۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

گذر زمان خیلی چیزها رو توی آدم عوض میکنه. وقتی از سرزمین مادری مهاجرت کردم، سالهای اول اگه یه کسی توی یه جمع صدنفره یا توی یه مرکز خرید فارسی حرف میزد انگار که به من مجوز دوست شدن باهاش رو میداد. انگار یه رابطه مجازی تعریف شده بود که میتونم باهاش شروع کنم به حرف زدن و احتمالا دوست هم می شدم. زبان فارسی برام یه جور خاصی تعریف شده بود. اینو خیلی ها که توی شهرهایی زندگی میکنن که  فارسی زبان زیاد نداره، احتمالا حس کردن

گذشت و بعد از جابه جایی توی چند تا شهر مختلف و راحت تر شدن با زبان انگیسی گذارم خورد به جایی که دور و برم هیچ کسی انگلیسی حرف نمیزد. یه کمی سختم شده بود... انگار که حس میکردم تنها موندم. نمیتونم با بقیه ارتباط بگیرم. یه چند تا کلمه به زور ازشون یاد گرفتم. مثلا سلام و عرض ادب و از این حرفا. به طور تصادفی بین همون جمع یه روزی شنیدم یکی داره انگلیسی حرف میزنه، اونقدر خوشحال شدم که پاشدم رفتم پیشش و شروع کردم به حرف زدن که از کجا اومده و اینجا چکار میکنه و کم کم با هم دوست شدیم. ایمیل گرفتیم و دادیم و خلاصه کلی اختلاط کردیم

بعدش به این فکر کردم که زبان اون آدم گرچه زبان مادری من نیست، اما بهم حس زبان خونه رو داد. همون حسی که چند سال پیش در مورد کشور خودم هم حس کرده بودم. نمیدونم خوبه یا بد که آدم به دو جا حس خونه داشته باشه. در هر صورت گرچه وطن خودم  نمیشه، اما خیلی دوستش دارم با همه خوبی و بدی هاش

۱۳۹۲ اسفند ۲, جمعه


عروسک ساز من.... ایکاش همیشه کنار تو بودم
شاید باید..... شاید .... باید نگاهش کنم


۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه

دیروز روز ولنتاین بود و دیدن آدمهای تدی بر و شکلات به دست توی دانشگاه و خیابون چیز کاملا عادی بود. از قرار وقتی این تب مردم رو میگیره دیگه برای بچه ها هم باید جشنش بگیرن. از دو سه روز پیشش یکی دو تا از دوستام عکسهای بچه هاشون رو گذاشته بودن که مثلا یه دختر و پسری داشتن با هم بازی میکردن، خیلی هم معصومانه، مامی های محترم که تب ولنتاین داشتن، روی عکس توضیح گذاشته بودن اولین عشق! (همون فرست کراش) .... من یه کمی تعجب کردم از همون عکسها اما خب به هر حال هر کسی یه جوری فکر میکنه. منم لبخند زدم و سعی کردم فکر کنم طرف داره شوخی میکنه

دیروز متوجه شدم ماجرا خیلی هم شوخی نبوده. بدون اینکه مدرسه فسقلی برنامه ای داشته باشن، پدر و مادر ها (بصورت خودجوش!) تصمیم گرفته بودن برای بچه هاشون جشن عشق بگیرن و به همکلاسی هاشون کادو و قلب و تو عشق منی و از این چیزا کادو بدن. من هم هاج و واج مونده بودم که خب چی شد الان؟ از یه طرف هم خجالت کشیدم چون در هر صورت اونها یه فسقلی ما کادو دادن (حالا مناسبتش چیه رو بگذریم) و من هیچی آماده نکرده بودم. البته خدا رو شکر که توی این سن هنوز خیلی متوجه معنی ش نمیشه و فقط سعی میکنه شکل و رنگش رو توضیح بده به همه و از آب نبات و بادکنک هایی که میگیره لذت ببره. اما واقعا سال آینده یا سال بعدش هم همینطوریه؟ دست کم توی این موقع سال عشق مادر و پدری رو جشن نمیگیرن). اصلا کی باید این مفهوم به بچه ها توضیح داد؟ نمیتونم اینو درک کنم که چی توی ذهن پدر و مادرها گذشته که برای خودشون ایونت راه انداختن؟ خوبیش اینه که مدرسه هیچ دخالتی نداشته و سعی هم کرده که فقط احترام بزاره نه تایید و نه تکذیب. من این رفتاری رو که مدرسه پیش میگیره خیلی دوست دار. البته بچه ها دکور و کاردستی زیاد درست کرده بودن با معلمهاشون. مثلا شکل تدی بر یا یه عالمه قلب که روی در و دیوار کلاس چسبونده بودن. اما اینا برای بچه ها عادیه شبیه همه کار دستی های دیگه 

خلاصه... تصور من اینه که اصولا پدر و مادرها از زاویه های مختلف به موضوع فکر نکردن. فقط سعی کردن جو رو برای یچه ها یه طوری خوش بگذرونن. اما راستش من واقعا راحت نیستم با این طرز فکر ملت. نه برای امسال.... دارم فکر میکنم که یکی دو سال آینده چطور میشه؟ چطور میشه  آدم خودش رو با روند فکر اینهمه آدم مطابقت بده که کمترین آسیبی به بچه ها برسه؟ روند فکری ... که شاید باید بگم روند کم فکری یا نمیدونم... باید یه راهی باشه، غیر اینکه بی خیال شو و نگران نباش همینه دیگه

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

درسته که ممکنه خیلی وقتا زندگی آدم رو انقدر مشغول نگهداره که تاریخ و حتی زمان از دست آدم دربره.... اما بعضی وقتا، فقط چند ثانیه یه حس خوب میتونه به آدم انرژی بده که برای مدتی طولانی. باورش سخته چطور ذهن آدم میتونه همه قوانین فیزیولوژیک رو دور بزنه . اون لحظات خوبی که فکر میکنی کسانی رو که دوستشون داری و دوستت دارن؛ بهت فکر میکنن، برات برنامه میریزن و انرژی میفرستن... حتی با یه تلفن، یه تکست مسیج یا حتی ایمیل.  هر کجا که باشی نزدیک یا دور، حسش میکنی

شبیه سخنرانی های موفقیت شد نوشته ام.... منظورم از همه اینا که مرسی برای اینکه بهم فکر میکنی و برام برنامه میریزی و برای همـــــــه چیز

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

اوایل ژانویه خیلی روزهای سختی بود. یه کنفرانس در پیش داشتم روز دهم ژانویه و این معنی ش این بود که تعطیلی کریسمس و سال نو خبری نیست. البته انتظاری هم نداشتم. تقریبا یک روز و نصفی تعطیل کردیم در تمام این تعطیلی و بقیه ش همش کار. به این اضافه کنم که پنج-شش روز قبل از ددلاین مهربان همسر مجبور بود بره سفر که حدود ده-دوازده روز طول می کشید. توی همین فاصله هم فسقلی مریض شد. اصولا خیلی مریض نمیشه. برای همین وقتی که اتفاق می افته هم خودش خیلی می ترسه و هم ما. مخصوصا که من تنها هم بودم و نمیدونستم چه کنم وقتی هر چیزی که میخورد رو بالا می آورد. خلاصه اینکه گذشت. با همه ترسهایی که داشت

توی این اوضاع خیلی طبیعیه که یه چیزایی هم گم بشه یا جایی جا بمونه. گرچه من کلا توی این مسائل تلاش میکنم که آدم دقیقی باشم اما وقتی شرایطم اینجوری میشه دیگه خیلی نمیتونم کنترل کنم. اتفاقی که افتاد این بود که کل کلیدهام (یعنی همون دسته کلیدم) گم شد. خیلی فکر کردم و هر جای ممکنی رو گشتم و تماس گرفتم و ... خلاصه برام خیلی عجیب بود که چطور پیداش نمی کنم. چون یه چند تا کلاب کارت هم بهش وصل بود؛ احتمال میدادم کلیده منو پیدا کنه. منظورم اینه که اگه یکی پیداش میکرد و میدادش به اون بقالی که کارتش به کلیدهام وصل بود، مایه ش میشد یه تلفن اونا به من. که خب اتفاق نیفتاد. یه پونصد چوق هم پرداختم برای کلید جدید ماشین و صندوق پست و کلید لاکر توی لب و ... خلاصه برام کلی وجدان درد به همراه داشت که چرا من اینقدر بی دقت شدم. حتی یه بار هم به ذهنم رسید که خب لابد پیری همینجوریه دیگه. منم دارم پیر میشم

ماجرا امروز صبح به جاب خنده دارش رسید. ژاکتی رو که اون روز آخرین بار تنم کرده بودم، امروز دوباره پوشیدم. کاشف به عمل آمد که کلیدها در جیب ژآکتم بود. گرچه من فکر میکردم همه لباسهام رو گشتم.... از قرار نگشته بودم. خوبیش اینه که متوجه شدم، ماجرا از پیری نبودم که چیزی گم کرده باشم :))))))))) فقط زیادی مشغولم. حس خوبی بهم داد که پیداشوم کردم اما 

تازه یه چیز دیگه هم بود که دو سه روز پیش دیدم گواهینامه م رو هم گم کردم. دیگه از خودم نا امید شده بودم که چرا من اینطوری شدم!!!! کاشف به عمل اومد که آقای همسر شماره ش رو برای یه چیزی لازم داشته و بعد از وارد کردنش توی فرم یا .... طبق عادت کارت رو برگردونده به کیف خودش نه کیف من!!! عوضش من کلی بیخودی از خودم ناامید شده بودم :)))))) زندگی خیلی خوبه خلاصه