۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

سه شنبه ای که گذشت خیلی روز عجیبی بود. از ساعت 10 صبح تا 7 غروب سه بار خبر از دست دادن یکی از اطرافیان به دستم رسید. واقعا تعجب کرده بودم که چه خبره! البته دو تا از این سه نفر آدمهای بالای 60 یا 70 سال بودن که گرچه از دست دادن هر کسی در هر سن و سالی دردآوره، اما هنوز هضمش راحت تره از نفر سومی که یه دختر زیر سی سال بود که از دست رفت. توی دانشگاه براش مراسم سواگواری گرفتن که بریم و شمع روشن کنیم که متاسفانه من به خاطر ساعتش نتونستم برم اما همینطور در بهتم که اصلا چطور شد.  با چند نفر از دوستانمون هم حرف میزدیم فقط بهت بود و حس کردم هر چقدر که هر وقت راجع به مرگ فکر کنی و خودت رو آماده کنی، رو به رو شدن با واقعیت کاملا چیز متفاوتیه! یعنی میدونی فلانی ممکنه از دست بره اما هر وقت که واقعی میشه، انگار واقعیت مثل سیلی میخوره تو صورتت. نمیتونم بگم کاش هیچوقت اتفاق نیفته، چون امید محالیه. اما آرزو میکنم خودم و آدمهای اطرافم محکمتر بشیم تا شاید بشه اوضاع رو جور دیگه ای دید

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر