۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

هفته ای که گذشت دفتر کار جدیدم رو تحویل گرفتم. یه کمی مشغولیت های مربوط به اون. کلی ایمیل و تلفن بازی خلاصه اینکه کمی وقتم رو گرفت. تقریبا هر روزش که رفتم خونه با خودم تکرار میکردم چقدر امروز وقتم تلف شد. هیچ کاری نتونستم بکنم و حرفهایی از این دست. بعدش هم که خونه میرسیدم کلی ظرف و لباس نشسته و غذایی که باید تند و تند آماده کنی 

تا آخر شب هم نا خودآگاه توی ذهنم میچرخید که حالا چطور برنامه روزانه م رو منطبق کنم که کارهای تکرار اینطوری رو چور انجام بدم تا کیفیتتش کم نشه اما واقعا کمترین وقت ممکن رو از من بگیره. بعد از مدتی که این فکر همینطور توی ناخودآگاه ذهنم می پیچید به ذهنم رسید که خب اساسا هدف زندگی مگه نه اینه که یه پولی در بیاری که زندگی شخصی ت لذت بخش بشه؟ مگه هدف اصلی زندگی شخصیت نیست؟ چه اتفاقی افتاده که دیگه کارهای روزانه مربوط به زندگی شخصی لذت اصلی زندگی ما رو تشکیل نمیده و وقتی کار حرفه ای مون رو انجام میدیم "فقط" فکر می کنیم روزمون مفید بوده؟؟؟ تقریبا مطمئن هستم که این تفکر غالب جامعه ست

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

چند روز پیش سالگرد فوت هایده بود و توی فضای مجازی (که غالب ما بیشتر از فضای واقعی، توش زندگی میکنیم) بازتاب بسیار داشت. راستش سالهای پیش رو یادم نمیاد که اینقدر از دست رفتن هایده در سن زیر پنجاه سال سرو صدا کرده باشه توی رسانه های مجازی

من یکی از کارهای هایده رو خیلی دوست دارم و تقریبا هر روز توی مسیرم به محل کار بهش گوش میدم. اسمش "سوغــــاتی"  هستش. یکی از دوستان چند روز پیش نوشته ای روی همین تصنیف گذاشته بود که انگار خودم نوشته باشمش. فکر کردم اینجا رونوشتش کنم تا یادم نره. نوشته بود:   "بعد از اين همه سال ... هنوز هم كه مى خواند مى خواهى به كنجى بخزى و سر به گريبان ببرى، تا كسى نبيند كه در مقابل صدايش چقدر بى پناهى.....!" ... انگار که دست کم من نبودم که چنین حسی دارم

۱۳۹۳ دی ۲۳, سه‌شنبه

یاد قدیما افتاده بودم چند روز پیش... داشتم فکر میکردم که دیگه هیچوقت دوباره پیش نمیاد اون زمانی که پدر و مادرها وقتی از سر کار میان خونه، دیگه وقت تفریح و گپ و آرامش باشه. اگه بدن ما اجازه میداد شبها هم به جای خواب کار می کردیم. نمیدونم چقدر نسل ما می تونه به این کار ادامه بده اما تمام زمانمون توی ددلاین و کار سخت. نه اینکه وضعیت من این باشه، همه آدمهای نسل من که تلاش میکنن با زمان پیش برن، همین وضعیت رو دارن. مگر اینکه شیوه دیگه ای برای زندگی شون پیش گرفته باشن که خب من تجربه و نگاه اون زاویه رو ندارم. کاش میشد نگاه کلی دنیا به این سرعت و حجم کار و فاصله عوض بشه قبل از اینکه مشکلات جدی پیش بیاره برای بشریت

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

یکی از دوستان که تازگی از سفر به ایران برگشته بود، شکوه می کرد از وضعیت اخلاقیات در سرزمین پرگهر. از موقعیت نشناس شدن آدمها و چیزهایی از این دست. از اینکه چقدر مردم کمتر مطالعه می کنن و چقدر پی این هستن که ظاهرا خیلی از نظر تکنولوژیکی به روز باشن و چیزهای دیگری از این دست. من حرفش رو می فهمیدم چون مدتهاست میشناسمش و میدونم که اهل نوشتنه و فکر کردن و دغدغه و دردهای اجتماعی. اما ظاهرا درست فهمیده نشد. قبل از اینکه نکته حرفهاش شنیده بشه، بهش نهش ( اتیتود) داده شد. که اینطوریا که تو می گی هم نیست و توضیحاتی از این دست که از قرار اون عدم وجود مورالیتی /یا ندونستن اینکه چطور در مواقع مختلف برخورد کنه مال این طفلکیه. نهایت اینکه روی همه اشکالات دیگه ی فرهنگی که به نظرم ما داریم، گوش های خوبی هم نیستیم که اول بشنویم، قبل از اینکه به نتیجه بپریم

من هیچوقت متوجه نشدم این مهد فرهنگ و هنری که می گیم ما هستیم از کجامون دقیقا سرچشمه می گیره. کاشکی یکی پیدا میشد من رو هم روشن میکرد