چند روز پیش زادروزم بود. از سه روز قبلش مهربان همسر رفته بود سفر. بسیار روز شلوغی بود، منظورم اینه که از اول صبح تا ساعت 6 عصر پشت سر هم کارها برنامه ریزی شده بود. نا گفته نمونه که دو شب هم نخوابیده بودم. صبحش قبل از اینکه فسقلی بیدار شه یه دوش حسابی گرفتم که نکنه وسط جلسه خوابم ببره. اول صبح دو تا مسیج حالم رو حسابی سر جاش آورد. یکی از دوستام که استرالیا زندگی میکنه، نه تنها یادش بود که برام پیام بزاره، بلکه ساعت پیام گذاشتنش رو طوری تنظیم کرده بود که 9 صبح من بود. انرژی که برام فرستاد فوق العاده بود. یکی دیگه از دوستام هم که همینجا زندگی میکنه ساعت 9 و 9 دقیقه صبح برام پیام گذاشت . از صداش معلوم بود که توی محل کارشه (شایدم توی یه جلسه) اما یادش بود و برام انرژی فرستاد که خستگی نخوابیدنم رو یادم رفت. مرسی دوستان نازنینم :* برام خیلی با ارزشین. خیلی زیاد
اصلا اون روز انگار که همه یا هم هماهنگ کرده بودن، یکی یکی با فاصله های یکی دو ساعته تماس بگیرن تا انرژی شون بهم کمک کنه روزم رو بگذرونم. هر دفعه که از کلاس یا جلسه می اومدم بیرون یکی دو تا پیام اومده بود که انتظارش رو نداشتم
یکی از این پیامها صدای نازنین عموم بود. عمو هیچوقت زادروز من و یادشون نمیره. به یاد ندارم هیچ سالی بوده باشه که عمو باهام تماس نگرفته باشن. نمیدونم برای همه بچه ها این کار رو میکنن یا اینکه به من لطف ویژه دارن. ضمن اینکه میدونم ایشون از تقویم گوگل و ... استفاده نمیکنن که یه بار تنظیمش میکنی و اون خودش یادت میاره. همین ماجرا برام دوست داشتنیه که با این سن و سال، یادشون میمونه . مرسی عموی نازنینم. دلم براتون خیلی زیاد تنگ شده و امیدوارم که ببینمتون به زودی
عصرش مهربان همسر اومدن دانشگاه و بعدش سورپرایز و .... اما راستش اونقدر خسته بودم که فکر کنم اونطور که باید خوشحالیم رو بهش نشون ندادم. طفلکی وجدان درد گرفته بود که نکنه سورپرایزش رو دوست نداشتم.... اینم ماجرای زادروز امسالم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر