتر بوده در حالیکه ادعا میشه قرآن ما کتابی است برای هدایت بشر در همه دوران. اونوقت همین قرآن میفته دست آخوندهای کپک زده ای که هر چرندی رو خودشون برداشت میکنن به اسم کلام خدا میدن به خورد مردم و به جای اینکه آدمها از وجود دین احساس آرامش کنن بیشتر احساس فشار و جبر و تضاد میکنن. یادم نیست این جمله رو از کی شنیدن که میگفت از زمان جمهوری اسلامی بود که "به نام خداوند بخشنده مهربان" تبدیل شد به "بسم الله القاسم الجبارین"!!! تغییر فارسی به عربی اش اونقدر من رو اذیت نمیکنه که به جای تاکید روی بخشندگی و مهربانی روی "قاسم الجبارین".

خدایا به بزرگی خودت ازت میخوام که کمک کنی به ما که از این گرفتاری های و تاریکی ها نجات پیدا کنیم.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

مواظب خودت باش

فکر میکنم به این جمله که احتمالا خیلی وقتها شنیدیم: اینکه "مواظب خودت باش" یا "با خودت مهربون باش" . همیشه میگیم چشـــــم؛ خیلی ممنون. مــــــــــرسی. اما من واقعا نمیدونم این جملات یعنی چی! به قول شازده کوچولو انگار جزء حرفهای آدم بزرگهاست ... شاید برای همین من متوجهش نمیشم! اصلا مگه میشه آدم مواظب خودش نباشه؟ ... خب آره میشه... وقتی غصه میخوری یعنی مواظب خودت نیستی .... ولی مگه غصه چیه؟ یعنی آدم میره پیداش میکنه بعدش میخورتش و از این میشه نتیجه گرفت که حالا چون اون چیزی رو که نبـــاید خوردی، پس مواظب خودت نبودی! خب واقعا پیش میاد مواقعی تو زندگی که به خاطر وجود یا عدم وجود چیزی آدم غصه میخوره و کاملا خارج از کنترل هستش. یعنی نمیخوای باشه ولی هست! این همون چیزیه که باعث میشه من معنی اون جملات رو نفهمم. یعنی فکر میکنم که به صورت پیش فرض همه مواظب خودشون هستن و با خودشون مهربونن مگر اینکه واقعا امکانش ازشون گرفته بشه و قادر به این نباشن که از خودشون مراقبت کنن! مثل امروز من که غصه داشتم ولی نمیخواستم داشته باشم. شاید هم به قول مجذوب تبریزی از بی دردیه!

ایشــــــــالا که از بی دردریه :)

۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه

این روزها...

روزهای نسبتا گرمیه! البته هوا خیلی بهتر شده اما انگار مشکل من با رطوبت هوا هیچوقت حل نمیشه! البته خیلی دوست دارم که این رطوبت باعث سرسبزی میشه. اما از یه طرف دیگه یه کمی تحملش سخته! در واقع مثل هر چیزی در دنیا وجه مثبت و منفی خودش رو داره. مثبتش باعث نوازش چشم میشه و منفی اش ممکنه یه کمی اذیت کننده باشه.

یه چند روزیه که اخباری که از ایران به گوش میرسه نگران کننده تر شده. در واقع میشه گفت "زیرپوست شهر" خیلی خبرهای بدیه. دیروز داشتم با یکی از دوستام حرف میزدم، گفتم هر خبری که به گوش میرسه فکر میکنیم واااای چقدر بد! دیگه از این بدتر نمیشه ... اما فرداش یا دو روز دیگه اش یه جنبه وحشتناک دیگه از ماجراها رو میشه که آدم میگه مــــگــــــــــه میــــــــــــشـــــــــه؟؟؟! خلاصه بدیش اینه که داریم عادت میکنیم که به روال بد و بدتر شدن اوضاع و این بخش آزار دهنده ماجراست.

امروز یه عکسی دیدم از آقای محمدعلی ابطحی. دلم خیــــــلی سوخت. بنده خدا کمتر از نصف شده. خیلی خیلی لاغر شده. شنیدم اثر قرصهایی مثل "متا آمفیتامین" هستش. خدا به فریاد دیگرانی برسه که اسم و رسمی ندارن و این خدا نشناسها هــــــــــــــــــــر کاری میتونن باهاشون بکنن. نگرانم ... خیلی نگران کشورم و مردم عزیزم هستم. با باز شدن دانشگاهها خبرها با سرعت بیشتری خواهد پیچید و مطمئنا دولت هم چهره خشنترش رو نشون خواهد داد. نگران همه عزیزانی هستم که خانواده هاشون دربه در برای یافتنشون میگردن و اونهایی که به زودی بدون هیچ دلیلی به خیل دربندان بیگناه خواهند پیوست. به قول دعای همیشگی مامان بعد از نمازش که میگه "خـــــداوندا مشکل گشای همه بندگانت باش" ... و من در این فکرم که خدا چطور بندگانش رو تقسیم میکنه؟ آیا این کسانی که اینهمه بگیر و ببند کردن هم خودشون رو بنده خدا میدونن؟ خـــــــدا هم اونها رو بنده خودش میدونه؟!!

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

دریـــــغ


گاهی فکر میکنم که خوشحال شدنم برای چیزهای خیلی کوچیک ممکنه احمقانه به نظر برسه! اما ... چه اهمیتی داره؟ به قول سهراب: چه اهمیت دارد ... چشمها را باید شست!
اما ... چیزی که من رو امروز به نوشتن این مطلب واداشت اینه که احساس کردم همین کوچکهای بی اهمیت ازم دریغ میشن! از یه کامنت ...از گذاشتن یه پست کوچولو تو صفحه فیس بوکم که دوست داشتنم رو فریاد بزنه به بخشی از دنیای کوچیکم !!!!!!!! داری فکر میکنی که بچه گانه اس .... نه؟ اشکالی نداره من این جور بچه گی رو دوست دارم.

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

سلامت کـــو؟

جایی خوندم گلها سلام زمین هستند به آفتاب ...
سلامت کو پـــــــــــــــــــــــس؟؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

باید امشب بروم



نمیدونم چرا این روزها خیلی دلم میگیره! اولش فکر میکردم به خاظر دلتنگیه؛ اما فکر نمیکنم که اصلش این باشه. البته دلتنگی هم هست اما نه .... بالاترین اولویت یه چیز دیگه اس که نمیدونم چیه! گاهی فکر میکنم که اتفاقات اخیر در ایران هم بی اثر نبوده توی ذهن من. شــــــاید هم خسته شدم. در واقع همه اینا هست و نیست. یعنی همشون نقش دارن اما اون دلیل اصلی رو هنوز پیدا نکردم. اگه پیداش کنم %50 قضیه حل مبشه. دلم یه اتــــفاق میخواد؛ یه اتفاق خیـــــلی خوب که روحیه ام و زیر و رو کنه؛ مثل دیدن لیلا یا ... یه چیزی تو این مایه ها... کاش میشد :(

باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم... رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند...

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

تفریح بکردیم


اصل تفریح کردن خیلی مفهوم جالبیه. اما فکر میکنم نمیشه تعریفش کرد. یا شاید بهتره بگیم میشه خیلی تعریفش کرد یعنی هر کسی میتونه یه تعریف مخصوص به خودش رو داشته باشه. به قول معروف "به عــــدد آدمـــها تعریف وجود داره برای رسیدن به تفریح)!

یکی با طبیعت حال میکنه یکی با تکنولوژی، خرید کردن، موسیقی، یه متن خوب یا هر چیز دیگه. من خیلی مودی ام. اغلب وقتها فیلم دیدن رو دوست دارم اما امروز اصـــــلا حالش نبود. به همخونه گفتم حوصله ام سر رفته، پیشنهاد کرد بریم فیلم ببینیم. تو ذوقش نزدم اما اونقدر بی حال بازی درآوردم که اون بنده خدا هم منصرف شد! اما امروز کلی موسیقی گوش کردم و دانلود کردم و خلاصه 2-3 ساعتی به شنا در موسیقی کهن و امروزی گذشت. من از موسیقی فولکلور خیلی لذت میبرم؛ امروز هم کلی از خجالت خودم در اومدم :) این هم خب یه جور تفریحه دیگه! از جام تکون نخوردم اما کلی سفر کردم به گذشته و حال و حــــــــول :)

خداوندگار عالم این نعمت اینترنت را از بشریت مــــــــگیـــــــــــراد ;)
زت زیاد

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

تردید


از نوجوونی شنیده بودم که اعتماد کردن کار ساده ای نیست. فکر میکردم که این مربوط به بی تجربگی آدمهاست اما کم کم گذشت و یاد گرفتم که ممکنه آدم مجبور بشه چندین و چند بار تصمیمی رو که گرفته مرور بکنه و در نهایت هم با تردید تصمیم بگیره. یا حتی اشتباه کنه در تصمیمی که گرفته اما تا مدتها متوجه نشه که اشتباه کرده!
گاهی آدمها خیلی زود اعتماد میکنن و خیلی راحت تصمیم میگیرن ولی من جزء این دسته از آدمها نیستم. اینکه کدومش درسته رو نمیدونم اما من ترجیح میدم که جوانب هر چیزی رو خوب بسنجم و بعدش انتخاب کنم حتی اگر بعد از مدتی صرف وقت نهایتا همون گزینه اول رو انتخاب کنم، بنظرم میاد که این صرف وقت باعث میشه که از انتخابی که کردم لذت بیشتری ببرم. اما در نهایت همیشه تردید با آدم هست بعضی آدمها وانمود میکنن که وجود نداره اما عدم وجودش غیرممکنه. در واقع بخشی از موجودیت انتخاب همین تردیده!
به نظر من همه زندگی سرشار از تصمیم و تردیده. از زندگی روزمره شخصی که تصمیمات بزرگ کوچک داره تا زندگی اجتماعی که منافع مشترک زیادی با دیگران داره و تصمیماتش روی زندگی دیگران هم اثر میذاره. جمله معروف شکسپیر رو میشه با خیلی چیزها جایگزین کرد و هنوز مطمئن بود که همواره درسته: تصمیم درست یا نادرست مساله این است!

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

مرا برقصان


به جهت اینکه جناب "لئونارد کوهن" امروز روز ما را ساخت با موسیقی و متن زیبای "مرا برقصان تا انتهای عشق"، نظر همایونی ما بر این قرار گرفت که ایشان را مورد لطف قرار داده و امروز در وب نوشتهایمان متن شعر ایشان را ذکر نماییم :)


Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love

Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love

حـــــــــــــــــــــــــــــالی بکردیم :x


پی نوشت:
خیال کنم من یه دویست سالی دیر به دنیا اومدم. مدل حرف زدن شاهان قاجار بد جوری به مزاج سلطانی ما سازگار است. خدا عاقبت به خیرمون کنه :))

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

قضاوت


قضاوت به نظرمن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست. منظورم بطور مشخص این هستش که من بعنوان شغل هیچوقت نخواهم پذیرفت که یک قاضی باشم. نه به جهت اینکه توانایی اش رو تو خودم میبینم یا نه، بلکه به این جهت که به نظرمن کمتر انسانی وجود داره که واقعا بتونه قضاوتی بکنه که از هر حیث عادلانه باشه. شغل قضاوت رو خیلی ها دارند و مثل هر شغل دیگه ای با کم و کاستی های زیادی پیش میبرند و در مواقعی هم که نتونن کارشون رو به درستی انجام بدن ممکنه برای خودشون دلایل مختلفی ارائه کنن.

صرفنظر از این مطلب، به نظر من هر کسی مجبوره در زندگی قضاوتهای زیادی بکنه. خیلی وقتها تصمیم گیریهای ما ناگزیر از قضاوته. حتی حرف زدن و اختلاط با دیگران خیلی از اوقات ناگزیر از قضاوته. امروز با یکی از دوستان صحبت میکردیم و در خلال حرفهای ایشون من یک جمله گفتم که قبل از اتمام جمله ام دوستم برداشت عجیبی کرد. حتی بعد از اینکه من جمله ام رو تماما بهش گفتم هنوز به برداشت اشتباهش (دست کم از نظرمن اشتباه) پافشاری میکرد. من دوباره با خودم فکر کردم که آیا موضع من درست بوده یا نه به نظرم اومد که اشکالی وجود نداشته. اما یه کشفی کردم و اون اینکه پیش فرضهای ما با هم فرق میکرده و من بر اساس پیش فرضهای خودم نتیجه گرفتم و ایشون بر اساس پیش فرضهای خودش که البته چون پیش فرضه معمولا لزوم گفتنش احساس نمیشه!

حالا میخوام برگردم به مطلب اولیه و بگم چون هر قاضی در زمان قضاوتش به هر حال با پیش فرضهای ذهنی و عملی خودش کار میکنه درصد زیادی از موارد هست که راه به خطا میره! یا دست کم باید گفت اونطور که باید بهترین راه انتخاب نمیشه!

این دوست وقت نشناس هم با طرح این مطلب ذهن همایونی ما را مشغول داشت که از کارمان باز ماندیم!!! همینه که میگن امان از رفیق بــــــــــــــد!

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

برمیگردیم

روزهای پشت هم به تلخی میگذره. گاهی با دوستان دور هم جمع میشیم و سعی میکنیم که فراموش کنیم اتفاقاتی رو که روزها لحظه به لحظه پیگیری کردیم و دلمون به تلخی گزیده شده ... دلم میخواد دوباره خبرهای شوخی و خنده از تهران برسه. چند وقت پیش قبل از اتفاقات نحس انتخابات، یکی از دوستان میگفت دقت کردین هر کلیپی از ایران میرسه همش مسخره بازیه :)) بعدش هم کلی با هم خندیدیم.

دلم تنگ شده، دوست دارم دوباره همه با هم فارغ از نگرانی ها و تلخی ها، بخندیم. شاد باشیم و برای رفتن به ایران نقشه بکشیم. کی بریم... کجا بریم... . اون جاهایی که خودمون دلمون میخواد بریم رو به کسی که داره میره بگیم که انگار قراره بره زیارت و ما داریم ازش التماس دعا میکنیم! .... یه بنده خدایی میگفت: برمیگردیم و خاکش را به منت جارو میکنیم :x

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

بی حوصله؟!

امروز روز خوبی نداشتم. یه کمی کلافه بودم، شاید هم خسته ... دیگه معمولا آخر ترم که میشه آدم انگار ناخودآگاه کم میاره! نمیدونم ... عصرش یه کمی زدم به کوچه و خیابون و هوایی خورد به سَرَم. خلاصه حالا تصمیم دارم برام تفریحات لازمه بشنم و فیلم ببینم شاید فرجی حاصل شد :) خداوند همیشه انرژی بندگانش را آنلیمیتد قرار دهــــــــــــاد. آمیــــن :)))

۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست


تفالی زدم به حضرت حافظ :

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست / در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست / در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند / زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیار نقش / زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است / کاین همه زخم نهان هست ومجال آه نیست
صاحب دیوان ما گویی نمیداند حساب / کاندر این طغرا نشان حسبه لله نیست
هر چکه خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو / کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود / خود فروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست / ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است / ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
حافظ ار بر صدر ننشیند زعالی مشربیست / عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست