۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه


پريشان از قصاوت آشکار بدرقه ام مي کنند
پرنده گان کشته، آسمان پاره پاره!

مي روم تا مجبور نباشم 
بيش از اين کلماتم را در غل و زنجير نهم

در همه جا، مي شکفند آبشار هايي از نور
و روشن مي کنند چشمان هزار و يک شب را

تنها در سرزمين من است که،
انگور ها سرکه مي شوند
و سربازان قاضي. 


از کتاب: فصلی دیگر فریدون فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر