۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

میگم: چند وقته باهاش آشنایی؟
میگه: یه سه چهارماهی میشه
میگم: یعنی اومده اونجا؟ از نزدیک دیدیش؟  یا
حرفم رو میبره: نـــــــــــه بابا نمیتونه که بیاد اینجا فعلا.... تلفنن... سکایپ ...در ارتباطیم دیگه
میگم: سه چهار ماه؟ ... اینترنتی؟ و الان آماده تصمیم گرفتن شدی؟
میگه: راستش.... نمیدونم چیکار میخوام بکنم! نمیتونم تصمیم بگیرم
میگم: کمکی از من بر میاد
میگه: تو بگو بهم.... تو جام بودی چیکار میکردی؟
میگم: منو و فعلا بذار کنار! مامانت؟
میگه: مامان میگه: خب پی اچ دی... خونه...زندگی....آرامش...اونم اونجا! این اسمش موقعیته
میگم: پدر چطور؟
میگه: پدر میگن هر چی تصمیم بگیری من حمایتت میکنم
.
.
.
.
میگم: دلت چی میگه؟
 میگه: دلـــم؟!!! دلـــم....دلم
و... سکـــوت
تلفن رو قطع میکنیم .... و من با خودم فکر میکنم که کـــــــــاش کمک کرده باشم

۱ نظر: