۱۳۹۳ آذر ۲۰, پنجشنبه

داشتم می گفتم خب عزیز من اگه قرار بوده از اول که بری هنرمند بشی یا مثلا آرایشگر و خیاط و فلان و ... ، چرا اون موقع که 17 سالت بود و داشتی می رفتی دانشگاه، فکرت به این نبود که میخوای اون کاره ای بشی که بابتش میری دانشگاه!!! داشتم همینجوری سخنرانی میکردم که آخه باباجون من خب تو جای یک نفر دیگه رو توی میز و صندلی دانشگاه گرفتی که شاید اگه به جای تو، ایشون اومده بود و همون درس رو خونده بود، الان داشت به مملکت کمک میکرد، داشت یه گره ای رو تو مملکت باز میکرد! آخه بابا چرا رفتی دانشگاه و مهندسی فلان خوندی و بعدش یاد اومد که استعداد هنری بیشتر به دردت میخوره یا مثلا دوست داری به زیبایی ملت برسی. آخه چرا چرا... چرا؟؟؟

یهویی یادم اومد که خب حالا که چی؟ خودت که مثلا همون درس رو خوندی که داری کارش رو هم میکنی چه لطفی به مملکتت کردی؟ تو داری چه خدمتی به مملکتت می کنی؟  تو هم که گذاشتی و گذشتی! دلم از خودم شکست. میدونم که برام خیلی سخت خواهد بود که برگردم کشورم و با همه گرفتاری های این روزهاش، همونجا کار و زندگی کنم. اما امــــروز آرزو میکنم، کاشکی یه روزی، کاری از دستم بر بیاد برای بچه های امروز سرزمینم انجام بدم. شاید خدمتی رو که من به ایران نکردم،  اونها انجام بدن. کاشکی که هیچوقت مجبور نبودیم سرزمین مون رو بگذاریم و بگذریم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر