۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه

باید امشب بروم



نمیدونم چرا این روزها خیلی دلم میگیره! اولش فکر میکردم به خاظر دلتنگیه؛ اما فکر نمیکنم که اصلش این باشه. البته دلتنگی هم هست اما نه .... بالاترین اولویت یه چیز دیگه اس که نمیدونم چیه! گاهی فکر میکنم که اتفاقات اخیر در ایران هم بی اثر نبوده توی ذهن من. شــــــاید هم خسته شدم. در واقع همه اینا هست و نیست. یعنی همشون نقش دارن اما اون دلیل اصلی رو هنوز پیدا نکردم. اگه پیداش کنم %50 قضیه حل مبشه. دلم یه اتــــفاق میخواد؛ یه اتفاق خیـــــلی خوب که روحیه ام و زیر و رو کنه؛ مثل دیدن لیلا یا ... یه چیزی تو این مایه ها... کاش میشد :(

باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم... رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا میخواند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر