۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

چندین ماه پیش یکی از دوستان بسیار عزیزم که مدت زیادی از مادرشدنش نگذشته بود این متن رو برام فرستاد:

باردار که شدم بعضی ها از خوبی های مادر شدن گفتن. از احساست وقتی بچه برای اولین بار می خنده از احساس اولین مامان شنیدن از شوق اولین باری که با دست کوچیکش دستت رو میگیره و تاتی تاتی می کنه. بعضی ها از بدیهاش .از بی خوابی هاش .از مریضی بچه ,از دندون در اوردنش. کار نکردن شکمش. ولی واقعیت وحشتناکی وجود داشت که هیچ کس بهم نگفت.
هیچ کس نگفت وقتی مادر میشی آسیب پذیریت در برابر همه بچه های دنیا در عددی به توان میلیون ضرب میشه.
هیچ کس نگفت که وقتی مادر میشی فقط مادربچه خودت نیستی . مادر همه بچه های دنیا میشی .مادر همه فالفروشها و گلفروشهای سر چهارراه.مادر همه بچه های مواد فروش..همه بچه های کتک خورده .همه بچه های معلول. بچه های پرورشگاهی. بچه هایی که مادرهاشون زندانین . بچه هایی که توی زندان به دنیا میان . هیچ کس نگفت خندیدن برای یه مادر توی دنیا با اینهمه بچه تنها چقدر کار سختیه!

مدتهــــــاست توی این فکرم که چه کاری میشه کرد... یه کار عملی برای بچه ها... بخصوص بچه های ایران. منظورم از "عملی" اینه که خودمون رو هم به خاطر تحریمها توی دردسر نندازه. کسی ایده ای داره؟

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

سرچشمه پشرفتهای بشریت

من هیچ جوری متوجه این ماجرا نمیشم که چرا باید ثابت کرد که هر پیشرفتی که در کشورهای توسعه یافته انجام میشه، یه جـــــوری در گذشته دور از کشور ما به اونها رسیده!!! در بیشتر مواقع ادعا میشه که به یغما رفته!

آخه هیچکسی پیدا نمیشه که بگه ما که همه اینها رو داشتیم پس چرا وضع خودمون الان اینجوریه؟ چرا پیشرفتهای خودمون در این حده!!! اصلا هیچ دقت کردین سالهای سال ما به دستمال کاغذی میگفتیم کلینکس؟! به پودر لباسشویی میگفتیم تــــاید؟! به بالابر هنوز میگیم آسانسور؟! به خودرو میگیم ماشین و حتـــــی آدامس که هنوز هیچ معادلی براش نداریم! یه کمی اگه انصاف داشته باشیم میبینیم که اصولا چیزی نداشتیم و همه وسایل راحتی زندگی برای ما وارد شده و نه ساخته...

خنده دارش اینه که یه بار داشتم اینو تو یه جمعی میگفتم که تعدادی افراد سن بالا هم بودن. یکی شون گفت خب شاید به سن شما نرسه. اما اینکه الان سوسولی ش کردن و بهش میگن آدامس در ایران قدیم اسمش بوده سـَـقـّـِــز!!! حالا اومدن همونو بهش اسانس زدن و ... روم نشد چیزی بهشون بگم. اما حتی همین مثال ساده هم نشون میده که اصولا به لطف طبیعت پربار منطقه، ما تنبل بار اومدیم. اگه چیزی رو طبیعت دو دستی تقدیممون کنه، با اینکه خودمون هیچ زحمتی براش نکشیدیم، میزنیمش با نام خودمون و بقیه رو هم متهم میکنیم که هر چی دارن از ما گرفتن!!!

واقعــــــــا که!

۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

دیشب یه سری به فیس بوک زدم و دیدم که تعدادی از دوستان بخشی از صحبتهای اکبر عبدی در جشنواره فجر رو به اشتراک گذاشتن. راستش چون اعتماد داشتم به دوستان که لینکهای خوبی میزارن، روش کلیک. راستش خیــــــــــلی دلم گرفت. هم برای خودم هم برای ایشون هم برای خیلی چیزهای دیگه در کشورم...
وقتی شروع کرد به حرف زدن با همون صدای آشنای همیشگی، معلوم بود که از قبل چیزی آماده نکرده... اولش یه جمله گفت بعدش سلام کرد و موقع تبریک گفتنش برای یه سری مناسبت نه تاریخ رو یادش بود و نه مناسبت. اینو برای این میگم که اینها نشون میده که احتمالا انتظار بردن جایزه رو نداشته و غافلگیر شده :) دوستش دارم از بچگی های همه ما توی خاطراتمون بوده با هنرهاش

بعدش انگار که دست روی دلش گذاشته باشن، شروع کرد به درد دل کردن که خیلی وقته دیده نشده... نه ایشون بلکه خیلی از آثار هنری سینمای ایران و خیلی از هنرمندان با ارزش سینما. انگار که خوشحال نبود... اما فرصت رو غنیمت دیده بود که بیاد و درد دل کنه... کف زدنها و خندیدنهای کسانی که سالن بودن هم نمک روی زخم بود که انگار این حرفهای اونها هم هست. بعدش تشکر کرد از خیلی ها که دوستشون داشت... همکاراش، مادر و پدرش!

حالا چرا از این چند جمله اکبر عبدی دلم گرفت...
چون همه از هنرمند و بقیه در ایران ما فکر میکنن دیده نشدن...
چون یه جایی پیدا کرد که درد دل کنه، اینکه جایی برای حرف زدن نداشت و حالا فرصتی پیدا شده بود...
چون وقتی اومد جایزه اش رو بگیره تلخ بود. به جای تشکر طعـــــنه زد...
چون شبیه خیلی چیزهای دیگه تو کشورمون، اهمیتی نمیداد به اینکه پروتکلی وجود داره برای این جشن و برنامه ریزی شده براش... واقعا نمیدونم چرا!
من از زندگی شخصی ش هیچ اطلاعی ندارم اما معمولا اینجوریه که وقتی جایزه میگیرن از خانواده هاشون تشکر میکنن... شاید همسر، فرزند. کلا خانواده! اما هیچی نگفت. فکر کردم چرا در ایران آقایون همسرشون رو -بخصوص - قایم میکنن؟ انگار که حرف زدن ازش خیلی کار درستی نباشه... چـــــــرا؟!؟!



۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

گـاردیــن

مدتیه با همسرم یه سریالی نگاه میکنیم به نام گـــاردیـــن. یه وکیلی یه اشتباه احمقانه میکنه و بخاطرش هم دستگیر میشه. قاضی پرونده تصمیم میگیره که به جای هر جریمه دیگه ای، از تخصص وکیل مربوطه استفاده کنه برای بچه هایی که مشکلات سرپرستی و ... براشون پیش میاد (همون کامیونیتی سرویس). اتفاقاتی که برای پرونده های مختلفش میفته طبیعتا در مورد بچه هایی هستش که خانواده هاشون به دلیل جرمهایی که دارن، شایستگی سرپرستی از اون بچه ها رو نخواهند داشت. در طی مدت دادرسی و ... سرپرست این بچه ها همین وکیل هستش که اسمش نیکلاسه.
درســــــــــت مثل اینه که این سریال برای شکنجه روحی من ساخته شده باشه :(( البته کلی چیز ازش یاد میگیرم اما هر دفعه که میینمش کلی با خوردم درگیر میشم و فکر میکنم به آفرینش، آدمها، بچه ها، مادر و پدرها، مسئولیتها یا بی مسئولیتی هاشون و بعدش با خودم محاکمه شون میکنم که شاید اونی هم که الان پدر یا مادر شده و شرایطش اینه، قربانی یه ناهنجاری اجتماعی دیگه اس.... شاید نباید اینجوری راجع بهش قضاوت کرد.... کسی چه میدونه زندگی به اون چی گذشته و .... بعضی وقتا هم میگم بهتره دیگه نبینمش :)) اما وقتی من نبینم، این اتفاقا نمی افته؟ بهتره به جای بستن چشمهامون، سعی کنیم که خودمون رو مطلع نگهداریم از اتفاقاتی که تو دنیای ما میگذره. شاید بتونیم گاهی جلوی بعشی هاشون و بگیریم یا دست کم تشدیدشون نکنیم!