۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

آرتمیـــس

درب ورودی خواهران... 9 صبح - خرداد
با روپوش سیاه، شلوار جینِ تیره و مقنعه بلند از مقابل چشمهای مسئول درب ورودی میگذرد، وارد حیاط دانشگاه میشود. در حالیکه به زمین نگاه میکند، سعی میکند آرام قدم بردارد. سرش پایین است. به یاد حرف مادرش می افتد که: غــــــــوز نکن! سینه اش را جلو میدهد و راه میرود. از طرز راه رفتن خودش خنده اش میگیرد. نگاهی خیره با لبخندی به پهنای صورتی پر از مو، او را به خود می آورد. لبانش را به دندان میگیرد. وارد کلاس میشود و در اولین ردیف خالی مینشیند.

انتشارات دانشگاه... 11صبح
دوتا کپی از این لطفا! در کیفش به دنبال اسکناس خُرد میگردد. پیدا میکند و میپردازد. مسئول کپی: ببخشید شما ساز میزنین؟ دختر:چطور مگه!؟ مسئول کپی: هیچـــــــی ... انگشتای باریک و بلنـــــــدی دارین! فکر کردم شاید... لبخند میزند.

اغذیه فروشی... خیابان انقلاب... ظهر
لطفا یه ژامبون تنوری!... مینشیند روی صندلی کنار دیوار و کمی نوشابه میخورد. با وجود همه ضعفی که دارد سعی میکند آهسته ساندویچش را گاز بزند. طوری که خیلی دهانش باز نشود. چشمهایی از پشت پیشخوان مغازه او را می پایند. نگاهش را به میز میدوزد. احساس میکند گلویش تنگ شده. هــــــمه لقمه هایش را با نوشابه پایین میبرد. قبل از خارج شدن از اغذیه فروشی مطمئن میشود ظاهرش مرتب است.

خیابان... ساعت 2 عصر
هوا داغ است. او باید تندتر راه برود. با دستش مراقب مقنعه اش است که موهای لَختش راهی برای خودنمایی نیابد. ضلع شمال شرقی میدان، یک ماشین سبز بزرگ پارک شده و دو زن با چشمهای خشک و جدی در چادرهای سیاهشان مراقب همـــــــه زنهــــــا هستند! آرام از کنارشان رد میشود و سعی میکند به آسفالت خیره باشد.

بطرف خانه... ساعت 6 عصر
احساس خستگی عجیبی دارد. میرود و برای چند لحظه روی صندلی پارک مینشیند. چند بچه روی چمنهای پارک غلط میزنند و با هم بازی میکنند. گـــــــــرما کـــــــــــــلافه اش کرده! چند تا تکمه های روپوشش را باز میکند و با یک کتاب خودش را باد میزند. دلش میخواهد روی چمنها دراز بکشد. با پوســــتش خیسی چمن و خاک را حــــــــس کند... بــــــــاد در مــــــــوهایش بوزد... و به خــــــواب برود. قطره ای روی چمنها سر میخورد. چشمهایش را می بندد و سعی میکند همه خنکی اطرافش را به درون بکشد و با تنش حس کند.... متوجه گذرزمان نمیشود....... باید به خانه برگردد! مــــــی دود! زنی که با ساک خریدش میگذرد، به او نگاه میکند و گره ای به ابروهایش می اندازد. دختر همچنان که می دود با دستش مقنعه اش را پایین میکشد و روی سینه اش را می پوشاند.

در خانه را باز میکند... چشمهای نگران و جوینده مادر... کجا بودی؟!... چرا خیس عرقی؟!... یقــــــــه روپوشت چرا بـــــــــازه؟!!!


پی نوشت
آرتمیس: نام زنی که فرمانده نیروی دریایی کمبوجیه در جنگ بین ایران و یونان بود

۱ نظر: