۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

این روزها فانتزی م  اینه که بتونم مثل همه آدمهای دیگه ساعت 8 صبح از خواب بیدار شم. یه لیوان آبمیوه بخورم و برم ورزش. یه ساعت بعد برگردم گرســــــــــــــنه و یه صبحانه مشتی بزنم به بدن. بعدش یه سری بزنم به تقویمم و ببینم چند تا کار کوچولویی رو که باید انجام بدم چی هاست. برم یکی دو ساعت پی این کارها و سر راه برگشتم برم خرید وسیله شام. از هر چیز یه کوچولو بخرم فقط برای شام همون شب.  بعدش برگردم یه سالاد از معجزه های خودم بسازم برای ناهار خودم و مهربان همسر. بعدشم مستقیم برم سراغ کتاب خوندن و نوشته هام. چند ساعتی حال اینجوری ببرم. شام بپزم و برم یه ساعتی کلاس زومبا یا سالسا یا یه چیز اینجوری. دم غروب هم برگردم خونه و با خانواده محترم شام بزنیم و بعدش فیلم و موسیقی و خوندن تا وقت خواب

یعنی این شده آرزوی من که یه وقتی بتونم همچین روزهای کم مشغله و استرسی داشته باشم. نه اینکه هر روز که از خواب پا میشم با خودم بگم باز هم نتونستم به قدر کافی بخوابم.  تند و تند حاضر شم که برم سرکار و صبحانه م رو هم تو ماشین بخورم و پشت هر چراغ قرمزی فکر کنم که الان وقت خوبیه به گوگل کلندرم سر بزنم و ببینم یه وقتی چیزی از قلم ننداخته باشم برای میتینگ ها و کلاسهای امروز. تمام روز هم تلفنم هی بهم پیغام بده پاشو برو قدم بزن و من ایگنورش کنم که بابا چی می گی تو من الان باید برم جلسه یا اینکه توی جلسه ام. آخر وقت هم بدوم برم بچه رو بردارم و خسته برسم خونه و ومنتظر که اون طفلکی بخوابه که من برسم به کارهای عقب مونده و برنامه هایی که بهش نرسیدم 

آآآآآآی زندگی که تو چقدر سختی..... چقــــــــدر سخت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر