۱۳۹۰ مهر ۴, دوشنبه

دلم تکرار میخواد... نمیدونم اینهمه ماجراجویی ... یه وقتایی که خسته میشم فکر میکنم که شاید محافظه کار بودن هم شاید خیلی بد نباشه. گرچه هیچ جوری با خلقیات من جور در نمیاد... اما گاهی فکر میکنم که دلم میخواد زندگی م تکراری باشه. هر روز صبح پاشم صبحانه و بعد کار و راس ساعت مشخص برگردم خونه و دیگه خبری از کار نباشه و برسم به خونه و خونواده! فیلم ببینم، موسیقی گوش کنم...ساعتها...موتزارت! بعدش هم کتاب تــــــــــــــــــــا خواب. آخر هفته ها هم بریم کوه، دشت؛ دریا... بدون نگرانی خط مرگ (همون ددلاین)... ای خـــــــــــدا یعنی میشه 

۱۳۹۰ شهریور ۲۰, یکشنبه

چند روز پیش یه قطعی برق غیر منتظره داشتیم که یه کمی هم طول کشید تا رفع بشه. در واقع چون نمیدونستن که ریشه مشکل از کجاست و چی باعث قطعی شده، خب طول کشید تا حلش کنن. آخرش هم معلوم شد که اشتباه یکی از ادمین ها بوده و خلاصه گذشت. یه دوستی داشتم سالها پیش که با هم کار نگهداری وپشتیبانی میکردیم، همیشه میگفت سیستمهایی که به این خوبی تنظیم شده، معمولا هیچ بلایی سرش نمیاد مگر اینکه ادمین سیستم خودش یه غ...ی کرده باشه :)))) واقعا هم هر وقت یه اتفاقی میفتاد آخرش به همین نتیجه میرسیدیم و با وجود خستگی زیاد، کلی به این افاضات بزرگانه همکار محترم میخندیدیم.
راستش برای این نیومدم اینجا که اینایی که تا حالا نوشتم رو بنویسم. در واقع مساله اینه که وقتی برق قطع شد اولش من نمیدونستم ماجرا چیه، یه کمی صبر کردم بعدش مدتی طول کشید تا فهمیدم اوضاع از چه قراره... اونوقت ناخودآگاه ذهنم شروع کرد رو اعصاب رفتن! هزار جور برنامه چیدم که اگه اینطور شد چه کنم. اگه فلان شد اولش چیکار کنم؟ چی رو بردارم؟ کجا بذارم؟ چی اولویتش بالاتره؟ چطور برم تو پارکینگ؟ کجا برم؟ از کدوم مسیر برم؟ ...؟....؟....؟....؟...؟ خلاصه فکر کنم تو ذهنم آمادگی برای هر شرایطی حاصل شده بود. خنده دارش اینه که در هر موقعیتی هم ذهنم آماده بود که ممکنه یه مشکل دیگه ای پیش بیاد که من بهش فکر نکردم... بعدش ذهنم تکرار میکرد که خب حتما یه راهی داره دیگه، یه کاریش میکنم :)))))))))))))) واقعـــــــــــــــــــــــــــــا و به تمام معنی احمقانه بود!البته هیچیش برای خودم نبود و فقط نگران کسانی بودم که همراهم هستن. انگار من یادم رفته که ما در ایران سی سال در شرایط حساس کنونی زندگی کردیم! چقدر آدم زود به شرایط و زندگی راحت و بی دلهره عادت میکنه!!!! مامان اما واقعا نگران نبودن. با اینکه من سعی میکردم به روی خودم نیارم اما انگار معلوم بود که مامان چندین بار بهم گفتن، مساله ای نیست... به زودی حل میشه و جای هیچ دلهره ای نیست! خلاصه اینکه منم دارم میشم مثل آدمهای اینجایی. باید سعی کنم اون روحیه محکم ایرانیم رو بیشتر حفظ کنم و از شلوغ کردنهای اینها هر چقدر که میشه پرهیز کنم

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

سفــــر

دیشب یکی از دوستان قدیمی اومده بود دیدنمون. یعنی در واقع داستان اینجوریه که تصمیم گرفته با پدر و مادرش که مدتیه از ایران اومدن، کل کشور رو رانندگی کنن و هر جای زیبایی که دوست دارن رو ببینن و لذت ببرن. . خیلی هم از قبل برنامه ریزی نکردن. اگه یه جایی بیشتر خوششون بیاد طولانی تر میمونن و اگه حس کنن که انرژی دارن بازم رانندگی میکنن تا مقصد بعدی. میگفت تو بعضی از شهرها فقط میخوابن. یعنی اونقدر خسته میشن که یه شبانه روز میخوابن، بعدشم میبینن حسش نیست اینجا رو بیشتر بمونن، میرن شهر بعدی و ... یه سه هفته ای میشه در حال این کار هستن و نکته جالبترش اینکه میگفت پدر خیلی انرژی زیادی دارن :) کــلی از حرفش ذوق کردم و برای پدرش از ته دل آرزوی سلامتی و شادی که همیشه همینطور باحال و نازنین باقی بمونن. 
خلاصه غرض از نوشتن این مطلب این بود که بگم این آرزوی بـــــــــــزرگ زندگی منه. که یه کوله پشتی داشته باشم و با مهربان همسر که باحالترین همراه روی زمینه، بریم به دیدن دنیا! برنامه ریزی هم نکنیم. هر وقتی هر جایی که دوست داشتیم بیشتر بمونیم. هر وقت هم که خسته شدیم  یه هفته استراحت و دوباره  ادامه سفر :) به قول پدر که در این مواقع معمولابه کسی که از این آرزوها داره میگن، عقل معاش هم خوب چیزیه :)))))) شایدم البته ایشون درست میگن..... اما اگه یه روزی رفتم این سفر رو، سعی میکنم اینجا بنویسمش

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

چند روز پیش یکی از آشناهامون رو دیدم که بسیار مورد احترام منه و همیشه بعنوان یک آدم تیزهوش، پرکار، موفق و بسیــار نازنین دوستش داشته و دارم . به طرز عجیبی وزن کم کرده بود که همین منو نگران کرد که نکنه بیمار هستن که متاسفانه متوجه شدم که اخیرا از همسرشون جدا شدن :(  لبخندشون البته مثل همیشه گرم و با محبت ... چیزی که فکرم رو مشغول کرده اینه که آدم چقدر موجود پیچیده ایه!  همیشه فکر میکنم یه ساعت وقت گذروندن با این آدم باندازه صدها ساعت می ارزه... چطور ممکنه کسی باشه که تصمیم به ترک ایشون بگیره؟! واقعــــــــــــــا قصد ندارم همسرشون رو قضاوت کنم. در واقع مساله اینه که چطور میشه که آدمها عشقشون فراموش میشه؟ آیا ارزشهاشون عوض میشه؟ یا اینکه اصولا آدم اونقدر پیچیده اس که میتونه اینهمه در دوستی و کار و ... دوست داشتنی و فوق العاده باشه و در زندگی شخصی اش .... شایدم هم البته این اتفاق برای ایشون در دراز مدت اتفاق مثبتی باشه... کسی چه میدونه؟ .... اما اون چهره تکیده که همیشه با ادب و محبت لبخند میزنه رو نمیشه به راحتی فراموش کرد :( براشون سلامتی و شادی بسیار آرزو میکنم با همـــه وجود