۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

سه شنبه ای که گذشت خیلی روز عجیبی بود. از ساعت 10 صبح تا 7 غروب سه بار خبر از دست دادن یکی از اطرافیان به دستم رسید. واقعا تعجب کرده بودم که چه خبره! البته دو تا از این سه نفر آدمهای بالای 60 یا 70 سال بودن که گرچه از دست دادن هر کسی در هر سن و سالی دردآوره، اما هنوز هضمش راحت تره از نفر سومی که یه دختر زیر سی سال بود که از دست رفت. توی دانشگاه براش مراسم سواگواری گرفتن که بریم و شمع روشن کنیم که متاسفانه من به خاطر ساعتش نتونستم برم اما همینطور در بهتم که اصلا چطور شد.  با چند نفر از دوستانمون هم حرف میزدیم فقط بهت بود و حس کردم هر چقدر که هر وقت راجع به مرگ فکر کنی و خودت رو آماده کنی، رو به رو شدن با واقعیت کاملا چیز متفاوتیه! یعنی میدونی فلانی ممکنه از دست بره اما هر وقت که واقعی میشه، انگار واقعیت مثل سیلی میخوره تو صورتت. نمیتونم بگم کاش هیچوقت اتفاق نیفته، چون امید محالیه. اما آرزو میکنم خودم و آدمهای اطرافم محکمتر بشیم تا شاید بشه اوضاع رو جور دیگه ای دید

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

این روزها فانتزی م  اینه که بتونم مثل همه آدمهای دیگه ساعت 8 صبح از خواب بیدار شم. یه لیوان آبمیوه بخورم و برم ورزش. یه ساعت بعد برگردم گرســــــــــــــنه و یه صبحانه مشتی بزنم به بدن. بعدش یه سری بزنم به تقویمم و ببینم چند تا کار کوچولویی رو که باید انجام بدم چی هاست. برم یکی دو ساعت پی این کارها و سر راه برگشتم برم خرید وسیله شام. از هر چیز یه کوچولو بخرم فقط برای شام همون شب.  بعدش برگردم یه سالاد از معجزه های خودم بسازم برای ناهار خودم و مهربان همسر. بعدشم مستقیم برم سراغ کتاب خوندن و نوشته هام. چند ساعتی حال اینجوری ببرم. شام بپزم و برم یه ساعتی کلاس زومبا یا سالسا یا یه چیز اینجوری. دم غروب هم برگردم خونه و با خانواده محترم شام بزنیم و بعدش فیلم و موسیقی و خوندن تا وقت خواب

یعنی این شده آرزوی من که یه وقتی بتونم همچین روزهای کم مشغله و استرسی داشته باشم. نه اینکه هر روز که از خواب پا میشم با خودم بگم باز هم نتونستم به قدر کافی بخوابم.  تند و تند حاضر شم که برم سرکار و صبحانه م رو هم تو ماشین بخورم و پشت هر چراغ قرمزی فکر کنم که الان وقت خوبیه به گوگل کلندرم سر بزنم و ببینم یه وقتی چیزی از قلم ننداخته باشم برای میتینگ ها و کلاسهای امروز. تمام روز هم تلفنم هی بهم پیغام بده پاشو برو قدم بزن و من ایگنورش کنم که بابا چی می گی تو من الان باید برم جلسه یا اینکه توی جلسه ام. آخر وقت هم بدوم برم بچه رو بردارم و خسته برسم خونه و ومنتظر که اون طفلکی بخوابه که من برسم به کارهای عقب مونده و برنامه هایی که بهش نرسیدم 

آآآآآآی زندگی که تو چقدر سختی..... چقــــــــدر سخت