درست پنج سال پیش بود که ما یه "حلقــه یــــــاران" داشتیم که خیلی باهاش خـــــــــوش بودیم. هشت نفر آدم خیلی خیلی مشغول، که خیلی با هم بودیم :x حالا اما من و مهربان همسر که اینجاییم و گاهی اونقدر مشغول که خیلی چیزها یادمون میره. یه جفتمون اروپان و اونها هم مشغولیتهاشون خیلی شبیه ماست. میمونه اون دو جفتی که بیشتر از ما، مام وطن رو دوست داشتن(؟) که حــــــــالا اونام درگیر کار و کار و کار و کــــــــــــــــار!
کاش دست کم یه بار دیگه اون روزهای خوش اسفند و اردیبهشت و ساعتهای با هم بودن بعد از کلاسهامون دوباره برگرده. گرچه میدونم که همشون خوبن و خوشحال، اما ندیدنشون دلتنگی میاره. درست مثل ستاره های آسمون که وقتی "باران" میاد دیگه نمی بینی شون. میدونی که هستن و از لطافت باران لذت میبرن. اما دیدنشون هـــــر چنــــــد کوتاه... چاره دلِ تنــــگه :)
کاش دست کم یه بار دیگه اون روزهای خوش اسفند و اردیبهشت و ساعتهای با هم بودن بعد از کلاسهامون دوباره برگرده. گرچه میدونم که همشون خوبن و خوشحال، اما ندیدنشون دلتنگی میاره. درست مثل ستاره های آسمون که وقتی "باران" میاد دیگه نمی بینی شون. میدونی که هستن و از لطافت باران لذت میبرن. اما دیدنشون هـــــر چنــــــد کوتاه... چاره دلِ تنــــگه :)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر