۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

پریـــا

از صبح همش "پــــریا"ی شاملو تو ذهنمه ....

پریای نازنین چه تونه زار میزنین ... توی این صحرای دور ... توی این تنگ غروب ....نمیترسین پریا؟
پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میکردن پریا ... مث ابرای باهار گریه میکردن پریا
.
.
.
دنیای ما قصه نبود، پیغوم سربسته نبود... دنیای ما عیونه، هر کی میخواد بدونه
دنیای ما خـــــار داره، بیابوناش مار داره !
دنیای ما بزرگه ... پـــــــــــــــر از شغـــال و گرگــــه!!!

نمیدونم شاملوی عزیز وقت گفتن این اشعار چه احساسی داشته ... اما من وقت خوندنشون خیــــلی غربتم میگیره ...


۱ نظر: