۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

وقتی دبیرستانی بودم یه همکلاسی داشتم که خیلی دختر شاد و شنگولی بود. بیشتر همکلاسی هام دوستش داشتن. درسش خیلی خوب نبود. مننظورم اینه که توی چند نفر برتر کلاس نبود. تلاشی هم نمیکرد باشه، اما خیلی خندون و شاد بود. اون موقع بین ما دوست پسر داشتن، به این معنی بود که به دانشگاه فکر نمیکنی. این همکلاسی من هم واقعا فکر نمیکرد. گرچه مثل همه ماها اومد و کنکور داد. نمیدونم نتیجه ش چی شد. الان هم ازش بیخبرم. اما یادمه اون موقعها می گفت: خب که چی؟ حالا اینهمه درس بخون، خلاصه که چی؟ آخرش که باید چند تا شکم بزایی و رخت بچه بشوری

این چند تا جمله دقیقا گفته های خودش بود. هنوز صداش رو هم میشنوم با یه لبخند بزرگ به پهنای صورتش. بعدش هم غش غش می خندید که شما ها جــــو گیرین. من واقــــع گرا هستم. قراره شوهر کنم، بچه دار شم. سر بچه هام داد بزنم. آخر هفته ها به زور برم خونه مادر شوهر و زود دو درش کنم و برگردم خونه مامانم و از اونــــا بد بگم. این یه دنیای واقعیه که شماها می خواین ازش فرار کنین

موضوع رو هم اینجوری پیش کشیده بود که من و دو سه تا دیگه از همکلاسی هام راجع به یکی از فیلم های محسن مخملباف حرف میزدیم. اون موقع ها، فیلم های مخملباف نشونه های روشن فکری بود. خلاصه دوستم شروع کرده بود سر به سر ما گذاشتن که این اداهای روشن فکری رو بزارین کنار. آخرش که چی و از این حرفها. حالا چطور شد این روزها یادش افتادم. ماجرا از این قراره که اخیرا یکی از آشناها منو و یاد همکلاسی قدیمی میندازه. 

حرف بر سر اینه که داشتن ایده های شخصی و شاید اگه دقیقتر بخوام بگم، داشتن خط فکر یا تفکر نقادانه خوبه توی زندگی یا نه. بهتره آدم اینطور فکر کنه و تلاش کنه زندگی روشنفکری داشته باشه یا اینکه بهتره به قول همکلاسی قدیمی شنگول باشی تا همه بهت بخندن و فکر کنی که دوستت دارن و لو اینکه توی ذهنشون به قول امروزی ها  "آدم خوشـــــحالی" باشی

فهمیدنش خیلی سخت نیست که من چی فکر میکنم و چقدر معتقدم که درسته. اما گاهی فکر میکنم برای بعضی آدمها واقعا "آدم خوشحال" بودن تمام هدف زندگیه. ته دلم براشون می سوزه. خارجه ای ها میگن دتس پتت تیک. اما به هر حال همه جور آدمی تو دنیا هست  و شاید حتی برای اینکه همسنگی دنیا حفظ بشه، وجود همچین تفکراتی هم لازم باشه. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر