امروز دلم تنگه.... به طرز عجیبی دل تنگم. صبح کار میکردم، نزدیکی های ظهر یه جلسه داشتم که بر خلاف همیشه اصلا نمیتونستم ذهنم رو متمرکز کنم. مدام حواسم پرت میشد. به چی نمیدونم... شاید هم میدونم. اما واقعا حس میکردم که این من نیستم توی این جلسه. انگار خودم نبودم. هر دفعه متوجه خودم میشدم، نگران این میشدم که نکنه رئیس جلسه نظر من رو بپرسه. گرچه بنده خدا کلا فرصت میداد همه صحبت کنن اما هیچ کسی رو مستقیم خطاب نمی کرد که به قول خارجه ای ها پوشی نباشه
خلاصه اینکه آدم فکر نمیکنه چقدر وابستگی هاش مهمن. چقدر رابطه هاش با آدمهایی که دوستشون داره میتونه روح و جسمش رو متاثر کنن. فاصله فیزیکی خیلی آدمها رو دلتنگ میکنه. اما چیزی دیگه ای هم هست.... چیزی غیر از فاصله فیزیکی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر