۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه مي کنم ، خيال ميکنم آنچه بايد باشم هستم، در حاليکه آنچه هستم نبايد باشم!

استاد یاد احمد شاملو

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

بي سوادان قرن 21 کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند ودوباره بیاموزند.

"الوين تافلر"


۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

گردشگری

امشب باید کمی بیدار بمونم. در واقع چون منتظر مهمان راه دور هستیم که پروازشون تاخیر داره، باید انتظار بکشیم. گاهی انتظار کشیدن سخته، گاهی شیرین و گاهی... شاید بهتره بگم بستگی به نگاه خود آدم داره که بخواد لحظاتش رو چطور بگذرونه! میتونه نگران اتفاقاتی که نیفتاده و ممکنه هیچ وقت هم نیفته باشه یا اینکه لحظاتش رو با آرامش و با فکر لحظات شیرین در پیش بگذرونه...
به هر حال امشب من تصمیم دارم که از لحظاتم لذت ببرم :) یه سری میزنم به ایمیل هام که ببینم چی به دستم رسیده و با فراغ بال و آرامش مزه مزه شون کنم!
یه ایمیل رسیده با عنوان "قابل توجه ایران دوستان". بازش میکنم، در مورد زیبایی های باستانی شهر کویری یزد هستش و قدمت تاریخی اش و چند تا عکس از قسمتهای مختلف شهر. متنش هم اینطور شروع میشه:
"یزد اولین شهر خشتی و دومین شهر تاریخی جهان بعد از شهر ونیز ایتالیاست. همین دو ویژگی کافی است تا ایرانیان بدانند کشوری به وسعت تاریخ جهان دارند و شهری کویری که می توانند خشت به خشت، ریگ به ریگ و لحظه به لحظه تاریخ آن را به رخ جهانیان بکشند."
بعدش هم به تفصیل توضیح میده راجع به: گسترده ترین بافت تاریخی ایران، نارین قلعه قدیمی ترین بنای خشتی جهان، طولانی ترین قنات ایران، مسن ترین درخت جهان و ... "
اینهمه ترین و ترین، توجهم رو جلب میکنه! نمیدونم چه بخشی از ادعاهای متن درسته و چه بخشی نادرست. یاد چندین سال پیش میفتم که با مهربان همسر رفته بودیم سفر به یزد. اون موقعها امکان رزرو تلفنی هتل وجود نداشت و می بایست حتما حضوری باشه(!!!). یعنی یک نفر از طرف شما در شهر مقصد باید میرفت و حضورا براتون هتل رزرو میکرد که برای ما ممکن نبود. خلاصه یادمه که تو تعطیلی عید رفته بودیم. غالب هتلها پر بودند. نقشه شهر رو هم از قبل نداشتیم و خب معلومه که اغلب فروشگاهها هم تعطیل بودن و به راحتی نمیشد کاری کرد. شاید بخش زیادی از روز اول سفرمون به این گذشت که جایی پیدا کنیم برای موندن و کلی هم تو خیابونهایی که برامون آشنایی نداشت دور خودمون چرخیدیم تا بالاخره تصادفا یه هتلی دیدیم که معماری سنتی ش توجهمون رو جلب کرد و بعدها کاشف بعمل اومد که یکی از بهترینهای یزد بوده. من هم دوستش داشتم :) فردای اون روز کمی از اطلاعات هتل چند و چون شهر و جاهای دیدنیش رو پرسیدیم و سفر خوبی رو گذروندیم.
حالا که فکرش رو میکنم، حتی تصور اینکه یه آدمی که زبان فارسی بلد نیست، بدون راهنما بخواد بعنوان یه توریست به این "اولین شهر خشتی جهان" پا بزاره، بـــــــــــــاور کنین غیر ممکنه. صد در صد غیر ممکن!!! کاش همه چی یه روزی بهتر بشه. من شخصا خیلی دوست دارم به دوستان غیر ایرانی ام توصیه کنم که تو ایران چه زیبایی هایی هست و اونها ایران رو هم در کنار سایر کشورهای زیبای دنیا تو برنامه سفرشون قرار بدن... اما تا به حال به دلایل مختلفی به کسی توصیه نکردم! حیف.... فقط حیــــــف!!!

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

شب یلدا

امشب شب یلداست گرچه ما دیشب به پیشواز رفتیم و در منزل استاد محترم و خانواده نازنینشون شب یلدا گرفتیم. هوای کمی سرد شده، انار، هندوانه، آتش شومینه و شنیدن تعبیر و نفاسیر اشعار حافظ! زیباست... خیلی زیاد :)

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

انار لیلی

لیلی زیر درخت انار نشست.

درخت انار عاشق شد. گًل داد . سرخ سرخ

گًل‌ها انار شدند. داغ داغ.

هر اناری هزار تا دانه شد.

دانه‌ها عاشق بودند. دانه‌ها توی انار جا نمیشدند.

انار کوچک بود.

دانه‌ها ترکیدند.انار ترک برداشت.

خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.

کافیست انار دلت ترک بخورد.

و سالیانی است که لیلی عشق می‌ورزد.


"عرفان نظر آهاری"



۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

این شـــکم مقدس!

دیروز با یکی از دوستان قدیمی حرف میزدم که صحبت غذای ایرانی شد و طبق معمولِ غالب ایرانی ها، دوست محترم شروع کرد به گفتن اینکه غذای فلان و بسار کشور اه اه اه و ... و در ادامه اینکه همهء مردم دنیا میـــــــــمیرن برای غذای ایرانی (منظورش کباب بود)! حالا چرا من نمیمیرم براش به جای خودش باقی :))
راستش من تو این مواقع ترجیح میدم بحثی نکنم و با لبخند از ادامه بحث راجع به چیز دیگه ای لذت ببرم. اما این مساله بطور ناخودآگاه ذهن منو برد به طرف اینکه چقدر در ایران قدیم به غذا اهمیت میدادن! منظورم از اهمیت قطعا این نیست که راجع بهش تحقیق میکردن که چی برای سلامتی خوبه و چطور میشه برای بهتر زندگی کردن شیوه غذا خوردن رو بهتر کرد!
نــــه! دقیقا منظورم اینه که مثلا یک آدم تمام وقت در هر خونه ای باید وظیفه پخت و پز و رنگ لعاب هر چه بیشتر غذا رو بعهده میگرفت! غالب غذاهای ایرانی زمان آماده سازی و پخت بسیار طولانی دارن. طوریکه مدام در طول زمان آماده سازی، آشپز رو به خودشون مشغول میکنن. یه آدم تمام وقت در هر خونه!!! این اهمیت اصولا به همین جا ختم نمیشه و حتی شکل تقدس به خودش میگیره.
نمیدونم تا به حال دیدین آدمهایی رو که اگه یه تکه نون یا برنج جایی افتاده باشه، حتما برش میدارن (گاهی میبوسن) و بعدش جدا از آشغالهای دیگه میذارن بعنوان اینکه برکت خداست و اگه غیر از کنیم این برکت از ما دریـــــغ خواهد شد!؟؟؟
من شخصا هیچوقت ندیدم که اگه ته یه مداد یا یه تکه کاغذ جایی افتاده باشه باهاش با این تقدس رفتار بشه! چون اصولا به شـــکم مربوط نمیشه و تقدس در سنت ما به آنچه مربوط میشه که غذای بدنه نه حتی غذای روح!!!

پی نوشت1: یکی از دوستان سالها پیش یه لطیفه ای در مورد تفاوت زمان شُکر کردن غذا در ایران و جاهای دیگه دنیا میگفت! اینکه چرا ما ایرانیها بعد از خوردن غذا شکر میکنیم و دیگران(!) در ابتدا. دوست محترم میگفت آخه ما مطمئن نیستیم این غذایی که قراره بخوریم اصولا سیرمون میکنه یا نه و دوم اینکه اصلا میتونیم بخوریمش یا وسطش یهو یه اتفاقی میفته و ما گرسنه میمونیم. پس اول غذا نوش جان میکنیم بعدش شکر میکنیم که خدا هم یه وقتی شرمنده ما نباشه! :)

پی نوشت2: مطلب امروزم راجع به امروزی ها نیست. این چیزی که نوشتم در مورد تفکرات سنتی ایرانه که هنوز هم بسیار زیاده.

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

چرا رنج می کشیم!

این خود ما هستیم که انتخاب میکنیم اذیت بشیم و زجر بکشیم که بعدش احساس کنیم آدم خوبی هستیم؟ یا این رویکرد بهمون منتقل شده و بدون اینکه خودمون بخواهیم این رفتار ها رو تکرار میکنیم؟ بذارین دقیقتر بگم! مثلا ماه رمضان یا ماه محرم و ... که تقریبا یک چارک از کل سال رو در ایران در بر میگیره، شامل مراسم مذهبی هستش که اونقدر دامنه و اثراتش روی کار و زندگی اجتماعی در ایران بزرگه که نمیشه ندیده گرفتش. توی یک ماه رمضان به روشنی میشه دید که مردم عصبی هستن، راندمان کارها کلا پایینه و انگار که چرخ جامعه بر اساس یه قرارداد نانوشته قراره که آرومتر بگرده تا مردم با گرسنگی که میکشن بتونن دوام بیارن، اما برای چی؟ چرا همه بــــــابد این کار رو بکنن و اگر کسی این کار رو انجام نده (یا بقول اونها تظاهر بکنه به عدم انجامش)، با پلیس طرف میشه و بدترین برخوردها؟ قراره در نتیجه این سختی و رنجی که میکشیم چه اتفاقی برامون بیفته؟ و در پایان آیا احساس میکنیم که آدم بهتری شدیم؟ اصولا برمیگردیم که مرور کنیم چه کردیم؟
یا ماه محرم و صفر که باید رفت و اشک ریخت و به سر و سینه کوفت و یه سری اتفاقات تاریخی رو از آدمهایی بسیار غیر مطلع بصورت تکراری هر ساله شنید که چه اتفاقی بیفته؟ که احساس کنیم آدم بهتری هستیم؟ حالا اگه قراره برای ظلمی که به یه انسان رواداشته شده بگرییم، آیا هر ساله باید به همون گروه که سال پیش گریسیتیم دوباره برگردیم؟ اگر فرض کنیم که این روش درستیه و باید به مظلومیت آدمها گریست آیا اون گروه تنها مظلومین تاریخ ما بودن و خواهند بود؟ و ما با اینکار داریم به حرکت اونها ادای احترام میکنیم؟ چرا این ستودن با گریه و اندوه و غم و ناراحتی؟ و آیا انجام اینکار بصورت وظیفه برای ما احساس خوبی میاره؟ دقیقا کدوم قسمتش و به چه دلیلی باید آرامش به این شکل فراهم بشه؟
سوال کلی من اینه که چرا غالب مراسم مذهبی -صرفنظر از اینکه کدوم مذهب رو انتخاب کنی- شامل رنج کشیدنه برای رستگاری؟!

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

ساری گلین

امروز بــــــــاید درس بخونم! قضیه جدیه و واقعا وقت کمه امـــــــــــــا چه کنم... حسش نیست :(( از کله سحر که از خواب بیدار شدم تو کله ام پر از هر جور موسیقی فولکلوره که خدا میدونه! داشتم سعی میکردم حواسمو جمع کنم و برگردم سر کارهای نکرده، که یهو ملودی ساری گلین اومد سراغم! گرچه هیچی ازش متوجه نمیشم اما خیــــــــــلی لذت میبرم :)


معنی ساری گلین "عروس کوهسار" هستش بعضی هم میگن "عروس زرد(اشاره به خورشید)". از قرار درددل عاشقانه یه مرد آذریه با معشوقه ش که یه دختر ارمنیه! اگه احیانا دوست داشنین متن شعر و معنی اش رو بدونین اینـــــــــــــجا رو کلیک کنید. چقــــــــدر این موسیقی زیباست :)

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

نوشتن و مرزهای جغرافیایی

چند روز پیش به لطف یکی از دوستان مصاحبهء خرمگس خاتون رو با رادیو زمانه خوندم. من خرمگس خاتون رو دوست دارم... شیوه نوشتنش، حس کلماتش یا حتی انتخاب موضوعاتش برام جالبه. مصاحبه جالبی هم بود. اما چیزی که امروز تصمیم دارم چند خط در موردش بنویسم یه بخش کوتاهی از این مصاحبه اس که عینا در زیر می آرمش:

"اگر در آمستردام یا مونیخ یا آنلانتا وبلاگ فارسی داشتی چگونه می نوشتی؟
خرمگس خاتون: در مورد این که اگر در خارج از ایران بودم چگونه می نوشتم می گویم که هر کسی دغدغه نوشتن دارد به نظر من نباید زندگی در خارج از کشور را انتخاب کند. از زبان دور، از جغرافیا دور، از این همه عکس العمل های توده مردم به وقایع دور، از اینهمه پیچیدگی دور از کشف زیبایی در میان کژ و کوژی ها دور ... از چی می نویسند؟ حلاجی غم غربت؟ تصاویر اغراق آمیز از اوضاع سیاسی؟ پر رنگ کردم "خوب کردم که اومدم"؟ ..."

من راستش هیچ نمیدونم که ایشون زندگی خارج از مرزهای ایران رو تجربه کرده یا نه و اگر بله، کجا بوده و مدتش چقدر بوده. این سوالها از سر کنجکاوی نیست! در واقع منظورم از پرسیدن این سوالها اینه که به نظر من اومد که دید ایشون از زندگی خارج از مرزهای ایران بسیار شبیه تصاویری هستش که تلویزیون ایران از ایرانیان مقیم خارج میده! که کاملا دور از واقعیته و به نظر من بسیـــار خنـــده دار! خوشبختانه من مدتی خوبی از عمرم رو در ایران گذروندم و کم و بیش با خصوصیات زندگی در داخل ایران آشنایی دارم (میگم کم و بیش به خاطر اینکه من طبقه اجتماعی خودم رو میشناسم و قطعا این همـــه واقعیت موجود نیست). اما نگاه ایشون به زندگی در خارج از ایران و دور بودن از زبان، جغرافیا، عکس العمل توده مردم، اوضاع سیاسی و ... خیلی جالبه. این احساس رو شاید در دیگرانی هم دیده باشیم که تصور میکنن شما که در مرزهای ایران نیستین، تصویر درستی ندارین و شاید یادشون میره که اون چه که خودشون میبینن شاید همه تصویر نیست. شاید بخشی ازاتفاقات جامعه ایران و زندگی ایرانیها، لزوما در داخل مرزهای ایران اتفاق نمی افته. حتی در مورد اتفاقات داخل ایران هم، شـاید گاهی بهتره دور از جنجال باشی تا دقیقتر ببینی داره چی میگذره.

خاتون عزیز جهت اطلاعت بگم که وقتی مدتی خارج از این مرزها زندگی میکنی و آدمها، فرهنگها، ادیان، زبانها و خیلی چیزهای مختلف دیگه رو تجربه میکنی، دیگه اون مرزها برات بی معنی میشه! دیگه لزوما حضور فیزیکی در جایی داشتن رو لازم برای شامل بودن در اونجا نمی بینی. گاهی قضاوتهات دامنه بزرگتری رو در نظر میگیره قبل از گفتن حرفی یا نوشتنش! گاهی دلت میخواد ایکاش میشد همه این تجربه ها رو منتقل کنی به اون محیطی که همه در و پنجره هاش فقل زده شده و اونقدر حرفهای بی اساس تکرار و تکرار شده که به باور خیلی ها تبدیل شده. امیدوارم اگه تا به حال تجربه نکردی، این امکان برات فراهم بشه تا بخش بیشتری از واقعیات رو ببینی و شاید این بار بتونی با دید بهتری قضاوت کنی که آیا دغدغه نوشتن داشتن لزوما به مرزهای فیزیکی مربوط میشه یا نه!


۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

بــد نگوییم به مهتاب اگـر تب داریم!

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

لاله زار...

زمان ما از اون لاله زار قدیمی که نسل قبلیمون ازش حرف نمیزدن، دیگه اثری نمونده بود. انگار که نسل من هم برای خودش یه لاله زاری داشته... یه جایی که نمیدونم کجاست! اما هست... شاید برای همینه که این شعر و خیلی دوست دارم... و هر دفعه چندین و چند بار تکرارش میکنم...

از لاله زار که می گذرم
زخمی تر از ترانه ام
تشنه محکومیت یه حکم عاشقانه ام
از لاله زار که می گذرم حسرت گوله با منه
وقتی که دست تو می خواد تیر خلاص بزنه
...
لاله زار کاش میتونستیم تا ابد با تو بمونیم
تو بهارستان دوباره شعر بیداری بخونیم

۱۳۸۹ آذر ۱۱, پنجشنبه

یک ایمیل وارده!

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می‌برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می‌زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می‌گیرد که « والله، بالله من زنده‌ام! چطور می‌خواهید مرا به خاک بسپارید؟ اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده ومی‌گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می‌‌گوید. مُرده.مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی‌افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا جایز نیست.


کتاب کوچه /ب2/ص1463 -احمد شاملو

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

قساوت/عدالت؟

دیروز انفاقی افتاد در مورد اعدام یک زن! که همه شنیدیم و کلی راجع بهش بحث شد. از دور هم نشستن هامون تا فیس بوک و ایمیل و اس ام اس و تلفن. از لحظه اولی که خبر رو دیدم تا همین حالا که تصمیم گرفتم اینجا بنویسم فکر کردم، هوایی شدم، غصه خوردم ... دلم خون شد... مثل خیلی از شما! من هم از توی هیچکدوم از قضاوتهایی که دیدم و خوندم و شنیدم، احساس عدالت نکردم... هیچ نفهمیدم چطور قساوت وقتی دلیلی براش پیدا میکنیم، برامون تبدیل میشه به عدالت؟!
اونچه منو آزار میده اینه که هر کسی یه طرف این ماجرا می ایسته و از اون زاویه نگاه میکنه و اونوقت حق میده به همون طرف، بدون اینکه طرف دیگه رو دیده باشه! چون فکر میکنه واقعا با چشمهای خودش واقعیت رو دیده... و شـــــاید فراموش میکنه که زاویه نگاهش فقط بخشی از اصل واقعیته! درست همین جاست که "ما" هم میشیم بخشی از همون ابزار خشونتی که در تمام ابعاد این ماجرا داره میجوشه!