۱۳۹۱ مهر ۳, دوشنبه

یادم نمیاد آخرین باری که روزم رو بدون برنامه ریزی قبلی شروع کردم کی بود
یادم نمیاد آخرین باری که رفتم مرکز خرید بدون اینکه دقیقا بدونم چی میخوام و از کدوم فروشگاهها میخوام خرید کنم 
یادم نمیاد آخرین باری که رفتم سینما بدون اینکه قبلا راجع یه فیلمی که قراره ببینم، مطالعه کرده باشم و نظرات بقیه رو خونده باشم کی بود
چند روز پیش با همسرم رفته بودیم بیرون منطقه ای که بودیم رو خیلی دقیق نمیشناختیم. تصمیم گرفتیم بریم رستوران، طبق معمول عادت رفتیم سراغ تلفن هامون و اپ هایی مربوط. تند و تند ری ویوهاشون رو هم نگاه میکردیم که ببینیم دوست داریمش یا نه.... بدون اینکه به اطرافمون دقیق نگاه کنیم که پر بود از رستورانهای مختلف از ملیتهای متفاوت

یاد قدیمها افتادم که این عادتها نبود. نمیدونم اونجوری راحت تر بود یا اینی که الان هست.... نمیدونم لذتش بیشتر بود یا کمتر یا... اصلا یادم نمیاد چطور بود. اما این بخشش رو یادمه که همینجوری همه سوار ماشین میشدیم و می رفتیم توی یه رستورانی. یا مثلا وقتی میخواستیم خرید کنیم. یه برندی میخریدیم حالا یا خوب میشد یا نه

 گاهی فکر میکنم اینهمه خوندن و ریزه کاری کردن برای هر چیزی که میخواهیم بخریم و بخوریم و ببینیم و .... واقعا لازمه؟  اینهمه برنامه ریزی برای تک تک کارها لازمه؟ حتی برای وقت فراغت هم از قبل برنامه میریزیم و زمانبندی میکنیم و انتخاب های مختلف رو بررسی میکنیم که چی خوبه؟ چی بهتره؟ چی بهتر تر تره!!!! واقعا که 

گاهی خسته میشم از اینکه چرا اینهمه انتخاب داریم؟ آیا واقعا داشتن اینهمه تنوع خوبه؟ و مهمتر اینکه چرا هر روز و هر ساعت باید انتخاب کرد؟ 

پس نوشت: فکر کنم خیلی خسته ام! باید قبل از شروع ترم جدید یه استراحتی بکنم و الا ممکنه اتفاقات خوبی برام نیفته :))) اما واقعا کی؟


۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

چرا اینطور شد

چند وقت پیش مهمونی خداحافظی یکی از دوستامون بود که میرفتن یه شهری در ساحل شرقی برای کار جدیدشون. حرف بر سر این بود که چقدر ما جابه جا میشیم! انگار که خونمون توی کوله پشتی هامونه... داشت می گفت خاله م ونکووره، برادرم مونترال، یه بخشی از خانواده مادرم لندن زندگی میکنن و دایی م با خانواده اش ماه بعد مهاجرت میکنن به استرالیا. ما هم اینجاییم و مادر و پدرم تو ایران تقریبا تنها موندن. به بهتر و بدتر شدن شرایط زندگی مون کاری ندارم. به اینکه اینجا موفق تریم یا در وطن کاری ندارم. حرف سر چیز دیگه ایه.... واقعا چی شد که اینطور شد؟ میگفت: ده دوازده سال پیش بود که مادر بزرگم فوت شدن و از اون به بعد مهاجرت ها یهو بیشتر شد. خاطره آخرین سال عیدی که مادربزرگ بود و همه ما رو دور هم نگه میداشت، دیگه شبیه آرزو شده.... دور هم جمع شدن برای فسنجونی که مادربزرگ هر ساله برای عید می پخت. 

اینا رو که میگفت چشمها اشک آلود شده بود.... با خودم فکرمیکردم که یادش به خیر مامان جون من هم، هر ساله ناهار عید فسنجون رو حتما توی غذاهاش داشت... انگار که مامان جون همه ما رو دور هم نگهداشته بود... شاید برای همین تعجب نکردیم که باباجون  ده ماه بعد از مامان جون پر کشید. شــــــاید چون اونا رفتن دلیل دیگه ای پیدا نکردیم که دور هم بشینیم؟ نمیدونم.... ولی اگه دلیلی نبود چرا هنوز دلمون هر تیکه اش یه طرف دنیاست پیش اونایی که اونجان؟