۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

احترام از نوع...

تا حالا فکر نکرده بودم که شاید اینکه در زبان انگلیسی معمولا آدمها رو با اسم کوچیکشون صدا میکنن، ممکنه دلیلش این باشه که مثلا نخوان وارد جرئیات اینکه طرف چند سالشه  آیا از من بزرگتره یا نه و ... از این دست مسائل بشن! در حالیکه ما ایرانی ها میخواهیم به طرف مقابلمون احترام بذاریم ... اما کاری که در واقع انجام میدیم اینه که بطور ناخودآگاه سن ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم و اگه بزرگتر از ما بود، باید بگیم خانم... یا آقای ... حالا سوالی که هست اینه که اون آدم هم از اینکار لذت میبره؟ 

حالا چی شد که این به فکرم رسید، داستان اینه که من به زبون یه بچه ای، به جای اینکه به مامان یکی از دوستان خودم بگم مثلا "برو بغل مادربزرگ فلانی"، گفتم " برو بغل خاله فلانی" و از دید خودم این بود که این یعــــنی من فکر نمیکنم ایشون سنشون اونقدر زیاد باشه که مادربزرگ باشن و ... در حالیکه واقعا بدون اینکه بخوام وارد مقوله سن اون بنده خدا شدم بودم که حدس بزنم و مقایسه کنم و .... در صورتیکه واقعـــــــا چه ربطی به مـــن  و بقیه داره؟؟؟ چرا مثل زبان انگلیسی مثلا نگم "مــری جون" یا هر چی دیگه که هم صمیمیتش بیشتره و هم به چیزهایی که به ما مربوط نیست خود یا ناخودآگاه وارد نشدیم! حالا هی بگن این احترامه یا هر چی دیگه! چیزی که بده خوب بده دیگه

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

یاد بگیریم

فیس بوک این امکان رو به همه داده که خیلی چیزها رو با هم سهیم بشن... خوبی، خوشی، غم، عصبانیت و... یه کاری که خیلی ها بخصوص اونهایی که در ایران هستن انجام میدن اینه که شعر یا سخنان بزرگان رو مینویسن که برای اونهایی که میدونن یاد آوری بشه و برای اونهایی که نمیدونن جنبه اطلاع دهندگی داشته باشه. و البته که کار بسیــــــار خوبیه :) و من هم موافقم

اما اونچه من رو واداشت به نوشتن این یاد داشت اینه که ما اصولا یادنگرفتیم و سعی هم نمیکنیم یادبگیریم که یه چیزی وجود داره به نام امانتداری و ذکر مرجع درست. 

نمونه اش هم یه مطلبی هستش از دکتر محمد حسین پاپلی یزدی در زمانی که ایشون در دانشگاه سوربن، تدریس میکردن، یکی از دانشجویان میپرسه جهان سوم کجاست؟ و ... و مابقی ماجرا که شما بهتر از من میدونین. 
این  مطلب بارها به دست من رسید با نام دکتر حسابی و من به دوست/فامیل عزیز توضیح دادم که این مطلب از ایشون نیست و واضح ترین دلیلش هم اینه که دکتر حسابی در سوربن تحصیل میکردن نه تدریس و اونهم در رشته فیزیک  که ارتباطی نداره که دانشجویی از ایشون سوال تارخ جغرافیایی بپرسه!!! ... چه میشه گفت

یه نمونه دیگه موضوع نوشته ای هست از وبلاگ نسوان مطلقه معلقه که یکی از پر خواننده ترین وبلاگ های فارسی هستش. با عنوان " من فمینیست هستم، پس هستم"  که اخیرا نمیدونم کدوم بنده خدایی به چه دلیلی فکر کرده این مطلب میتونه از قلم خانم شیرین عبادی باشه. راستش اینه که من هـــــــــــــــــر جوری فکر میکنم نمیدونم چطور ممکنه آدم حتی یک خط مطلب از خانم شیرین عبادی خونده باشه و به یک شکلی حتی احتمال بده که این نوشته بتونه قلم ایشون باشه

امشب داشتم ایمیل هام رو چک میکردم مطلبی به دستم رسید با این محتوا که این جمله رو که معمولا به نام دکتر شریعتی شنیدیم  که ترجیح میدهم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم، تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم: اصل این جمله از دیالوگهای مارلون براندو در فیلم “یک وحشی” هستش که با کمی تغییر به نام دکتر شریعتی منتشر شده و معلوم نیست به چه دلیل

I’d rather be riding my motorcycle thinking about the God than sitting in church thinking about my motorcycle...

با خودم فکر میکنم ما خیـــــــــلی باید یاد بگیریم که تحقیق کنیم. هر چیزی رو با ساده لوحی نپذیریم و مهمتر از همه سعی  کنیم اگه چیزی رو اشتباه میکنیم و یکی پیدا میشه که به ما درستش رو بگه، ازش تشکر کنیم نه اینکه جبهه بگیریم و متهمش کنیم به چیزهای عجیب و غریب و ... که شایسته هیچ کدوممون نیست

راستی اخیرا خیلی مطلب از چگوارا نقل میشه بعنوان ... بخصوص از کسانی که در ایران زندگی میکنن.  نمیدونم دلیلش چیه که چه اینهمه محبوب شده! کسی میدونه چرا؟ یا اینکه چرا مثلا از هیتلر یا خیلی های دیگه به این شکل یاد نمیکنن!؟

۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه

انگار که مدتهاست  کتاب کمتر میخونم، نه حتی شعر...چند خط. کمتر موسیقی گوش میدم... گاهی که پیش بیاد به ضرورت اونم خیلی طولی نمیکشه که پازش میکنم تا برگردم و از بقیه اش لذت ببرم... اما! حتی فیلم هم نمیبینم. هفته پیش بعد از مدتها که منتظر آخرین فیلم فرهادی بودم، بالاخره به دستم رسید. روز تعطیل بود، سعی کردیم سر شب بزاریمش و دوتایی ببینیم. چند باری قطعش کردیم که برگردیم و خوب ببینیم و مثل عادت قدیم، بعدش با هم حرف بزنیم که چی دیدیم، چطور دیدیم. اگه یه جایی رو یکی مون درست ندیده، حیف نشه فیلم  به این زیبایی... اما نشد! میشه بگم که شنیدیم. فیلم رو شنیدیم! هر دومون... شاید کمی غیرعادی به نظر بیاد اما همین هم غنیمته :) امشب مهربان همسر نیست. رفته کنفرانس یه جای دیگه، سر درد دارم و خوابم نمیبره. میخوام فیلم ببینم، جاشو خالی میکنم. کـــــــاش بودی تا با هم ببینیم... بعدش حرف بزنیم.

۱۳۹۰ مهر ۱۲, سه‌شنبه

کـــــاش که عادت نکنم
به کسی، چون به هر حال همه برای هم موندنی نیستن و دیر یا زود از هم دور میشن
به کاری، چون ضمن اینکه از انجامش لذت نمیبرم، دیگه فکر نمیکنم چرا این کار رو انجام میدم... از انجام مکانیکی هر کاری واقعا متنفرم
و به چیزی، چون از اون به بعد اون چیز مال من نیست، من میشم مال اون و این همون چیزیه که من همیشه ازش فرار میکنم
گاهی خیلی از زوجهای قدیمی رو میبینم که وقتی ازشون میپرسی دلت برای اون یکی تنگ شده، جواب میشنوی"خب شوخی نیست، یه عمره که باهاشم..." و با خودت فکر میکنی یعنی فقط به عادت با هم بودنش فکر میکنه یا اعتراف به عشق براش سخت شده... نمیدونم