۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه


امروز بصورت تصادفی از یه ساختمونی توی دانشگاه سردرآوردم که قبلا از بیرون دیده بودمش اما هیچوقت توش نرفته بودم. یه کار داشتم که باید زود انجامش میدادم، بنابراین نزدیک ترین نیمکتی رو که توی لابی بود انتخاب کردم و نشستم به تاپپ کردن. از اون جایی که وقتی کار میکنم تمرکز بالای ندارم، بخصوص وقتی موسیقی کلاسیک بشنوم. یهو صدای تمرین اپرا اومد. یه چند لحظه بعد قطع شد و دوباره از اول. یه خانم شروع میکرد و بعد از چند لحظه پیانو و ویالون همراهیش میکردن. چند لحظه سکوت و این دفعه یه خانم و یه آقا با هم می خوندن. سعی کردم خیلی زود کارم رو تموم کنم و بفرستمش بره تا پاشم برم سر در بیارم اینجا چه خبره :))) من عــــــــــــــــــــــــــــاشق موسیقی کلاسیکم. آرامشی بهم میده که خودم هم باورش نمی کنم. خلاصه کارم تموم شد. رفتم به طرف صدا و دیدم که توی آمفی تئاتر ساختمان موسیقی که اتفاقا درش هم برای همه باز بود، دارن تمرین می کنن. یه چند لحظه ای توی ردیف آخر نشستم. خیلی خوب بود! خیـــــــــلی. دلم میخواست بقیه روزم رو هم همونجا بگذرونم. 

فکر کردم گرچه کار سختی دارن، اما خیلی لذت بخشه! اصولا همه هفته دارن کاری رو می کنن که بقیه مردم، همه هفته انتظار می کشن که شاید آخر هفته بتونن یکی دو ساعتی توی این فضا وقتشون رو بگذرونن و لذت ببرن :)  واقعا حسودیم شد

وقتی از ساختمون اومدم بیرون که برم طرف کار و زندگی خودم این نوشته رو دیدم که از قرار یه فراخوانه برای یه همایش ادبی. فکر کردم چی میشد اگه من هم کارم با دنیای هنر و ادبیات و موسیقی بود؟



یه کمی ذهنم بهش مشغول شد. بعد از مدتی یاد همایش ترم گذشته افتادم که یکی اومده بود از بخش  مشاوره دانشگاه و می گفت مراجعات ما از دانشکده های پزشکی، علوم و مهندسی مربوط به سال اول و دومه که همه مواجه میشن با حجم عظیمی از آدمهای باهوش در اطرافشون و وحشت زده که چطور باید پیش برن
در صورتیکه مراجعات از دانشکده های هنر و ادبیات، مال موقعیه که دارن فارغ التحصیل میشن و ناگهان می ترسن که باید با این مدرکی که گرفتن چه کنن!؟ 

نمیدونم واقعا چرا این دنیای ما اینجوریه که هیچوقت همه چیزهای خوب رو نمیشه با هم داشت 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر