۱۳۹۴ خرداد ۱۰, یکشنبه

هر روز یه تصمیم جدید میگیری.... تصمیم میگیری که سخت تر تلاش کنی. سعی کنی از هر دقیقه... هر ثانیه استفاده کنی. بعدش برنامه ریزی میکنی و شروع میکنی. سخت تر.... جدی تر....  بعد از مدتی متوجه میشی این همون تصمیمیه که چندین و چندین بار دیگه هم گرفتی. سعی میکنی این دفعه متفاوت باشه. با خودت میگی من انجامش میدم.

اما واقعیت اینه که همه چیز دست تو نیست. از دید خودت همه کاری میکنی. اما چون کنترل رو تمام ماجرا نداری، باعث میشه ماجرا اونطور که تو میخوای پیش نره. و باز هم فکر میکنی..... باید راهی باشه... بـــــــــــــاید راهی باشه...... کاش یه راهی باشه

۱۳۹۴ خرداد ۸, جمعه

امروز دلم تنگه.... به طرز عجیبی دل تنگم. صبح کار میکردم، نزدیکی های ظهر یه جلسه داشتم که بر خلاف همیشه اصلا نمیتونستم ذهنم رو متمرکز کنم. مدام حواسم پرت میشد. به چی نمیدونم... شاید هم میدونم. اما واقعا حس میکردم که این من نیستم توی این جلسه. انگار خودم نبودم. هر دفعه متوجه خودم میشدم، نگران این میشدم که نکنه رئیس جلسه نظر من رو بپرسه. گرچه بنده خدا کلا فرصت میداد همه صحبت کنن اما هیچ کسی رو مستقیم خطاب نمی کرد که به قول خارجه ای ها پوشی نباشه

خلاصه اینکه آدم فکر نمیکنه چقدر وابستگی هاش مهمن. چقدر رابطه هاش با آدمهایی که دوستشون داره میتونه روح و جسمش رو متاثر کنن. فاصله فیزیکی خیلی آدمها رو دلتنگ میکنه. اما چیزی دیگه ای هم هست.... چیزی غیر از فاصله فیزیکی

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

چند سال پیش یه بار یه پسر 16 ساله که همین جا به دنیا اومده/ بزرگ شده  و پدرش ایرانی هستن، ازم پرسید تفاوت این کلمات "جان، جون، جونم، جونی جونی و ..." چیه دقیقا؟ من به کی باید چی بگم. سعی کردم خودمه م دقیقا بفهمم چطوری میشه توضیحش داد. گفتم شاید مثلا اینجوریه اون طفلی هم گفت اکی گرفتم... بعدش یه کم شوخی کردیم و دیدم نه اونی که گفتم درست نیست. دوباره گفتم شاید اینوری باشه. خلاصه اینکه بعد از چند سعی مزبوحانه به این نتیجه رسیدم که سلیقه ایه و هر کسی ممکنه متفاوت بگه.  گفتم راستش من هیچوقت قبلا بهش فکر نکرده بودن. غالبا خودم به آقایون می گم جــان و به خانمها میگم جــون. پسرک طفلک بعد از یه سکوت نسبتا طولانی، بهم گفت برای اینه که میگن ما ایرانی ها پیچیده ایم! ... فکر کنم راست میگفت

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

اخیرا یاد گرفتم کسایی که یه چیزی رو خوب بلدن، معمولا اونقدر درگیر جزئیات میشن که دیگه حتی از بخشهای خوبش لذت نمی برن و فوکس ذهنشون روی بخشهایی از کار هستش که به خوبی انجام نشده (حتی اگه اون بخشها فقط 10 درصد کار انجام شده باشن).  اما یه چیز دیگه هم هست.... یه درجه جدی تر موقعی هستش که آدمها اونقدر حرفه ای و عالی هستن توی یه حرفه یا رشته خاص که اصولا نه تنها میتونن کار رو با تمام جزئیاتش ببینن و بررسی کنن، بلکه میتونن از اون گرفتاریها و عیبها گذر کنن و برآیند کلی کار رو هم ببینن. 

این رو که نوشتم توی زندگی تجربه کرده بودم. یکی از خانمهای بزرگ فامیل هست که آشپزی ش عالیه. البته سنتیه و نو آوری خاصی نداره اما همون سنتی ها رو به حد فوق العاده ای خوب میپزه. قطعا مثل هر خانواده دیگه ای کسان دیگری هم هستن که تجدد  و کمی علم رو وارد آشپزی کردن که خیلی خوب بلدن. تا جایی که من دیدم خیلی کم پیش میاد که ازش لذت ببرن و همش درگیر اینن که اینش باید اینطور میشد و مــــن این کار رو میکنم. اساسا مدل ذهنی شون نمیتونه روی کل محصول رو ببینه

اما توی کار حرفه ای و علمی تجربه ش نکرده بودم. تلاش زیادی می خواد که تمام یه کار رو بفهمی، خوبی و معایبش رو ببینی و در ضمن بتونی گذر کنی از معایب و دید بزرگی داشته باشی. کار ساده ای نیست اما اگه بهش برسی به نظرم خیلی حس خوبی داره.... خیــــــــلی