۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

چرا اینطور شد

چند وقت پیش مهمونی خداحافظی یکی از دوستامون بود که میرفتن یه شهری در ساحل شرقی برای کار جدیدشون. حرف بر سر این بود که چقدر ما جابه جا میشیم! انگار که خونمون توی کوله پشتی هامونه... داشت می گفت خاله م ونکووره، برادرم مونترال، یه بخشی از خانواده مادرم لندن زندگی میکنن و دایی م با خانواده اش ماه بعد مهاجرت میکنن به استرالیا. ما هم اینجاییم و مادر و پدرم تو ایران تقریبا تنها موندن. به بهتر و بدتر شدن شرایط زندگی مون کاری ندارم. به اینکه اینجا موفق تریم یا در وطن کاری ندارم. حرف سر چیز دیگه ایه.... واقعا چی شد که اینطور شد؟ میگفت: ده دوازده سال پیش بود که مادر بزرگم فوت شدن و از اون به بعد مهاجرت ها یهو بیشتر شد. خاطره آخرین سال عیدی که مادربزرگ بود و همه ما رو دور هم نگه میداشت، دیگه شبیه آرزو شده.... دور هم جمع شدن برای فسنجونی که مادربزرگ هر ساله برای عید می پخت. 

اینا رو که میگفت چشمها اشک آلود شده بود.... با خودم فکرمیکردم که یادش به خیر مامان جون من هم، هر ساله ناهار عید فسنجون رو حتما توی غذاهاش داشت... انگار که مامان جون همه ما رو دور هم نگهداشته بود... شاید برای همین تعجب نکردیم که باباجون  ده ماه بعد از مامان جون پر کشید. شــــــاید چون اونا رفتن دلیل دیگه ای پیدا نکردیم که دور هم بشینیم؟ نمیدونم.... ولی اگه دلیلی نبود چرا هنوز دلمون هر تیکه اش یه طرف دنیاست پیش اونایی که اونجان؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر