۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

کافـــی ؟!

دیشب با همخونه یه کمی حرف زدیم راجع به خبرهایی که همه ذهنمون رو پر کرده، با این هدف که شاید یه کمی از فشاری که به ذهنمون اومده کم بشه. همخونه معمولا خیلی به قول خارجه ای ها نایس برخورد میکنه. معتقد بود که با همین روشهای مبارزه بدون خشونت، به نتیجه خواهیم رسید. البته این رو هم بگم که ایشون اصولا موافق جدایی کامل دین و سیاسته و ریشه همه این گرفتاریها رو دین یا بهتر بگم استفاده از دین در سیاست میدونه. البته من با بخشی از این اعتقاد موافقم : اول اینکه من فکر میکنم که دین برای این حکومت یه وسیله اس؛ میتونن دین رو با هر چیزی عوض کنن. مثلا فردا میدونن "ایرانیت" رو -که مردم بسیار بهش حساس هستن و ازش به شدت دفاع میکنن- علم کنن و به نوعی دیگر سالها عرصه قدرت رو در اختیار داشته باشن و به صورتهای مختلف تبعیضهای گوناگونی رو به نوع بشریت روا بدارن با ابزار مثلا "ملیت". در واقع من فکر میکنم سیاسیون مادامی که سیستمی اونها رو به چالش مدام نکشه و مدام زیر ذره بین نداشته باشه، هر روز از یه وسیله جدید در جهت قدرتشون استفاده میکنن که از نظر من بسیار روش کثیفیه.
دوم اینکه من با اینهمه ادامه مبارزه بدون خشونت در مقابل گروهی که وحشیگری رو به تمام معنا کردن، نمیپسندم. من معتقدم ما تا به همین حالا هم خیلی بیش از اونچه باید هزینه کردیم و پس از این باید گروههایی داشته باشیم که مزدوران حکومت ازشون بترسن. من فکر میکنم وقتی منطق بر ذهن ناقص بسیجی و سپاهی عمل نکرد باید اون رو از جونش ترسوند که وقتی میخواد با این سبعیت دست به خشونت بزنه، ته قلبش بلرزه که مبادا گیر اون گروهی بیفته که نباید! وقتی زبان طرف مقابلت تفنگشه، تو چطور میتونی با منطقت، با آرامشت، با سازت، با شعرت و با عشق باهاش حرف بزنی؟ آقا جون پروتکل ارتباطی دو طرف یکسان نیست، خوب حرف هم و نمیفهمیم دیگه!
یه سوالی که من توی این روزها مدام از خودم میپرسم اینه که تا کــــــــــــــــی باید هزینه بدیم تا به این نتیجه برسیم که حالا دیگه کافیه و باید دست به ابزاری برد غیر از گل و قلم و ساز برای تاروندن این قوم تاتار؟!!!

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

چهلم شهدای شنبه خونین

امروز وطن سراسر خون و آتش بود. نمیدونم چرا اینهمه خشونت به خرج میدن! اساسا چرا فکر کردن که لازمه اینطور جلوی مردم وایسن؟ واقعـــــــــــــــا متعجبم این آدمهایی (؟!!!) که هموطنانشون رو به گلوله میبندن یا به شدت کتک میزنن، با چه انگیزه ای این کار رو میکنن؟ آیا واقعا فکر میکنن که مردم کوچه خیابون ناحق میگن؟ اصلا فکر میکنن این به ظاهر آدمها؟ حتی اگر هم مردم حق نمیگن آیا لازمه به طرفشون شلیک کنن و بدنشون رو پاره پاره کنن؟ خدایا اینا از کجا اومدن؟ از جون خواهر و برادرهای من چی میخوان؟
یه فیلم کوتاه دیدم از تجمع مردم سر قبر ندا و سهراب و ... برای فاتحه خوانی؛ یه مرد(!) مسنی مدام تکرار میکرد "5 دقیقه از روی ساعت، فاتحه میخونید و میرید. همین که میگم 5 دقیقه... مجوز دادن یا ندادن ... فقط 5 دقیقه"! از تعجب روی کله ام شاخ در اومد! از کی تا حالا برای عزا داری مجوز لازمه؟ از کی تا حالا گریه کردن برای عزیز از دست رفته به دولت و نیروهای وحشی مفت خورش مربوط شده؟؟؟ خدایا اینا دارن چه میکنن با دل و جون ما مردم؟ مردم اونقدر عصبی هستن که خدا میدونه! چه باید کرد؟ به کی باید گفت؟ خــــــــــــــــــــــدایا میشنوی!

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

تمرکز

امروز همش به درس خوندن گذشت. اما بدون تمرکز. نمیدونم چم شده! فقط انگار که باید یه کاری رو انجام بدی اما دلت نمیخواد... البته من دلم میخواد مث بچه آدم بشینم و درس بخونم اما نمیدونــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم! چیــــــــــــــــــــکار کنــــــــــــــــــــــــــــــــم :((

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

نــــــدا بمون!

یه کلیپی امروز دیدم که کسی برای چهلمین روز کشته شدگان جنبش سبز ساخته بود. اولش با صحنه کشته شدن "ندا" شروع میشد و صدای استاد موسیقی ایشون که میگفت: "نــــدا نتــــرس، نــــدا بمون ..." فکر کردم که نــدا نترسید و مــــوند برای همیشه در تاریخ، در دلهای مردم. ندا، سهراب، اشکان، کیانوش و ... و ... و ... برای همیشه در دلهای ما خواهند موند!


۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

انتظار

شاید خنده دار باشه یا شاید یه کمی عجیب! اما من به طرز عجـــــــیبی منتظرم! نمیدونم منتظر چی. حتی نمیدونم که اتفاق خوبیه یا نه! اما منتظرم ... N بار ایمیلم رو چک میکنم، تا تلفنم زنگ میزنه میپرم، صبوری برام سخته، هیجان زده ام و ... اما نمیدونم برای چی! خدایا برام یه خوشـــحالی بفرست. دوست دارم خیلی خیلی اتفاق خوبی بیفته ... لطفــــا ;)

OK

چند روز گذشته یه کمی مشغولیت داشتیم. با همخونه رفتیم به یکی از شهرهای نزدیک برای پیوستن به یه تظاهرات در جهت حمایت جنبش سبز. نمیدونم تا کی بناست که این اتفاقات ناخوشآیند ادامه پیدا کنه. خیلی امید دارم که به زودی خبرهاش خوش برسه و جشن بگیریم. دلم میخواد دوباره آرامش برگرده به تهران و سایر شهرهای بزرگ ایران که ناآروم شده. اونقدر خبرها ضد و نقیضه و گمراه کننده اس که آدم نمیدونه چی درسته و چی نادرست. به قول معروف این نیز بگذرد؟ یه مطلبی امروز دیدم که به نظرم جالب اومد:

:) Everything will be OK in the end. If it's not OK, it's not the end

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود... بوسه است و هر انسانی برای هر انسان برادری ست.

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل دیگر افسانه ای است
و قلب برای زندگی بس است.

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.

روزی که معنای آهنگ هر حرف، زندگی است.
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم.

روزی که هر لب ترانه ئیست تا کمترین سروی بوسه باشد.
روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که دیگر نباشـــم.

شاملو

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

امنیت


جهالت بیش از دانایی احساس امنیت ایجاد می‌کند. (چارلز داروین)


۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

همیشه سبز

این روزها خیلی ها که دلی در سینه دارن که برای وطن می تپه، فکر میکنن؛ تحلیل میکنن؛ نیازه که با دیگران حرف بزنن و باشن .... دور هم. البته خیلی ها هم هستن فــــــــــارغ از این ماجرا!
صرفنظر از اینکه موضوع بحث چیه، یه حس عجیب مشترکی وجود داره حتی با اونهایی که ممکنه هیچ نقطه فکری مشترکی با تو نداشته باشن اما توی گود هستن. احساس میکنی نزدیکین ... با هم .... احساس میکنی ملتـــــین. یه ملت بزرگ به قول محسن مخملباف در سراسر کره زمین هر کجا که زندگی میکنی و هرکاری که انجام میدی یه حلقه از یه زنجیر بزرگ سبـــز!

همیشه باشیم ... همــــیشه سبــــــــــــــز!



۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

فکر میکنم پس هستم!

امروز همش به کار گذشت. اونقدر که ذهنم آزاد نبود که فکر کنم و مطلبی بنویسم. روز خوبی بود؛ منظورم اینه که کاری رو که مدتی بود روی دوشم سنگینی میکرد، تمومش کردم. خوشحالیـــــم :)

۱۳۸۸ تیر ۲۷, شنبه

دمـی ...

دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به مــــی بفروش دلــق ما کزین بهتر نمی ارزد
به کوی می فروشانش به جامــی بر نمیگیرند
زهــــــی سجاده تقوا که یک ساغــر نمی ارزد

۱۳۸۸ تیر ۲۶, جمعه

برای شادی ...

این روزها خبرهای روزمره کشورم شده دستگیری، شکنجه، تجاوز و مرگ! دیروز شادی صدر رو ازمون دزدیدن... البته مدتـــــهاست که شادی مون رو دزدیدن! شادی ما برخواهد گشت؛ به زودی ...

پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه چشمان سحر خيزان است
قایقی باید ساخت...
سهراب

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

پریـــا

از صبح همش "پــــریا"ی شاملو تو ذهنمه ....

پریای نازنین چه تونه زار میزنین ... توی این صحرای دور ... توی این تنگ غروب ....نمیترسین پریا؟
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا ... مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
.
.
.
دنیای ما قصه نبود، پیغوم سربسته نبود... دنیای ما عیونه، هر کی میخواد بدونه
دنیای ما خـــــار داره، بیابوناش مار داره !
دنیای ما بزرگه ... پـــــــــــــــر از شغـــال و گرگــــه!!!

نمیدونم شاملوی عزیز وقت گفتن این اشعار چه احساسی داشته ... اما من وقت خوندنشون خیــــلی غربتم میگیره ...


۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

در بگشای دلتنـــــگم!

امروز 24 تیر هستش و روزی شبیه روزهای یک ماه گذشته؛ پر از خبرهای تکان دهنده! نمیدونم چه باید کرد ... باید به کجا پناه برد... باید با که گفت اینهمه درد رو ... امروز 168 نفر با هم پر کشیدن ورفتن! سی و دو روزه که هر روز خبرهای دردناک روحمون رو آزار میده. آرزو میکردم روزهای خوشی داشته باشیم اما هر روز به ســــوگ می نشینیم. خدایا .... خدایــــــــا ما رو ببین ... ما شایسته اینهمه درد نیستیم! خدایــــــا کمک.... خدایا کمــــــک ....کمــــک!


۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

سهراب کشان!

گزارشی خوندم از تشییع و خاک سپاری سهراب اعرابی ... و خوندن این شعر فریدون مشیری باعث شد که من حالم حسابی خراب شه ...

صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
وای جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند.
...

یکی میگفت چه خاصیتی در اسمها نهفته اس که تاریخ مدام خودش رو در اونها تکرار میکنه؟
چقــــــــــــدر به تلخی میگذره این روزها!

یک روز گرم تابستونی

سلام
امروز سه شنبه یه روز کاملا آفتابی و گرمه. دیشب سردرد عجیبی داشتم ؛وقتی صبح بیدار شدم اثری ازش نبود :) شاید به همین دلیل امروز خیلی احساس سبکی میکنم. همخونه امروز یه سخنرانی کوچولو داره و مشغوله! اما هنوز به خاطر سردرد دیشب یه کمی بیشتر مواظب منه. مدتیه یه کتابی میخونم به نام "نارتسیس و گلدموند" که ترجمه سروش حبیبی هستش. اونقـــــــــــــــدر این ترجمه زیباست که به زور ولع خوندنم رو کم میکنم که مدت بیشتری بتونم باهاش بگذرونم. ...دیــــــــــــــــگه ... فعلا هیچی .
تا بعد

P.S.
فکر میکردم وقتی شروع کنم به نوشتن خوب مینوسیم اما انگار ....نـــــــــــــــــچ! باید نوشتن رو یاد بگیرم

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

اولین گام

این اولین پستی هستش که مینویسم. نمیدونم چرا یهو فکر کردم که باید بنویسم! جستجو کردم که "چطور میشه یه بلاگ داشت" و حالا دارم مینویسم :) جالبه... یعنی خوشحالم. از این به بعد سعی میکنم به جای نوشتم در فیس بوک؛ اینجا بنویسم

آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست - فروغ