گذر زمان خیلی چیزها رو توی آدم عوض میکنه. وقتی از سرزمین مادری مهاجرت کردم، سالهای اول اگه یه کسی توی یه جمع صدنفره یا توی یه مرکز خرید فارسی حرف میزد انگار که به من مجوز دوست شدن باهاش رو میداد. انگار یه رابطه مجازی تعریف شده بود که میتونم باهاش شروع کنم به حرف زدن و احتمالا دوست هم می شدم. زبان فارسی برام یه جور خاصی تعریف شده بود. اینو خیلی ها که توی شهرهایی زندگی میکنن که فارسی زبان زیاد نداره، احتمالا حس کردن
گذشت و بعد از جابه جایی توی چند تا شهر مختلف و راحت تر شدن با زبان انگیسی گذارم خورد به جایی که دور و برم هیچ کسی انگلیسی حرف نمیزد. یه کمی سختم شده بود... انگار که حس میکردم تنها موندم. نمیتونم با بقیه ارتباط بگیرم. یه چند تا کلمه به زور ازشون یاد گرفتم. مثلا سلام و عرض ادب و از این حرفا. به طور تصادفی بین همون جمع یه روزی شنیدم یکی داره انگلیسی حرف میزنه، اونقدر خوشحال شدم که پاشدم رفتم پیشش و شروع کردم به حرف زدن که از کجا اومده و اینجا چکار میکنه و کم کم با هم دوست شدیم. ایمیل گرفتیم و دادیم و خلاصه کلی اختلاط کردیم
بعدش به این فکر کردم که زبان اون آدم گرچه زبان مادری من نیست، اما بهم حس زبان خونه رو داد. همون حسی که چند سال پیش در مورد کشور خودم هم حس کرده بودم. نمیدونم خوبه یا بد که آدم به دو جا حس خونه داشته باشه. در هر صورت گرچه وطن خودم نمیشه، اما خیلی دوستش دارم با همه خوبی و بدی هاش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر