۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

سفر بخاطر وطن

محمد نوری - پاوراتی ما ایرانی ها- امروز برای همیشه آرام گرفت. یادمه چند سال پیش توی کنسرتش در تهران، وقتی این شعر رو میخوند، اشک میریخت. همگی باهاش اشک ریختیم...

ترانه و طرح آهنگ : نادر ابراهیمی
تنظیم كننده برای اركستر و رهبر گروه نوازندگان : فریدون شهبازیان
خواننده : محمد نوری

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس، چه سفرها كرده‌ایم
ما برای بوسیدن خاک سر قله‌ها، چه خطرها كرده‌ایم
ما برای آنكه ایران گوهری تابان شود، خون دلها خورده‌ایم
ما برای آنكه ایران خانه خوبان شود، رنج دوران برده‌ایم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن، چه سفرها كرده‌ایم
ما برای نوشیدن شورابه‌های كویر، چه خطرها كرده‌ایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاک،رنج دوران برده‌ایم
ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک، خون دلها خورده‌ایم
اِی ایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــران!

۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

متفاوت بودن

من هیچوقت متوجه نشدم میل به متفاوت بودن از کجا سرچشمه میگیره. صرفنظر از اینکه خوبه یا بد... به هر حال یه پدیده اس که شاید بیشتر مال نوجوانی یا شاید بشه گفت تا قبل از ازدواج. البته برای خیلی ها این میل به تفاوت تا همیشه باقی میمونه!
خیلی از خانوما اصلا خوششون نمیاد یکی دیگه مثل اونا لباس بپوشه. چون دوست دارن متفاوت باشن؟ برای من این اتفاق که تو یه مهمونی یا جای دیگه کسی درست مثل من لباس پوشیده باشه، تا به حال پیش نیومده. اما حالا که فکر میکنم بدم هم نمیاد، ببینم اون کسی که مثلا تو این مورد سلیقه اش با من یکیه، چه شکلیه، یا چه جور آدمیه ! برام جالبه :)
اما صرفنظر از شکل ظاهر و ... مردم اغلب در حال تقلیدن. حالا هر کسی به یه شکلی! اما معمولا خوششون نمیاد که کسی این تقلید رو کشف کنه یا بدتر اینکه به روشون بیاره!
این احساس متفاوت بودن شاید بشه گفت اوجش زمانیه که دو نفر یا هم آشنا میشن و بینشون یه رابطه ای شکل میگیره. منظورم از رابطه، لزوما رابطه عشقی نیست... شاید یه رابطه دوستانه معمولی که دو طرف به خاطر شخصیتهاشون جذب هم شدن. معمولا یکی ابراز میکنه به طرف مقابلش که: تو چقدر متفاوتی! واقعا با بقیه فرق میکنی!... این جملات حس خوبی به اون یکی میده.
اینکه این موضوع توجه من رو جلب کرده به دلیل اینه که یکی از دوستام مدام این رو تو رفتارش و حتی حرف زدنش تکرار میکنه که فرق میکنه با بقیه! و نمیخواد مثل "بقیه" باشه! حالا این بقیه چه جور موجوداتی هستن و چرا ایشون میخواد فرق کنه، من هنوز کشف نکردم :)
اصولا نمیدونم معمولی بودن و مثل همه آدمهای دیگه زندگی کردن چه ایرادی داره؟ زندگی اونقدر زیبایی و لذت بهت میده که باشی و زندگی کنی! حالا چرا متفاوت... ما که نفهمیدیم!

قدرت و تسلیم

چند وقت پیش یه فیلمی مستندی دیده بوده به نام "طلاق به شیوه ایرانی". داستان واقعی چند خانم بود که در ایران تلاش میکنند از همسرانشون جدا شن و مشکلاتی که براشون وجود داشت و ...

لحن حرف زدن هر کدوم از اون زنها با اطرافیانشون، خیلی توجه من رو جلب کرد. وقتی رو به قاضی که آخوند(!) بود حرف میزدن، سعی میکردن کتابی باشه و سراسر احترام. قطعا نه احترامی که آدم برای کسی که دوستش داره، قائله... بیشتر ناشی از ترس بود!
وقتی با کارمندان دادگستری حرف میزدن سعی میکردن خیلی خوشرو باشن و یه جوری باهاشون از در دوستی وارد شن تا کارشون بگذره.... حرف زدن با همسرشون شبیه حرف زدن نبود. ادامه دعواها و اشاره به گذشته و ... معمولا هم سعی میکردن خودشون رو از اونچه هستن، عصبانی تر و ناراحت تر نشون بِدَن ... و البته با سرسختی! انگار که طغیان کرده باشه!
توی دادگاه مدام زنهای دیگه به این زنها میگفتن که:
"اگه مادری باید بگذری! از همه چیز باید بگذری!...."
"اون موقع که بله گفتی یعنی همه این چیزها رو پذیرفتی... "
"چطور ممکنه زنی بدون اجازه شوهرش از خونه ش بره بیرون؟!"
" خب فلانی مَرده و غیرتش اجازه نمیده !"
فکر میکردم آیا واقعا باور دارن به حرفهایی که میزنن!!! انگار بدون اینکه خودشون بدونن شدن ابزار همون قوانین! مثل موجودات جادو شده حرفهایی رو تکرار میکنند که قطعا باور قلبی بهشون ندارن! اما حتی دارن به اون سیستم کمک میکنن که زنان دیگه رو قربانی کنه! اون زن رو قضاوت میکنن حتی در خلوت دلهاشون و گاهی هم بهش میگن... تو چــــــه مادری هستــی؟!!!!
انگارکه تکرار در طول سالیان، باعث باورشون شده که نقش زن "تسلیم" ه و نقش مرد "قدرت"! خودشون رو قربانی میدونن و کمک میکنن به قربانی شدن بقیه... شاید هم اونقدر خرد شدن که دیگه دردشون نمیاد! یا شاید... به بقیه حسودی میکنن ... شاید شبیه یه جور انتقام... واقعا نمیدونم چرا خیلی از زنها هم شدن عامل همین قوانین هزار ساله مرد سالار!!!
واقعا چقدر خطرناکه که پول و قدرت دستش تو دست تعصب قرار بگیره. تعصب به قوانین ناعادلانه ای که بر اساس دین هزاران سال گذشته نوشته شده و هیچ همخوانی با دنیای امروز ما نداره... !!! فقط حیف از موجوداتی اینهمه نازک و شکستنی که سالهاست همین قوانین خشن غیر انسانی بهشون تحمیل شده و میشه... حیف....

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

رویای مشترک

چند روز پیش یه مطلبی یه جایی خوندم در مورد عشق با این مفهوم که برای با هم بودن، زبان و فرهنگ و اعتقادات و ... مشترک لازم نیست، بلکه رویای مشترک کافیه!
یه چند روزی بهش فکر کردم... البته هیچ شکی نیست که جملهء بسیار عاشقانه اس. اما من هنوز هم نمیدونم این چیزی که میگه درسته یا نه. منظورم این نیست که بعنوان یه گزاره خبری دنبال درستی یا نادرستیش میگردم. دارم فکر میکنم که آیا واقعا عملیه؟ اگه قرار باشه با یه نفر باشی اما زبان مشترک نداشته باشی، اصولا رابطه ای شکل میگیره؟... شاید آره ... شایدم نه! حالا فرض کن نیاز به زبان نداشته باشی... اگه اعتقادات مشترک نداشته باشی... چطور میتونین با هم همسفر بشین و از لحظه لحظه سفر لدت ببرین؟...... یعنی دارم زیادی منطق گرا میشم؟! آخه چیزی که عملی نباشه به چه دردی میخوره؟ هـــان؟ خب آره من تئوری پردازی صرف رو اساسا قبول ندارم.

نهایتا شـــــــــاید این جمله اولی که بهش اشاره کردم، به در این بخوره که یه جایی بنویسیش و بخوای بدیش به کسی ... البته اگه از نوع داف باشه که هیچوقت به نوشته ات برنگرده و زیر و روش کنه!

اصولا خیلی ها در درک معنای عشق دچار سوء تفاهم میشن. من اخیرا خیلی اینو دیدم که بازی هرمونها با عشق اشتباه گرفته میشه! خنده دارش این بود که طرف میگفت "من حتی نمیتونم یــــــه روز نبینمش" و این چسبندگی احساساتش اونقدر ترحم برانگیزه که حتی فکرش هم سخته. خب... چکارش میشه کرد؟؟ محرومیت همه جورش هست دیگه!

به هر حال بنظر من عشق وقتی بوجود میاد که تو امکان کشف کردن داشته باشی. کشف نقاط مشترک یا حتی غیر مشترک. اما باید وجودش امکان پذیر باشه... چقدر حیفه که با کشش جنس مخالف اونو تعریف میکنن و وقتی تکرار و تکرار بشه... شاید روزی بیاد که دیگه کسی از اصلش حتی چیزی نشنیده باشه :(

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

پراکنده گویی

قدیما یه سر رسید سرمه ای رنگ داشتم که هر از گاهی توش مینوشتم. البته هر روز و هر هفته نبود. اما میشه سیر تاریخی اش رو دید ;)
تا اینکه یه روز به فکر افتادم اینجا بنویسم. فرق نوشتن توی دفترچه شخصیم با اینجا اینه که هر از گاهی مهربان همسر هم اونجا مینوشت. معمولا هم شروعش یا پایانش شعر بود. شعرهایی که اصولا من یا نشنیده بودم یا اگر شنیبده بودم، معنی اش رو نمیدونستم! اما سعی میکردم به روی خودم نیارم :) اَاَاَاَاَاَه ... یادم رفت اصلا چی میخواستم بگم!!!

میخواستم راجع به شکستنی بودم آدمها و ذهن و دنیاشون بنویسم! به قول بزرگان، شاید وقتی دیگر...


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

خاموشی شاملو

نمیدونم این جادوی کلماته که در کلام شاملو جلوه گری میکنه یا این شاملوست که از واژگان، جادو میسازه. مینشینه بر دلت... بر ذهنت و بر وجودت!

اشک رازیست .... لبخند رازیست... عشق رازیست ...
اشک آن شب لبخند عشقم بود
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

نه آنکه ده سال از خاموشی اش میگذره... بل صدها هم که بگذره شاملو همواره خواهد بود. یکسال گذشته اما، همه بیشتر از همیشه شاملو خوندن... انگار که حرفهای دل مردمه!


پس این سرزمین ما را کی خواهد خواند؟!

آرتمیـــس

درب ورودی خواهران... 9 صبح - خرداد
با روپوش سیاه، شلوار جینِ تیره و مقنعه بلند از مقابل چشمهای مسئول درب ورودی میگذرد، وارد حیاط دانشگاه میشود. در حالیکه به زمین نگاه میکند، سعی میکند آرام قدم بردارد. سرش پایین است. به یاد حرف مادرش می افتد که: غــــــــوز نکن! سینه اش را جلو میدهد و راه میرود. از طرز راه رفتن خودش خنده اش میگیرد. نگاهی خیره با لبخندی به پهنای صورتی پر از مو، او را به خود می آورد. لبانش را به دندان میگیرد. وارد کلاس میشود و در اولین ردیف خالی مینشیند.

انتشارات دانشگاه... 11صبح
دوتا کپی از این لطفا! در کیفش به دنبال اسکناس خُرد میگردد. پیدا میکند و میپردازد. مسئول کپی: ببخشید شما ساز میزنین؟ دختر:چطور مگه!؟ مسئول کپی: هیچـــــــی ... انگشتای باریک و بلنـــــــدی دارین! فکر کردم شاید... لبخند میزند.

اغذیه فروشی... خیابان انقلاب... ظهر
لطفا یه ژامبون تنوری!... مینشیند روی صندلی کنار دیوار و کمی نوشابه میخورد. با وجود همه ضعفی که دارد سعی میکند آهسته ساندویچش را گاز بزند. طوری که خیلی دهانش باز نشود. چشمهایی از پشت پیشخوان مغازه او را می پایند. نگاهش را به میز میدوزد. احساس میکند گلویش تنگ شده. هــــــمه لقمه هایش را با نوشابه پایین میبرد. قبل از خارج شدن از اغذیه فروشی مطمئن میشود ظاهرش مرتب است.

خیابان... ساعت 2 عصر
هوا داغ است. او باید تندتر راه برود. با دستش مراقب مقنعه اش است که موهای لَختش راهی برای خودنمایی نیابد. ضلع شمال شرقی میدان، یک ماشین سبز بزرگ پارک شده و دو زن با چشمهای خشک و جدی در چادرهای سیاهشان مراقب همـــــــه زنهــــــا هستند! آرام از کنارشان رد میشود و سعی میکند به آسفالت خیره باشد.

بطرف خانه... ساعت 6 عصر
احساس خستگی عجیبی دارد. میرود و برای چند لحظه روی صندلی پارک مینشیند. چند بچه روی چمنهای پارک غلط میزنند و با هم بازی میکنند. گـــــــــرما کـــــــــــــلافه اش کرده! چند تا تکمه های روپوشش را باز میکند و با یک کتاب خودش را باد میزند. دلش میخواهد روی چمنها دراز بکشد. با پوســــتش خیسی چمن و خاک را حــــــــس کند... بــــــــاد در مــــــــوهایش بوزد... و به خــــــواب برود. قطره ای روی چمنها سر میخورد. چشمهایش را می بندد و سعی میکند همه خنکی اطرافش را به درون بکشد و با تنش حس کند.... متوجه گذرزمان نمیشود....... باید به خانه برگردد! مــــــی دود! زنی که با ساک خریدش میگذرد، به او نگاه میکند و گره ای به ابروهایش می اندازد. دختر همچنان که می دود با دستش مقنعه اش را پایین میکشد و روی سینه اش را می پوشاند.

در خانه را باز میکند... چشمهای نگران و جوینده مادر... کجا بودی؟!... چرا خیس عرقی؟!... یقــــــــه روپوشت چرا بـــــــــازه؟!!!


پی نوشت
آرتمیس: نام زنی که فرمانده نیروی دریایی کمبوجیه در جنگ بین ایران و یونان بود

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

صورت...ها

نمیدونم تا حالا دقت کردین به تغییرات روزانه صورت آدمها؟ تو کشور ما معمولا صبح خانمها ترگل و ورگلن... و عصر موقع برگشتن از کار یا دانشگاه معمولا خسته و بی رنگ با ریمل های یه کمی ریخته و آرایش پاک شده ... و به ندرت لبخندی دیده میشه! آقایون هم کـــــــاملا بستگی به کار و البته وضعیت تاهلشون داره!

خانمهای اینور آبی(؟!) بسته به کار و اوضاع مالی شونه! اگه کارشون اقتضا کنه، صرفنظر از اینکه خسته ان یا نه، همیـــــشه آرایش تکمیله و اگه کارشون ربطی نداشته باشه، صبح قیافه شون برق میزنه و عصر صورت ها صورتشون رنگ پریده و مهتابیه! بــــــدون آرایش اما با لبخند :) و آقایون، صبحها مرتب و فوکول کراواتی و عصرها ... با کراوات شل یا باز شده، خسته اما جای لبخند برای ابراز ادب به یه خانم محترم همیشه محفوظه! هیـــــــــچ ربطی هم به وضعیت تاهلشون نداره :)

اما من هیچــــوقت از خطوط چهره آسیایی ها سر در نمیارم! (منظورم چین، ژاپن، کره، مالزی، تایلند و ...) خوشحال؟ خسته؟ عصبانی؟ ناراحت؟... یا حتی کم خواب! همــــــیشه صورتشون همونه! و معمولا نگاهها شون کاملا صامت و بدون هیچ سیگنالی! یعنی به خاطر خطوط صاف صورتشونه؟ چشم صاف، موی صاف، بینی صاف و صورتهای بدون منحنی! ... نمیدونم... شایدم دلیل دیگه ای داره.خلاصه من که منصرف شدم از لبخند زدن بهشون، چون معمولا میخوری به دیوار!

اون موقعها من سرگرمیم مدل راه رفتن آدمها تو خیابون بود. حدس میزدم... کلافه اس؟ خسته اس؟ خوشحاله؟ عجله داره؟ راحته؟ داره لذتشو میبره؟... اگه تو ایران سرت بالا باشه، ممکنه فکرهای متنوعــــــی در موردت بشه!... اما اینـــجا... سعی میکنم سرم همیشه بالا باشه! آخه سرت که پایینه ممکنه خیلی چیزها رو از دست بدی ;)

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

کلیشه ها

کلیشه همیشه هم بد نیست... گاهی خوبه، گاهی هم نه! مثلا وقتی خداحافظی میکنی، بعضی میگن برو بســـــلامت!... بعضی میگن دلمون تنـــــگ میشه!... بعضی، مواظب خودت باش!... جات اینجا خالی خواهد بود!... امید که دوباره ببینیمت ...
اینها همش کلیشه اس... اما اون موقعی که دارن بهت میگن، ممکنه از روی عادت نباشه. به قول خارجی ها "دِی ریِـِلی مین اِت!". وقتی میگن جات خالی میمونه، یعنی کسی به راحتی نمیتونه جات رو براشون پر کنه. دلمون برات تنگ میشه ... این یکی یعنی چی؟ یعنی جات تودلشون خالی میشه... بعدش دلشون رو تنگ میکنن که جای خالیش احساس نشه؟!... مسخره اس :))) خب، یه تعبیره دیگه!
اما کاش هیــــچــــــکســــی نگه "برو،مواظب خودت باش..." یا "برو بسلامت"! کاش بگن: مواظبتــــم! همیشه ... از همیـــــن جـــــا! بـــــرو :)

کوله پشـــتی


یک ایمیل وارده:

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست.


آرامش

گرچه بدست آوردن آرامش خیلی کار سختیه! از دست دادنش خیــــلی ساده اس! توی وجود همه ما ... ته تـــــه قلبمون یه چیزی هست که بهمون آرامش میده. هر کسی یه اسمی بهش میده اما بیشتر اوقات اون یه چیزیه در رابطه با خدا یا بیخدایی!

نمونه آدمهایی که دین دارن. صرفنظر از اینکه دینشون چیه، اطراف همه ما هستن. نه تنها اطرافمون، بلکه دارن کشورها مون رو اداره میکنن! اما بخش بسیار بزرگی از اونها در حال اثبات به اون یکی هستن که راه من بهتره!!! ببین تو هم بیا راه من رو انتخاب کن! و باور کن که دین من، مذهب من، آرامــــــش من نــــاب تره!

حالا اگه باهاش آرامش داری و دوست داری که بقیه هم به آرامش برسن چــــرا زور میگی؟ چرا براش میجنگی؟ با اینکه خودت هم نسبت به همه جزئیات چیزی که انتخاب کردی مطمئن نیستی ... چرا وجودت رو فنا میکنی که بگی راهی که انتخاب کردی بهتره و برات آرامش آورده؟ متوجه نیستی؟؟؟ وقتی به دیگران اجبار میکنی و با همه وجودت فـــــــــریاد میزنی و میخوای اثبات کنی تمــــــام آنچه که انتخاب کردی درسته... نه تنها آرامش خودت رو از دست دادی، بلکه آرامش دیگران رو هم گرفتی :)

در مقابل "دینداران"، بیخدایان/آتئیست ها هستن. نمیدونم تو تا به حال چند تا بیخدا دیدی... اما من هر چه دیدم درجه تعصب و اصرارشون به همون اندازه دینداران بوده و میگن این کار رو از روی عمد انجام میدن! با اینکه جواب خیلی از سوالات رو نداره اما میگه راحتم ... آزاد شدم .... میگه باور کن نیــــــــــست! به خودت بگو نیست ببین چی میشه! .... با زور میخواد بگه نیــــــــــــست! و تو هم باید بپذیری چون معتقده حتی اگه یه نفر رو هم نجـــــات بده/بیخدا کنه، خیلی موفق بوده ! ؟

با اینهمه هر دو گروه معتقدن که با اعتقاد فعلی شون به آرامشی رسیدن که باهاش خیــــــــــلی راحتن !!... آیا متوجه اون جنگ درستی و نادرستی توی وجودشون نیستن؟ یا اینکه این رفتار بخش بیرونی همون جنگه... و دارن با خودشون تکرار میکنن آرامش.... آرامش ... شاید با تکرار، اونرو ملکه ذهنشون کنن!... واقعا نمیدونم...

به هر حال هنــــــوز این سوال برای من باقیه که چرا صرفنظر از جذب یا دفع شدن توسط ادیان، شکـــــــل تعصب و گــــارد دفاع از وضعیت جاری در هر دو صورت برابره؟ یعنی این توی وجود آدمهاست که میخوان از منطق فعلی شون دفاع کنن؟ یا اینکه چون مساله در رابطه با وجود یا عدم وجود بزرگترین موجودیت دنیاست، تعصب با این شکل بوجود میاد؟

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عروسک قشنگ من ...

دیروز حرف زدن با مامان منو برد به دنیای اسباب بازیهای بچگیم... دنیای ساده و زیبای اسباب بازیهای بچگیم... امروز هم یه فیلم کوتاه دیدم از خانم الیکا هدایت به نام "بازی کودکی" که تلنگور دیروزم رو به امروزم پیوند زد..... وقتی ما بچه بودیم چه بازیهایی میکردیم؟.... اسباب بازیهامون چه شکلی بود؟....

یادمه یه جفت عروسک بود مال من و خواهرم که همزمان خریده بودیم. مال من یه دختری بود با قد بلند، موهای کوتاه قهوه ای و چشمهای درشت مشکی... شلوار جین هم پوشیده بود! مال خواهرم عروس بود، با لباس بلند سفید و چشمهای آبی و موهای بلوند :) وقتی هم میخوابوندیش چشمهاش بسته میشد. خودمون انتخاب کرده بودیم... بعدها فهمیدم دلیل انتخاب من این بود که اون عروسکم خیلی شبیه معلم آمادگی ام بود. دختری با قد بلند و موهای کوتاه با لبهای همیشه سرخ اناری که جین آبی میپوشید :) اون عروسک با اینکه خیلی شبیه بچه نبود، اما همیشه تو خاله بازی ها بچّه من بود. باهاش میرفتم مهمونی و مثل همه بچه های دیگه بهش غذا میدادم و میخوابوندمش.

این روزها اما بچه ها با باربی بازی میکنن. عروسکی که اندام زنانه داره... شاید تو فکرشون سعی میکنن مثل اون بشن... خوشگل و خوش اندام و آراسته! حالا اون بچه شونه یا مامانشون؟ نمیدونم ...

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

ساحل

دیروز کنار ساحل کلـــــی بازی کردم. اینکه میگم "بازی" واقعا منظورم بازیه! هوا عالی بود و من بعد از یه صبحونه کامل که مهربان همسر زحمتش رو کشید، حسابی هوس ساحل کرده بودم :) واقعا چقـــــــــــدر لذت بخش بود... بازی با آب و حس کردنش با پاهام جوری که حسابی دامنم رو خیس کردم. آفتاب، نسیم نوازشگر و بازی با شنهای خیس و خشک... اما خیلی حسادت کردم به بچه هایی که داشتن با سطلهای شنی شون قلعه میساختن :( خلاصه روزگار خوشی بود. دوستان بهتــــر از آب روان هم بودن! فقط جای شما سبـــــــــــز :)

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

یاد "حمید هامون" به خیر

اینکه خیلی سخــــــــــــــته! پس از چی بگیم؟

بحث برابری زنان؟ نخ نماست! همه از سیاست خَسته ن! وضعیت معشیت و زندگی که اصــــــــلا حرفشو نزن! قضاوت؟ نَه نَه! خوشبختی؟ بدبختی؟ فئودالیسم؟ فقر؟ مد؟ جوگیری؟ خشم؟ خوشحالی؟ پارتی؟ الکل؟ س.ک.س؟ اروتیسم؟ ازدواج؟ فرهنگ؟ حرف زدن؟ ادعا کردن؟ خداشناسی؟ اتئیسم؟ روزنامه نگاری؟ خوشی؟ گناه؟ مدرنیته؟ بنیادگرایی؟ شعر؟ عشق؟ آزادی بیان؟ سینما؟هنر؟ انقلاب؟ سانسور؟ ...؟ ...؟ ...؟

راجع به هر چی فکر کنی و حرف بزنی و بنویسی یا به یک برمیخوره، یا یکی باهات مخالفه و میخواد به زور تو رو هدایت کنه!بقیه هم خسته ان و تو مایه هایی بابـــــــــــــــــــــــــــا بیخیــــــــــــــــــال! چقدر سخت میگیری؟ زندگی تو بکن!!! اساسا نوشتن زیادی ادای روشنفکریه!! ؟؟؟

چرا اینهمه آستانه تحملمون پایین اومده؟ اگه فکر نکنیم و راجع بهش حرف نزنیم و ننویسیم که میـمیـریم! به هر حال مــــــــــــــن گفته باشم راجع به همه اینایی که گفتم و خیلی چیزای دیگه که خواهم گفت، فکر میکنم و مینویسم. میخواد خوشت بیاد میخواد نیاد :) چون نمیخـــــــــــوام که به این راحتی بمیرم!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

دنیا

بهشت کوچک ما امروز آفتابیه :) نمیدونم من هیجان زده ام یا واقـــــــــعا جای جدیدمون زیباست. مهربان همسر میگه بهترین جای دنیاست! به هر حال هم ابری ش رو دوست دارم، هم بارونی هم آفتابی... هم ساحل... هم کوه ...هم دشت ... هم آدمها... هم درختها... هم... امروز من به همه چی حس دارم! هوا، برگ، دیوار، پنجره، گل، نوشته... حتی کارهای نکرده!

چه دنیای پیچیده فوق العاده ای... نمیدونم این زیبایی شه که هیچوقت هیچی تموم نمیشه یا ... ؟ امروز بنظرم این زیباییه ;)

امروزی ها؟!

دوست ندارم صاف و خشک و کتابی بنویسم. به هر حال وبلاگ با کتاب و ادبیات کلاسیک فرق داره ومن هم میخوام از این تفاوت لذت ببرم :) قطعا این به معنی نوشتن با ادبیاتی "درجه سه" نیست. منظورم اینه که دوست دارم ساده بنویسم که وقتی تو میخونیش به نظرت بیاد که دارم باهات حرف میزنم :)

از این بگذریم.... دیروز یه مطلبی شنیدم با صدای خانم "شهرنوش پارسی پور" برای معرفی یه رمان با عنوان "کابوس من ایران". به نکته جالبی اشاره کرد. من هم اخیرا بهش توجه کرده بودم و همین توجه من رو جلب کرد. بخشی از اون مطلب رو اینجا آوردم:

"لحن عوامانه‌ی تک‌گویی و گفتاری کتاب که به فارسی شکسته نوشته می‌شد و برخی اشتباهات در زبان فارسی مرا خشمگین می‌کرد. صفحات زیادی از آغاز کتاب را علامت گذاشته بودم تا بعد به‌عنوان «لمپنیسم ملی» درباره‌ی آن برای شنوندگان و خوانندگان بنویسم، اما بعد همین‌طور که رمان جلوتر و جلوتر رفت مجذوب کتاب شدم. ....... سال‌هاست که به مسئله‌ی لمپنیسم در ایران می‌اندیشم. بدبختانه یکی از وجوه بارز لمپنیسم در ایران بخشی از زنان ایران هستند... "

"... اینک اما این پرسش برای من باقی مانده است که شخصیت‌های این کتاب آیا به‌راستی جوانان ایران هستند و یا آنها جمع محدودی از این شخصیت‌ها را تشکیل می‌دهند؟..... فقط اما این مشکل نبود. تمام دخترانی که شخصیت‌های اصلی کتاب پریسا صفرپور را تشکیل می‌دهند با همین لحن و بیان گپ می‌زنند."

راستش اینه که من اونقدرها لایه های مختلف جامعه ایران رو نمشناسم و هم اینکه دانش جامعه شناسی ندارم که بتونم راجع به لمپنیسم یا احیانا ارتباطش با بخشی از زنان در ایران اظهار نظری کنم. اما اخیرا متوجه شدم بعضی از دخترهای ایرانی، به نسلی که من میشناسم دیگه شبیه نیستن. نه مدل حرف زدنشون و نه حتی متاسفانه فکر و رفتارشون. میگم متاسفانه و واقعا متاسفم، چون به نظرم اتفاقی که افتاده اصــــــلا زیبا نیست!

نمونه های زیادی رو همین حالا یادم نمیاد. چون به شدت از این مدل رفتاری چندشم میشه، به خاطرم نمیمونه! مثالهای کوچیکش رفتار کردن پسرونه اونهم به شکلی چقر و زشت یا مثلا به کار بردن کلمه "دکــّــی/زکـــّــی"، "دِهــَـــه" یا "زِرِشـــــــــک" با تاکید چندش آوری روی "ش" در حرفهای روزمره اس ... یا تکرار به قول خارجی ها "اف وُرد" روی استتوس فیس بوک دخترها!!! اخیرا هم تشویق(!) بازیکنان جام جهانی رو با ...Move ur نشون میدادن! یا حتی وقت حرف زدن با دوستانشون نمیدونم چطور شده که حرف زدن مدلی که اون موقع ها ما بهش میگفتیم "میدون شوشی"، اخیرا بین دخترها زیاد شده!

من خیلی وقتها از خودم خجالت میکشیدم که ناخواسته کلمات انگلیسی رو توی حرفهام به کار میبرم و گاهی احساس میکردم این خیلی اثر بدی روی طرف صحبتم داره و دوست داشتم که همیشه مواظب مدل حرف زدنم باشم که یه وقتی به زبان مادری ام بی احترامی نشه! اما این اتفاقاتی که اخیرا دیدم من رو هم دچار همین سوال کرده که آیا به‌راستی اینها جوانان ایران هستن و یا جمع محدودی از اونها رو تشکیل می‌دن؟؟؟




۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

خشم؟ سوء تفاهم؟ یا ...؟

چند سال پیش یه جلسه پرسش و پاسخ راجع به فیلم "پرسه پلیس" خانم ساتراپی تشکیل شده بود که من هم به اون جلسه رفتم. خیلی خوب بود. از هر نظر! انگار سادگی، صمیمیت و راحتی شخصیت خانم ساتراپی همه آدمها رو تحت تاثیر قرار داده بود. خلاصه بعد از تموم شدن جلسه تقریبا همه ازش حرف میزدن و راضی بودن :) در طی اون جلسه یک نفر یه سوالی از خانم ساتراپی کرد در مورد اینکه دفعه دومی که از ایران خارج شدی و به پاریس اومدی، چه احساسی داشتی؟

توضیح اینکه: ایشون در دوران نوجوانی چندین سال در پاریس زندگی کردن و بعد به دلایلی به ایران برگشتن و ازدواج کردن. اما مدتی بعد از همسرشون جدا شدن وبعد تلاش برای زندگی در ایران به نتیجه ای نرسید. بنابراین تصمیم به ترک دوباره ایران گرفتن.

ایشون جواب داد: وجودم پر از خشم بود! پــــــر از انتقام!!! توضیحات بیشتری هم دادن که فشار جامعه و فرهنگ و حکومت و ... و اینکه همه رو مقصر میدونستن که چرا اینطور؟ چرا اونطور؟جواب خانم ساتراپی برای من قابل درک بود اما شـــاید نه برای غیر ایرانی ها!

چیزی که از اون موقع به یاد من مونده و این روزها به یه دلیل کوچیک دوباره تو ذهنم تازه شده تکرار دیدن همین "خشم" در خیلی از ما ایرانیهاست. وقتی راجع به ایران حرف میزنیم، یا راجع به وضعیت زندگی، رفتار، گفتار یا هرچیزی مربوط به ایرانمونه حرفی میشه، فکر میکنیم اینـــــجا همون جاییه که باید همه اون حقوق از دست رفته(؟) برگرده، پس باید جنبید و کوبید و پس گرفت!

همین ما، وقتی میخوایم کشورمون رو با بقیه کشورها مقایسه کنیم، مثل بچه ای هستیم که حس میکنه بقیه حقش رو خوردن. به زور میخوایم به بقیه ثابت کنیم که مــــــــــا برتریم! با تاریخ مون با فرهنگمون و ... البته که خودمون رو شبیه هیچکدوم از همسایگانمون نمیدونیم. حتـــــــما برتر و حتما فاخرتریم! فکر میکنیم شرق و غرب همیشه از ما الهام گرفتن و الا خودشون که چیــــــــــزی نبودن! اصولا هر کسی اسم کشور ما رو نشنیده باشه یا با اسم کشور همسایه مون که خیلی هم شبیه اسم کشور ماست، اشتباه بگیره، از نظر ما واقعـــــا یه احــــــــــــــمق به تمام معناست!!!

خلاصه بدجوری دچاریم :( تــــــا مدتـــــــــی نگذره و این خشم فروکش نکنه، اصولا درک وجودش هم برامون غیر ممکنه. با خودم فکر میکنم که چرا اینجوریه ؟ ایا این از طرف کسی یا سیستمی به ذهن مردم ما القاء شده یا؟ واقــعا نمیدونم...

دیروز یه اتفاق خنده دار دیگه هم افتاد. توی یکی از سایتهای خبری گشت میزدم، یه مطلب نامربوط لینک شده بود. راجع به یه ستاره پورن که اصالتا ایرانیه و از این حرفا. خلاصه فیلم و عکس و ... هم فراهم شده بود جهت اطلاع سایر هموطنان! یکی بهشون گفت که اینجا جای مناسبی برای این نوع مطالب نیست و سعی کرد قانع کنه "طرف مقابل" رو. جای خنده دارش همین جا بود! "طرف مقابل" معتقد بود که دموکراسی و آزادی یعنی همین! حالا اگه تو دوست نداری نگاه نکــــن! هــــــــر کـــــسی هـــــــر کــــــــاری که دوست داره بـــــــــــاید بتونه انجام بده به دیـــــــــگران هم هیـــــــــــــــچ ربطــــــــــــــــــی نداره (البته با ادبیاتی کـــاملا متفاوت بااینکه من نوشتم). من این مطالب رو دنبال میکردم چون همون خشمی که قبلا گفتم توی کلمات اون آقا/خانم "طرف مقابل" میدیدم. اصلا براش قابل تصور هم نبود که در مورد آزادی یا دموکراسی مـــــــمــــکنــــه، دچار سوء تفاهم باشه. کاملا حق به جانب میگفت: همــــیـــن شــــــــــــماها هستین که با قضـــــــــــاوتهای نـــــــــــادرست وضـــــــــــــــعیت ما رو به اینـــــــــــــجا کشوندین!!!!! خلاصه هر چقدربیشتر تلاش میشد که آقاجون معنی آزادی این نیست و دموکراسی اصولا اینجوری تعریف نمیشه، باعث حرارت بیشتر "طرف مقابل" میشد.

جان کلام اینکه نمیدونم این فرهنگ شتر گاو پلنگی که از مخلوط شدن غروراجدادی 2500 ساله ایرانی، حکومت عرب گرا و گرایش به مدرنیته ایران امروز، پدید اومده، قراره به کجا بینجامه؟!یکی نیست به این جماعت بگه باور کنید ما هم یه بخشی هستیم از این دنیای بزرگ که گرچه تفاوتهایی با هم داریم، نقاط مشترک بسیاری ما رو دور هم جمع میکنه و اتفاقا تفاوتهامون باعث میشه دنیای زیباتری داشته باشیم. فقط به شرط زندگی مسالمت آمیز و احــــــــــترام به همدیگه :)


۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

دوست جونــــــــا

درست پنج سال پیش بود که ما یه "حلقــه یــــــاران" داشتیم که خیلی باهاش خـــــــــوش بودیم. هشت نفر آدم خیلی خیلی مشغول، که خیلی با هم بودیم :x حالا اما من و مهربان همسر که اینجاییم و گاهی اونقدر مشغول که خیلی چیزها یادمون میره. یه جفتمون اروپان و اونها هم مشغولیتهاشون خیلی شبیه ماست. میمونه اون دو جفتی که بیشتر از ما، مام وطن رو دوست داشتن(؟) که حــــــــالا اونام درگیر کار و کار و کار و کــــــــــــــــار!

کاش دست کم یه بار دیگه اون روزهای خوش اسفند و اردیبهشت و ساعتهای با هم بودن بعد از کلاسهامون دوباره برگرده. گرچه میدونم که همشون خوبن و خوشحال، اما ندیدنشون دلتنگی میاره. درست مثل ستاره های آسمون که وقتی "باران" میاد دیگه نمی بینی شون. میدونی که هستن و از لطافت باران لذت میبرن. اما دیدنشون هـــــر چنــــــد کوتاه... چاره دلِ تنــــگه :)

دوباره آدم خوبی میشویم :)

امروز یه ایمیلی از یکی از همکاران قدیمی به دستم رسید با عنوان "چطور دوستی ها از بین میره" (امیدوارم ترجمه خوبی کرده باشم). گرچه مطلب تازه ای نبود و قبلا هم همین ایمیل رو دریافت کرده بودم اما فکر کردم یه بار دیگه دقیق بخونمش و سعی کنم نمونه های اطرافم رو باهاش مطابقت بدم.

آآآآآآیییییییییی چقــــــــــــــــــــــــــــــــدر زیاد :(( یادم اومد که چند وقته به خیــــــلی ها تلفن نزدم... یا حتی ایمیل... خلاصه هیچ جوری ازشون خبر نگرفتم! لطفا نگو که "خب اونها هم کار نکردن" که میشه همون مطلب ایمیل وارده! خلاصه این x-همکار محترم، وجدان دردی برای ما تراشید که مپرس :-/

با خودم قرار گذاشتم که از کارم اینجا غر نزنم. اما بخــــــــــــــــــــــدا سرم شلوغ بود و الا من هیچوقت سالگرد تولد و عروسی و ... دوست و فامیل یادم نمیرفت. قـــــــــــول میدم دوباره آدم خوبی بشم ;)


۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است...


شعر گلستانه سهراب خیلی زیباست. یادمه اولین باری که "What a wonderful world" لویئس آرمسترانگ و شنیدم، حس کردم من اینو قبلا شندیم. نمیدونم گلستانه سهراب ... یا با بهار فریدون مشیری.

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک / شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید / برگهای سبز بید / عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد / خلوت گرم کبوترهای مست...

I see trees of green, red roses too, I see them bloom for me and you
And I think to myself what a wonderful world.

I see skies of blue and clouds of white, The bright blessed day, the dark sacred night
And I think to myself what a wonderful world

برای همینه که میگن هنر مرز نمیشناسه!

P.S.
اینم یه عکس از پارک روبروی خونه که من برای قدم زدن میرم.

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

زادروز


امروز اولین زادروز گاه نوشته هامه. تـــــــــــــــــــولــــــــــــــــــــــدت مبـــــــــــــــــــارک :) سعی میکنم تو سال جدید بیشتر یاد بگیرم که چطور بنویسم و هم سعی کنم منظم تر باشم.

همیشه باشی!

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

K.I.S.S

در تمام مدتی که درس خوندم هیــــــــــچ اصلی رو باندازه اصل KISS دوست نداشتم :) فکـــــــــر بد نکن لطفـــــا :)) اینی که گفتم مختصر شده Keep It Simple and Straight forward هستش. سعی میکنم همیشه بهش عمل کنم. همه چیز رو تا جایی که میشه ساده کنم که فهمش و به خاطر سپردنش و ثابت کردنش و هر کار دیگه ای برام راحت تر باشه.

البته متاسفانه این کار رو خوب یاد نگرفتم و گاهی مشکل پیدا میکنم که چطور میتونم این حرف رو به ساده ترین شکل ممکن بزنم. مثل همین حالا که نمیدونم تونستم بگم چیزی رو که میخواستم یا نه! اما واقعــــا این دوست داشتنی ترین اصل زندگی منه :)

۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

اینم از امروز

الان که مهربان همسر هنوز برنگشته دلم خواست که دوباره بیام اینجا :) هال خونمون به بالکن، یه در بزرگ شیشه ای داره که خیلی قشنگه. چون منظره بیرون رو یه جور جالبی انگار بهم نشون میده. ازش خوشم میاد چون همیشه آرومه و مثل اینکه همیشه یه لبخندی داره و به آدم میگه ... "اگه خسته ای یه لیوان چای بردار بیا اینجا... ".

چند روزیه دلم خیلی برام مامان بیشتر از همیشه تنگ شده. بهش نمیگم چون همیشه سعی میکنه که به روی خودش نیاره که دلتنگه! یه مدتی ته بیشتر جملاتش "غم مخور" میذاشت... که نمیدونم تعمدی بود یا ... :-؟

فـمـیـنـیـسـم

دیروز تولد یه خانم نقاش مکزیکی بود که اسمشون رو یادم نمیاد اما نکته ای که تو ذهنم مونده و میخوام راجع بهش بنویسم اینه که ایشون فمینیست بودن و آثارشون خیلی تحت تاثیر این دیدگاه قرار گرفته بود. آثار بسیار قابل توجهی داشتن و هنرمند بسیار قابل احترام.

فکر کردم من خیلی راجع به فمینیسم شنیدم. جسته و گریخته یه برداشتی ازش دارم اما نه دقیق! برای همین سعی کردم یه جستجویی بکنم و ببینم چیه :-/ از قرار خیلی گسترده شده و از گرایشات سیاسی هم بی بهره نمونده مثل لیبرال، چپ، سوسیال، سیاه و .... !!!

گرچه من هیچ خوشم نمیاد اما به هر حال نمیتونسته اثر از سیاست نگیره! چیزی که تو ذهن منه این هستش که اصولا چطوره که آدمها میتونن قبل از اینکه فکر بکنن این آدم برای اینکار شایستگی داره یا نه، اول به جنبه جنسیتی اش توجه میکنن. البته نباید فراموش کرد که بخشی از خانمها هم تا جای ممکن سعی میکنن از این قضیه استفاده کنن و کــــارشون رو پیش ببرن حالا هر کدومشون به نوعی! نمیدونم فمینیستها با این رویکرد چطور برخورد میکنن. بارها و بارها دیدیم که خانمها با استفاده از روشهای خاصشون کارهایی میکنن که از آقایون برنمیاد. منظورم اینه که آقایون مجبورن برای بدست آوردن اون موقعیت یا ...، کلــــــــی زحمت بکشن اما بعضی خانمها .... راستش این موضوع من رو خیلی نا راحت میکنه و یه جورایی احساس چندش آوری به اون خانمها(؟) دارم :(

جان کلام اینکه من ممکنه با فمینیستهای دو آتیشه بتونم کنار بیام اما با این قسم زنها... خیــــــــــــــلی بعـــیده ؛)

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

Dress code!

امروز یه مجموعه نقاشی دیدم که در مورد مدل لباس پوشیدن دختران ایرانی‌ امروزی هستش. هفت یا هشت تابلو بود که من شاید ساعتی‌ بهشون خیره شدم و سعی‌ کردم ببینم و کشف کنم که منظورشون چی‌ بوده! هر جور که نگاه کردم فقط تناقض دیدم :(

اولش دلم گرفت. اما بعدش داشتم یه مطلبی می‌خوندم به قلم یکی‌ از دوستان که از روزمرگی نوشته بود. یه جاییش اشاره کرده بود که تو یه پارک قدم میزده یه آقای "ایرانی‌" هستن چون با لباس رسمی‌ در پارک قدم میزدن! و از قرار هدسشون درست در اومده...حسین

حالا برام سوال پیش اومده... آیا این مساله عدم تشخیص لباس مناسب برای مکان مناسب یه مشکل فرهنگی‌؟... یاا آموزش ندیدن؟ ...یا نتیجه تناقض موجود در فرهنگ ایرانی‌ و قوانین اسلامی که توسط دولت به مردم تحمیل می‌شه؟

شاید اصولاً اون نقاشی رو نباید با مساله "dress code" مقایسه کرد... اما چه می‌شه کرد؟ اینم اثرات زندگی در کشور چند فرهنگی‌ هستش که مدام فرهنگ خودت و مقایسه میکنی‌ تا دست کم خودت در موردش روشن شده باشی‌ :) حالا نمیدونم روشن شدم یا نه :)))