چند روز پیش بطور کاملا تصادفی متوجه شدم یکی از دوستان دوران دبیرستانم زندانی شده. اون هم به خاطر اینکه بهایی هستش و برای آموزش بچه های دیگه هم دینش که دانشگاه رفتنشون در ایران ممنوعه، کمک میکرده و به این دلیل زندانی شده. عکسش رو دیدم و دلم براش پر کشید.... سهیلای نازنین با همون لبخندی که همیشه روی صورت مهربانش بود. هیـــــــــــــچ عوض نشده. باورش هنوزم برام سخته.... اونوقت که خبر رو دیدم اونقدر اذیت شدم که دوست داشتم با کسی حرف بزنم. لینک خبر رو برای کارمن فرستادم و کلی با هم درد دل کردیم... کلی غر زدیم که تا کی باید اوضاع اینطور باشه... چقدر باید غصه خورد برای اتفاقهای اینطوری. تا کی تعصب و حماقت باید ادامه پیدا کنه
کارمن معتقده که تحصیل کردن مردم به زودی این رفتارهای اجتماع رو در طول زمان عوض خواهد کرد.... داشتم بهش میگفتم گرچه باهاش موافق نیستم اما امیدوارم که حرفش درست باشه. همون موقع از دوستان تحصیلکرده در ایران یه متنی اومد به این مضمون: "بچه ها یه دختر 17 ساله سرطان معده داره، اسمش ...ست. گویا دکترا جوابش کردن... مادرش التماس دعا داره. ختم صلوات برداشتیم برای شفای او. شما 5 صلوات بفرستید".... از همون موقع دارم به ایده کارمن فکر میکنم و به تحصیلکردگی جامعه ایران و امیدش به اینکه مذهب و تعصب مذهبی رو کم خواهد کرد.... کاشکی ممکن باشه هر چقدر هم که من غیر ممکن ببینمش که آدمیزاد به امید زنده س
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر