۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

یه خانمی از دوستانم هستن که سالها پیش به این کشور مهاجرت کردن. بطور تقریبی هم شاید سی سال میشه که ازدواج کردن با آقای بسیار مهربان و مبادی آدابی از اهالی همین جا. همیشه هم با هم با احترام و عشق فراوان رفتار میکنن. این دوست من نویسنده و شاعر هم هستن. وقتی من فوق لیسانسم تموم شد، بعنوان هدیه یکی از کتابهاشون که به تازگی منتشر شده بود رو به من هدیه دادن. کتاب داستانهای کوتاه 15-20 صفحه ای از اتفاقات واقعی هستش که ایشون در طول این سالها در اطرافشون تجربه کردن. ایشون انجمن غیر انتفاعی حمایت از بانوان رو در شهر خودشون بعهده دارن و البته بسیار هم با دانشجویان و جوانانی که تازگی مهاجرت کردن مهربان و حمایت کننده هستن. کتابشون رو در عرض یکی دو روز خوندم. چون همه داستانها واقعی هستن، تاثیر زیادی روی آدم میگذارن

توی شهر فعلی که زندگی میکنم، نمونه های فراوانی از آدمهای داستانهای دوستم رو دیدم. دختران زیبایی که به دلیل علاقه به زندگی در این کشور با کسی که در اینجا زندگی کرده و امکان انتقال اونها رو به اینجا داره ازدواج میکنن، بدون هیچ شناختی و بعد از چند سال مشکلات متفاوتی مثل افسردگی و ... نصیبشون میشه. اینجا انگار پایتخت این آدمهاست. جالب اینجاست که بسیار هم داستانها و شخصیتهای مشابه دارن. چند ماه پیش یک خانمی رو دیدم که دقیقا مشابه یکی از شخصیتهای کتاب دوستم بود. وقتی آدم راجع بهشون میخونه یا می نویسه، به نظر میاد که چقدر کلیشه اس.... اما وقتی می بینی شون و از دردهاشون میشنوی، دیگه همه چیز فرق میکنه. با خودم فکر کردم چقدر زندگی سخت و ناخوش آیندی.... و یاد این افتادم که خودکرده را تدبیر نیست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر