۱۳۸۹ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

بستگی داره...

یکی از دوستان قدیمی چند وقت پیش یه داستان کوتاه نوشته بود در مورد راست گفتن یا ... داستان عاشقانه ای بود که دختر مدتی تاخیر میکنه در گفتن حقیقت ماجراهای گذشته اش و در نهایت تو یه شرایط خاص مجبور به دورغ گفتن میشه، چون نمیتونسته از دست دادن رو بپذیره. البته به هر حال عشقش رو به نوعی از دست میده ... و پایان داستان با این چالش باقی میمونه که پسر هم ناگفته هایی داشته یا نه. و این جدال راست و دروغ برای دختر باقیه...
این که من نوشتم، خلاصه بسیار خشکی از داستان دوستمه. راستش مدتی پیش این داستان رو خوندم و حالا دیدن جمله زیر من رو به چالش درست و نادرست کشیده:
Telling the truth and making someone cry is better than telling a lie and making someone smile. Paulo Coelh

به نظر جمله کوتاه حکیمانه ای میاد و شاید در نگاه اول کاملا درست! اما من وقتیکه خوندمش، انگار یه چیزی تو ذهنم تکرار کرد: "بستگی داره!... همه چیز بستگی داره!!!"

برای همین برگشتم به داستان دوستم و فکر کردم که البته در اون شرایط خاص واقعا گفتن حقیقت ساده نیست. و نمیشه حکم کلی داد و احساسات و عواطف و شرایط آدمها رو ندیده گرفت. دنیای ما در عین سادگی خیلی پیچیده اس. به نظرم اگه با هم مهربونتر بودیم... وقتی کسی حقیقت یه چیزی رو ازمون مخفی میکرد و ما بعد از مدتی متوجه ماجرا میشدیم... قبل از هر قضاوتی بهش اجازه میدادیم حرف بزنه و بگه چـــــــــــــرا این کار رو کرده. شاید دلیلش برای ما ناگشوده هایی رو روشن کنه و لذتی از زندگی بهمون بده که قبلا هیچوقت نچشیدیم.

جان کلام اینکه من معتقد نیستم که مخفی کردن حقیقت کار درستیه، اما میگم کاش هیچوقت زود قضاوت نکنیم...

۲ نظر:

  1. خیلی خوشحالم که این قدر به نوشته ی من توجه کردی. متاسفانه چیزی توی بلاگ ننوشته بودی و خوشحال میشم اگه دوباره اون جا هم بنویسی.
    راستش خیلی دلم می خواد که این داستانو ادامه بدم، اما این مدت درگیری های ذهنی دیگه ای مشغولم کرده بود. نوشته ی تو دوباره منو برد تواون فضا. و دوست دارم که ادامه بدم. تو هم حتمن توی بلاگ بنویس

    پاسخحذف
  2. حتما نیلوفر جون! گرچه نمیدونم که میتونم کمک کنم یا نه... اما سعی ام رو میکنم. نوشته ات خیلی واقعی بود و مدتی ذهن منو مشغول کرد. حتما روش کار کن. خیلی دوست داشتم :)

    پاسخحذف